قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شاد زی کودکم

فرشته کوچولوی ۵-۶ ساله با مامان و مامان بزرگ و برادر کوچیک شیطونش اومدن توی کتابفروشی. بچه‌ها هردو پوست سفید و موهای فرفری داشتن. (چرا اکثر موفرفری ها انقدر شیطون و تودل‌برو هستن؟) همینطور که بزرگترهاشون داشتن دنبال کتاب‌هایی که می‌خواستن می‌گشتن، این دوتا هم هر کتابی رو که از جلدش خوششون میومد برمی‌داشتن ورق می‌زدن. فرشته کوچولو که معلوم بود تازه خوندن نوشتن یاد گرفته چند کلمه‌ای رو هم بلندبلند می‌خوند از هر کتاب. من و مادام سین هم هی به کارای این دوتا وروجک می‌خندیدیم.

 یهو سر یه کتاب موند. به مامان بزرگش گفت: اِل هی یعنی چی؟

مامان بزرگ با تعجب گفت: چی؟

فرشته کوچولو کتاب رو گرفت جلوی چشمهای مامان بزرگش و گفت: این چی نوشته؟

مامان بزرگ خندید و گفت: نوشته، الهی بد نبینی!

یهو خانم فسقلی عصبانی شد، اخماشو کرد تو هم. شطرق کتاب رو بست و گذاشت روی میز. بعدش با یه عشوه‌ای گفت: اما من امروز بد دیدم!

مامان بزرگ پرسید: چی؟

خانم فسقلی جواب داد: یه آقاهه رو دیدم که دوتا انگشت نداشت.

من و مادام سین با شنیدن اون لحن ناراحت و چشمای معصوم فرشته کوچولو، خنده رو لبامون ماسید!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Moo Ferferi شنبه 22 تیر 1387 ساعت 02:05 ب.ظ

too delboroie az khodetoone :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد