صف مورچهها از شکاف بین سرامیکهای کنج دیوار تا میز اتاق نشیمن کشیده شده. یک خطِ جنبندۀ سیاه روی سرامیکهای شیرکاکائویی. خرده بیسکوئیتهای صبح اینها را اینطور به جنب و جوش انداخته. با انگشتم نظمشان را به هم میزنم. شیطنت میکنم. انگشتم را میگذارم جایی میان این خط. مرا دور میزنند. جای انگشتم را عوض میکنم. چشمم میخورد به یکیشان که معلوم است از بقیه کنجکاوتر است. همینطور میاید نزدیکتر. با شاخکهایش انگشتم را چک میکند. نفسم را حبس میکنم. کمی دور انگشتم میچرخد و بعد یکهو شروع میکند بالا آمدن. نزدیکهای آرنج برمیگردد و همچون پسرک شیطانی که با سوت دوستانش را صدا میکند، صف را خبر میکند. من همانطور که روی کاناپه درازکشیدم تکان نمیخورم.
مورچه کنجکاو انگار مرا میچشد، کمی قلقلکم میآید. زیاد میشوند. یک صف مشکی پررنگ از روی انگشتانم میآیند روی بازو و بعد گردن و بعد سرازیر میشوند روی سینه و شکمم. حالا پاها. زیاد میشوند، خیلی زیاد. مورمورم میشود. فکر میکنم اینهمهشان توی همین شکاف دیوار زندگی میکنند؟ یک لحظه به خودم نگاه میکنم و میبینم که از مورچههای سیاه پوشیده شدهام. حالا همهشان درجا تقلا میکنند. پاهایم گزگز میکند و بعد بی حس میشوم. تمام بدنم انگار بیوزن شده است. مورچهها از سمت انگشتان پا شروع به کم شدن میکنند. هر کدام تکهای کوچک به دهان گرفته اند. همانطور که به خط منظم از کاناپه پایین میروند و خلوت میکنند میبینم اثری از انگشتان پاهایم نیست، زانوها، رانها... کمکم شکمم هم ناپدید میشود. سینههایم، انگشتان دست، آرنجها، بازوها... همه با رفتن مورچهها ناپدید میشوند. بی حسم. فقط چشمانم میچرخند. مورچه کنجکاو را میشناسم که از روی گلویم بالا میآید از روی چانه میآید روی لبها و بعد میایستد روی سکوی دماغم. پشتش یک گردان آماده صدور فرمان او هستند. از حرکاتش میخوانم که خرده بیسکوئیتها را کاملاً فراموش کردهاند. مورچه شاخکهایش را تکان میدهد و فرمان را صادر میکند.
یادم میاد مورچه های سیاه همه شیطون بودن مثه فردی:))!