-
برای ناخدای جوان (۳)
چهارشنبه 5 مهر 1385 04:06
میدانست پشت تپه شنی شهر ساحلی کوچکی است.برای آخرین بار به کشتی نگاه کرد.باید قبل از سپیده دم از گذشته اش دل بکند تا در روز نو آدمی نو متولد شود. شاید شورواشتیاق از دست رفته اش را جای دیگری بیابد. به اقیانوس پشت کرد و به سمت شهر به راه افتاد. برایش عجیب بود٬انگار قرار نبود دلش برای چیزی تنگ شود.انگار چیز ارزشمندی را...
-
برای ناخدای جوان (۲)
یکشنبه 2 مهر 1385 23:19
ناخدای جوان چشمانش را باز کرد.آسمان شب ٬آرام و پر ستاره بالای سرش بود. برای چند لحظه گیج شد.نمیدانست کجاست.فکرکرد شاید مرده است.تکانی خورد و ماسه های خنک ساحل را زیر بدن سنگین اش احساس کرد. به خاطر آورد :« کشتی اش به گِل نشسته بود.» سعی کرد بلند شود و بایستد اما پاهایش به شدت میلرزید.آرام روی تپه شنی نشست.در تاریکی...
-
میان پرده
جمعه 31 شهریور 1385 23:06
در دلم کسی خودش را به درو دیوار می کوبد و فریادهای بیصدا می زند.نباید محلش گذاشت ٬میدانم.به زودی باز برای مدتی از حال می رود. در شبهای تنهایی است که میفهمم دیگر نمیتوانم عشقم را در بوسه ای به لبانت برسانم یا در نوازشی بر سرت بکشم. نمیتوانم آنرا در صدایم به گوش تو برسانم و یا در نگاهم لبریزت کنم. پس عشقم را دعا میکنم و...
-
برای ناخدای جوان
جمعه 24 شهریور 1385 23:20
« داستانی که در زیر میخوانید ( و حالا حالا ها هم باید بخوانید) داستانی است که بعد از سه سال بالاخره قرار است تمام شود. این داستان در بخشهای مختلف در این وبلاگ به روز خواهد شد و تقدیم میشود به تمام ناخداهای جوانی که آنرا می خوانند.» (1) ناخدای جوان همچنان بر روی تپه شنی نشسته بود وبه کشتی بزرگ خویش می نگریست.نسیم...
-
درد بی درمان
جمعه 3 شهریور 1385 22:17
وقتی گفته ای دیگر نمیتوانی نگفته باشی وقتی دیده ای دیگر نمیتوانی ندیده باشی وقتی دانستی دیگر نمیتوانی ندانسته باشی
-
تهران
یکشنبه 29 مرداد 1385 01:45
تاکسیمتر همینطور پول میندازد .خواب امانم نمیدهد که نگران پول تاکسی باشم٬به دَرَک! آرام تکیه می دهم به صندلی عقب .شیشه را کمی میدهم پایین. چه نسیمی! آنطرفها که میگویند «مشرق» سپیده زده .نمی دانم آسمان چه رنگی است٬گیجم٬ اما زیباترین رنگهاست. از آن معدود روزهایی است که دماوند کاملا واضح پیداست. ضد نور شده و تاریک است اما...
-
و ما روزی دوباره...
چهارشنبه 18 مرداد 1385 01:10
پدر٬ آن زمان که از تو می ترسیدم دوستت داشتم. و امروز که دیگر ترسی نیست باز هم دوستت دارم. پدر٬ کاش روزی با آن چشمان سبزآبی و پُر غرورت به من افتخار کنی! دلم می خواهد روزی برسد که براحتی فراموش کنم آن پسری که انتظارش را می کشیدی نشدم. می خواهم دیگر هیچ تردیدی نداشته باشی که من میتوانم به تنهایی گلیم خودم را از این آب...
-
نا هنجاری
پنجشنبه 5 مرداد 1385 03:04
بر اساس مادهء فلان از قانون روابط عاطفی بین الملل٬من متهم شدم به اینکه « به کسی اجازه نمیدم بهم محبت کنه» و پیرو این حکم به اشد مجازات محکوم خواهم شد. در همین راستا من از امروز می میرم! در حالی که از شنیدن این حکمِ مضحک آنقدر می خندم که اشک از صورتم جاری است٬می میرم. تا عبرتی باشد برای آیندگان! روزنامه های فردا: متهم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مرداد 1385 00:40
- بیا و یه کم آدم باش ! - باز تو سروکله ات پیدا شد؟ - چیه؟ نمی خوای ازاین حالت عاشقانه،عارفانه و حزن آلودت بیای بیرون؟ - اینارو خودت تنها تشخیص دادی یا کسی کمکت کرد؟ - یه نگاه به صفحه های آخر وبلاگت بنداز...نیازی به تحقیق و تفحص نیست. - من دلم می خواد زندگی و احساساتم رو تبدیل به ادبیات کنم. - پس فعلاً ادبیات یه قلب...
-
آخرِ خط
چهارشنبه 28 تیر 1385 20:37
- پیــــــــشی! بــیا منــو بــخور !!!
-
پروازهای خروجی
شنبه 17 تیر 1385 04:05
« خیلی چیزها داشتم که بهت بگم. خیلی چیزها در ذهن و دلم بود که باید بیرون می ریختم. اما تو خسته بودی!» سالن فرودگاه شلوغه و مثل همیشه صدای خانمی که اطلاعات پرواز رو پیج میکنه جوری از بلندگوها پخش میشه که هیچکس نمیفهمه چی میگه! « من همه عمرم به عشق باور داشتم و تا اونجا که تونستم از راههای مختلف سعی کردم وفاداریم رو بهش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خرداد 1385 16:19
آه عزیزم٬بی شک ما دیوانه ایم! مادامیکه جسمهایمان یکدیگر را به فراموشی می سپارند روحهایمان آن بالاها همدیگر را به سختی در آغوش گرفته اند و به اشکهای وقت و بی وقت شبانهء من وتو می خندند. و این حُزن انگیزترین سمفونی ای است که به عمر خود شنیده ام!
