حنانه توی سالن فرودگاه میدوید و جیغ میکشید. دلش نمیخواست لُپ لُپش را با خواهرش شریک شود. تعجب کردم که یک دختر سه ساله ساعت ۳ صبح اینهمه انرژی را از کجا میآورد؟!
برفی میآمد بیرون که مطمئن بودیم پرواز با تاخیر انجام میشود اما اطلاعات پرواز هربار میگفت که طبق برنامه انجام خواهد شد. البته آخر فهمیدیم که سه ساعت تاخیر همان «طبق برنامه » حساب میشود.
یک هفته بیآبی و بیبرقی و بی تلفنی تمام شده بود و آخرین روز هفته هم با معطلی در سالن سرد فرودگاه میگذشت. راستی میدانستید که هند و مالزی جزو پروازهای خارجی محسوب نمیشوند؟ خب٬ آخر پروازشان هنوز مهرآباد است و ما دچار گُه گیجه شدیم!
حاج آقا بهمنی در گوش عروس و دامادش دعا خواند و پیشانیشان را بوسید و بدرقهشان کرد. آنطرف شراره که توی آن هوا سندل روباز بدون جوراب پوشیده بود! ( به خدا مردم دیوانهاند) با براد پیت عکس یادگاری میگرفت. ( با آن تیپ خفن مطمئناْ خود براد پیت بود)
وقتی همه مسافران سوار هواپیما شدند همراهان کمکم برگشتند خانههایشان که روز جمعهای بخوابند. فقط ما چند نفر مانده بودیم. ما و خانوادهی حاج آقا بهمنی. دقیقاْ ساعت پرواز که شد آقا مسعود بدو بدو آمد تو و خود را رساند به کانتر گرفتن بار. اما دیر شده بود. برش گرداندند. آقا مسعود قیافهاش دیدنی بود.
خلاصه همانطور که هواپیما داشت « دی آیس» میکرد٬ بعد از ۶ ساعت ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه. هیچکس جز ما آنجا نبود. یعنی به جز کارکنان فرودگاه. داشتند درهای آهنی سالن را با دستگاه فِرِز تکه تکه میکردند( به قول خودشان مثل هرسال). ۱۲ بهمن است آخر. قرار است آنجا برنامه ای باشد و گروه موسیقی و آقا مدیر صدا و سیما هم میآید.
این هفته به جان خودم حالی داد. حالا به کی نمیدانم! نمره زبانمان را گرفتیم و شادمان گشتیم. نمایش افرا را دیدیم و همچین شادمان نگشتیم. راستی ثبت نام آیلتس چه حالی به دوستان داده بود دیروز. من به عنوان روابط عمومی مرکز آیلتس به بیش از ۲۰ نفر از صبح توضیح میدادم که : بابا جانِ من٬ خب سرورشان لابد ایراد دارد نگران نباشید هیچکدامتان ثبت نام نکردید. یک روز دیگر را حتماْ مشخص میکنند!
میخواهم بخوابم. جدی میگویم. هنوز شش عصر است که باشد!
وای که این حنانه جووون نذاشت ما ۲ دقیقه ببندیم چشمامونو! مادرش هم که عین خیالش! آخه چرا اینجوریه؟:)