-
شاد زی کودکم
جمعه 21 تیر 1387 19:31
فرشته کوچولوی ۵-۶ ساله با مامان و مامان بزرگ و برادر کوچیک شیطونش اومدن توی کتابفروشی. بچهها هردو پوست سفید و موهای فرفری داشتن. (چرا اکثر موفرفری ها انقدر شیطون و تودلبرو هستن؟) همینطور که بزرگترهاشون داشتن دنبال کتابهایی که میخواستن میگشتن، این دوتا هم هر کتابی رو که از جلدش خوششون میومد برمیداشتن ورق میزدن....
-
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟
سهشنبه 18 تیر 1387 02:28
* نه. بیا فراموش نکنیم که بین ما چه گذشته است! بیا امروز، که آرامتر از قبلیم شاید، به آن روزهای سرد زمستانی فکر کنیم و کباب ترکیهای گلستان. به نرگسهای میدان ونک به قارچ سوخاریهای داغ و ماه کج کوچهی ما. حالا بیا کمی برویم جلوتر، به روزهای گرم فرودگاه مهرآباد فکر کنیم. به پروازهای ورودی و خروجی به تلخی های دلمان به...
-
آنتی کلیشه
پنجشنبه 13 تیر 1387 14:07
سیگار نمیکشم قهوهی تلخ نمینوشم گیلاس شراب ندارم اما ادبیات را دوست دارم. باور میکنی؟
-
دور تا دور دنیا
سهشنبه 11 تیر 1387 17:13
بالاخره چاپ شدند. این کتابهای نازنین بالاخره آمدند توی کتاب فروشیها. بعد از یکسال و نیم نتیجه کارهایم را دیدم. اولین بار است که اسمم میاید توی کتابی. (نه هنوز به عنوان نویسنده البته! ویراستاری میکنیم.) ۷ تا کتاب چاپ شده با هم. ۷ نمایشنامه از «دورتا دور دنیا». ۴ جلد هم که قبلا چاپ کرده بود نشر نی ٬ با اینها شد ۱۱ تا....
-
برقص همچو آتش بر این چوب ترد
شنبه 8 تیر 1387 13:06
آیا می توان مفهوم رقص را بدون رقصنده تجسم کرد؟ وقتی می گویم «رقص»٬ اولین تصویری که به ذهنتان میاید چیست؟
-
جوزف شاعر
سهشنبه 4 تیر 1387 22:24
اون اوایل که تازه اینترنت «دایال آپ» باب شده بود و هنوز هر کسی نمیدونست ایمیل یا مسنجر چیه٬ من از طریق یاهو یه دوست پیدا کردم ! خب تا اینجا که شاهکار نکردم!!! اما دوست من٬ جوزف٬ یه مرد آمریکایی ۵۰ ساله بود که توی اون زمان که با من آشنا شد داشت دور آمریکا رو با ماشین خودش میگشت. جوزف آدم خیلی باحالی بود و با اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 تیر 1387 13:42
- دیگه عاشقانه نمینویسی! - عاشق نیستم.
-
من٬ بسته٬ شانس
دوشنبه 3 تیر 1387 00:42
* آخر هفته جای هیچکس خالی نبود! ۵شنبه صبح ویندوز بالا نیامد و مُرد. ظهر سرکلاس برقها رفت. عصر توی ماشین قمقمهی آب به طور غیرعمد روی بنده خالی شد. شب معده درد امانم را برید. جمعه سردرد آمد و مسکن باعث شد با گیجی برویم جشن تولد. ۱۲ شب توی بزرگراه یادگار٬ ماشین خاموش شد. امداد خودرو بعد از ۳۰ دقیقه معطل کردن گفت نه...
-
امشب ماه ِ من نیمه است
سهشنبه 28 خرداد 1387 01:39
گاهی ناملایمات آدم را میخورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل میکند. گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر میکند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص میشویم. اما گاهی هم مثل پشهی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمیآورد و توی گوش آدم ویز ویز میکند. توی...
-
روزنگار
سهشنبه 21 خرداد 1387 12:09
-عروسی- نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر میکردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند میرقصند و میچرخند و میخندند. حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را...
-
نادر ابراهیمی درگذشت
پنجشنبه 16 خرداد 1387 21:01
نه. دوست ندارم مُرده باشد. این مرد با قلمش در زندگی من خیلی اثر گذاشت. آنروز که آمده بود دانشگاه ما٬ گفت: «نوشتن٬ درمان همهی دردهای من است.» اما بعضی دردها با نوشتن درمان نمیشود نادر جان٬ باور کن!
-
تصور کنید!!!
دوشنبه 13 خرداد 1387 15:34
در کانون گرم خانواده نشستهاید و به همراه پدر و مادر گرامی تلویزیون میبینید. مادر٬ نگاهی دلسوزانه به گویندهی خبر میاندازد و میگوید: بیچاره٬ چقدر قیافهی این پسره امروز خسته است. لابد روز پر کاری داشته. و ناخودآگاه از دهان شما میپرد که: شایدم شب پر کاری داشته! و سکـــــوت طــــــــــولانی!
-
ذهن غایب
یکشنبه 12 خرداد 1387 02:16
فرو میروم در مبل راحتی و خیره میشوم به گوجهسبز درشتی که از ظرف میوه غلتیده روی میز. -دوستان مینوشند- و من حواسم میرود به پاهای میزبان که از زیر دامن چیندارش پیداست. -دوستان میخندند- و من نگاهم میفتد به صورتهای عرق کردهشان که زیر نور لامپ، برق میزند. -دوستان میروند- و من مودبانه میگویم: میهمانی خوبی بود!
-
اینتی جان٬ ممنـــــــــــــــــو نتم!
شنبه 11 خرداد 1387 00:08
جناب آقای عصیانگر اخیراْ در وبلاگش راجع به تاثیر مثبت اینترنت در زندگیش نوشته بود. این باعث شد من دوباره بشینم پیش خودم بیندیشم و مثل همیشه به این نتیجه برسم که خدا پدر و مادر هرکی اینترنت رو راه انداخت بیامرزه. (خودشو هم بیامرزه اگر لازم شد!) من هر چی فکر میکنم میبینم این آدمی که الان هستم (نه اینکه حالا آدم خاصی...
-
روزنگار
سهشنبه 7 خرداد 1387 16:40
اولاْ که: دوستان عزیزتر از جان٬ حق با شماست باید عکس هم همراه سفرنامه باشد. اما اگر کمی بنده را تحویل میگرفتید و فتوبلاگم را مرتب چک میکردید عکس هم میدیدید. (دو نقطه دی) حالا لینکش را هم برایتان میگذارم: دیگه چی میگین؟ دوم آنکه: در راستای بهار بودن همهاش خوابمان میاید و مثل برنج وارفته شدهایم. سوم اینکه: درحالی...
-
آنچه گذشت
پنجشنبه 2 خرداد 1387 23:38
در استانبول: هر خانهای ۱۰ تا دیش ماهواره دارد. یا مثلاْ یک دیش و چندتا دیشچه! بافت قدیمی را حفظ کردهاند. تمام قلعهها و پلها و ساختمانهای قدیمی در کنار بناهای مدرن بر زیبایی شهر میافزاید. سگها و گربهها در آرامش و صلح زندگی میکنند. به هم کاری ندارند و زیر آفتاب لم میدهند. فضا رسماْ دونفره است. زوجها دست در...
-
تیریپ
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 01:13
بالاخره دیگه بعد ۳۰ سال آدم دستش میاد تیریپش چجوریه! جونم واست بگه... اینجوریه که وقتی به شدت شفتهی (همون شیفتهی سابق) یکی شدی باید ازش بگذری و فراموشش کنی چون به درد تو نمیخوره! ولی بازم خوبه. میترسیدم دیگه این احساس رو تجربه نکنم.(اینو نگی چی بگی؟) * من در استانبول خوشم. مینویسم که ثبت شود.
-
هوم...
یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 16:35
چرا در تمام طول زندگیام احساس ِ گم بودن کردهام؟ من همیشه گمام! و بعضی جاها که فکر میکنم پیدایم کردهاند٬ بدتر گم میشوم. کلافهتر٬ خستهتر٬ غریبهتر میشوم. دو رُز صورتی روبروی من در گلدانی پژمردهاند. به هم پشت کردهاند و پژمردهاند. عجیب نیست که دلم نمیگیرد؟ دوستشان دارم. سپتامبر ۲۰۰۷ * میروم سفر. هیجان دارم و...
-
نبوغ!
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1387 00:53
امروز٬ هنگام شستن جورابهایم (چه لحظهی رویایی ای) دریافتم که «زندگی کردن» به مراتب از «تظاهر به زندگی کردن» سختتر است!
-
روزنگار
شنبه 31 فروردین 1387 22:47
چقدر خوابم میاد! واقعا نمیدونم چرا٬ اما مست خواب شدم . هنوز ۱۱ هم نشده. تا اونجا که یادمه خرسا زمستون میخوابیدن، نه؟ راستی خدا جان صدای ما را شنیدند. سر و چشمم فعلاْ خوبن. * بعد از دوماه که فیلم «کفاره» رو گرفته بودم تازه دیدمش. خیلی فیلمو دوست داشتم. ریتمش٬ بازیها٬ تدوینش (واقعاْ عالی) و بهترین چیزی که دوست داشتم...
-
بی تو هرگز با تو ...
پنجشنبه 29 فروردین 1387 01:38
- ما تنهاییم؟ - نمیدونم. فکر کنم همه همسایهها خواب باشن. - پس ما تنهاییم. الان این تیکۀ آسمون فقط مال ماست. این تیکۀ درخت کاج کوچه. نور نارنجی بزرگراه و اینهمه غم... - چراغهاشون خاموشه. آره، همه شون خوابن. - تنهایی ما پر شدنی نیست! - یعنی میگی بیدارشون کنیم؟ آخه همه شون صبح زود میرن سرکار. - اینجور تنهایی رو باید...
-
روزنگار
یکشنبه 25 فروردین 1387 23:08
امروز بالاخره فیلم دایره زنگی را دیدم. فیلم اجتماعی خوبی بود اما انقدر تعریف شنیده بودم که انتظار بهتر از آن را داشتم. اما یک نکته خیلی مهم است آنهم ساختن فیلمهایی است که از چیزهای ممنوع صحبت میکند و خب٬ آنها پربیننده و پرطرفدار خواهند شد. (همانطور که اخراجیها شد!) هرچند به نظرم همسطح قرار دادن این دو فیلم بی...
-
خاطرههایمان چطور؟
سهشنبه 20 فروردین 1387 21:14
شکستهایت را یادت هست؟ شکستهایم را چطور؟ تنهاییهایت پُر شدند؟ تنهاییهایم چطور؟ چشمان خستهات میدرخشند؟ چشمان نمناکم چطور؟ در شادیهایت خواهی رقصید؟ در رویاهایم چطور؟ ۱۷/۰۱/۸۷ پ.ن. بهار یا فصل عاشقی است یا شاعری(!) ما به علت نداشتن امکانات عاشقی بصورت فشرده و جبرانی خیلی شاعری میکنیم اینروزها.
-
شعر من و ترانهی لیلاجان!
یکشنبه 18 فروردین 1387 01:03
قیمت شعرهای من؟ قیمت یکسال نان خریدن. بی پنیر٬ بی ریحان. * کاری از دستم بر نمیاید خب٬ این آهنگ «خیلی سخته»ی لیلا فروهر بدجور منو درد میاره! عینهو یه دختر چهارده ساله شدم!
-
من در شکاف دیوار جا شدم
پنجشنبه 15 فروردین 1387 12:47
صف مورچهها از شکاف بین سرامیکهای کنج دیوار تا میز اتاق نشیمن کشیده شده. یک خطِ جنبندۀ سیاه روی سرامیکهای شیرکاکائویی. خرده بیسکوئیتهای صبح اینها را اینطور به جنب و جوش انداخته. با انگشتم نظمشان را به هم میزنم. شیطنت میکنم. انگشتم را میگذارم جایی میان این خط. مرا دور میزنند. جای انگشتم را عوض میکنم. چشمم...
-
روزنگار
چهارشنبه 7 فروردین 1387 23:05
حالا باز بگویید این حرفها چرند است. باز بگویید خرافات است. نخیر عزیزم! هفتم٬ روز خوش یمنی است. روز شانس است. روز بخت است. (گفته باشم مخالفت هم نداریم.) از صبح گفتم به خودم خوش بگذرانم. لم بدهم روی تخت و نسیم بوزد میان موهایم. ناهار هم از بیرون سفارش بدهم و کمی ولخرجی کنم تا حالش را ببرم. بعد فکر کنم که خیلی وقت است...
-
۸۷ بار میبوسمت
جمعه 2 فروردین 1387 22:48
پدر به مبل تکیه میدهد و خیلی جدی میگوید «من هیج آرزویی ندارم.»، مامان با لحن کش داری خودش را لوس میکند و مثل همیشه گیر میدهد « مگه میشه آرزویی نداشته باشی؟ بابا جان سال نو شده، یه چیزی بخواه... سلامتی، جیب پر پول... نمیدونم... یه آرزویی چیزی» و همینطور که میرود برای پدر چای بریزد میخندد. من سبزههایم را ناز...
-
سبزه ها را من سبز میکنم
سهشنبه 28 اسفند 1386 19:45
- مامانی٬ جوجوهه نزدیک بود سبزهمو بُخوله! - خجالت بکش داره میشه سی سالت!
-
روزنگار
شنبه 25 اسفند 1386 11:37
وقتی ویرجینیا وولف میخوانی باید سرعت ذهنت را کاهش بدهی و تقریباْ با خود نویسنده هماهنگ باشی تا روی امواج سیال ذهن او موج سواری کنی. وگرنه خسته ات میکند و نمیتوانی پیش بروی. با تمام اینها من کتابهایش را دوست دارم. الان دارم « خانم دالاوی» را میخوانم و خب مثل کتاب قبلی که ازش خواندم کُند جلو میروم اما زدهام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اسفند 1386 18:18
کسی یخهای مرا آب کند لطفاْ کسی غمهای مرا داغ* کند لطفاْ * داغ در اینجا به معنای سوزاندن است. قافیه به تنگ آمده و متعاقباْ شاعر به جفنگ آمده است!