-
آیا زندگی های بسیاری را زیسته ام؟
دوشنبه 8 خرداد 1385 23:09
« به وقتش هدایت خواهی شد.هدایت خواهی شد...به وقتش. هرگاه آنچه را به خاطرش به زمین فرستاده شدی به انجام برسانی٬ زندگیت تمام میشود. اما نه پیش از آن.تو فرصت زیادی داری... فرصت زیاد...» استادان بسیار٬زندگی های بسیار دکتر برایان ال. وایس تناسخ؟ بازگشت دوباره روح به جسم؟ تکامل؟ سطوح مختلف آموزش؟ به خوندنش میارزه حتی اگر به...
-
خودشناسی تابستانی
سهشنبه 26 اردیبهشت 1385 22:05
درست مثل هندوانهء در بسته می مانی: زمانی که میهمان غریبه داری٬سفید و نمدی و بی مزه. وقتی که اتفاقی از وانتی کنار جاده خریدی٬سرخ و ترد و شیرین. لااقل به شرط چاقو باش!
-
شاعرانهء ممنوع
یکشنبه 17 اردیبهشت 1385 22:35
عزیزم سلام، نمی دانم وقتی این نامه را می خوانی کجاهستی و در چه حالی اما من امشب شاید هزاران کیلومتر دورتر از تو در آپارتمان کوچکی تنها نشسته ام و خاطراتی که حتی دورتر از این فاصلهء هزاران کیلومتری بین من و توست نمیگذارند بخوابم. خاطراتی ممنوع که خودم بارها با تاکید برایت توضیح داده ام باید فراموششان کنی وزندگی جدیدی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اردیبهشت 1385 03:18
میگن آدمها به امید زنده ان ! اما بعضی چیزهای دیگه هم هست که آدمها رو زنده نگه میداره. مثلاْ وقتی دیگه به این فکر نمیکنن که چرا زنده ان! تبدیل به آدمهای تعریف شده ای میشن و یه سری کارای روزمره رو انقدر انجام میدن تا بمیرن .
-
پیش دبستانی
پنجشنبه 31 فروردین 1385 17:07
- خانم اجازه! - جـــــــــــونم؟ - ما تا کجا میتونیم کسی رو دوست داشته باشیم؟ - بستگی داره از نوع طولی باشه یا عرضی! - یعنی چی؟ - اگر از نوع طولی باشه٬محققان میگن یه حداکثر فاصله ای بر حسب کیلومترهست٬البته من رقم دقیقش رو فراموش کردم٬ که اگر اونی که دوستش دارین از این مقدار دورتر بشه دیگه نباید دوستش داشته باشید. یعنی...
-
عمق
پنجشنبه 24 فروردین 1385 13:30
گفتم: ببین! طرف مقابلت هر چی که هست تو هیچوقت نباید یادت بره کی هستی! چرا خودت رو دسته کم می گیری؟ چرا توانائیها و داشته هات رو ارزون میفروشی؟ چرا تا یکی سعی میکنه خودش رو مهمتر از اونچه که هست نشون بده تو دست و پات رو گم میکنی و فکر می کنی هیچی نیستی؟ چرا همش اون؟ تو چی دوست داری؟ چی برات مهمه؟ دنبال چی هستی؟ سعی کن...
-
اینم میشه !
دوشنبه 21 فروردین 1385 00:59
« آنکه چرا یی دارد با هر چگونه ای کنار میاید» نیچه
-
پالس
پنجشنبه 3 فروردین 1385 15:42
هنوز هم گاهی با لبخند کودکی شاد میشوم وبا قطعه شعری اشک میریزم. بعد از چندین خاکسپاری هنوز زنده است. گوش کن...
-
۸۵
سهشنبه 1 فروردین 1385 12:50
اوه عزیزم ...بیا بوست کنم! سالی که بدون عشق ...بدون کار و بدون هیچ آینده ء روشنی شروع میکنی مبارک!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفند 1384 11:16
- چته باز؟ چرا قاطی کردی با همه؟ چرا دوستات رو گذاشتی کنار؟ - حالم داره بهم می خوره! - ناهار چی خوردی مگه؟ - منظورم از اون جهت نبود احمق! - آهان...تیریپ تهوع فلسفیه؟ - بعضیها زندگی...جوونی...حق تحصیل...عشق و کار مورد علاقه شون رو به خاطر عقیده شون از دست میدن اونوقت بزرگترین مشکل یه عدّه دیگه اینه که یه دوست دختر...
-
شبهایی با مدوکس !
پنجشنبه 4 اسفند 1384 23:39
من نمی خواهم مرموز باشم.تمام تلاشم را می کنم که ساده شوم.آنقدر ساده که تو باور نمیکنی و میپنداری معمایی در من نهفته است. وگاهی آنقدر می ترسی که از من دور میشوی! دلم برایت تنگ شده مدوکس!
-
اوهوی
جمعه 21 بهمن 1384 20:12
روزهای معجزه به پایان رسیده است؟ کسی میگفت : من به معجزه ایمان دارم. منظورم این نیست که از آسمان نوری بریزد یا از دریاها دستی برخیزد. من با همین دستان به ظاهر کوچکم معجزه میکنم. آیا برگزیده بودن تاریخ مصرف دارد؟ زیر باران پیاده راه می رفت و لبخند عجیبی بر لب داشت. با خودش می گفت: مرده شوراین دنیا را ببرد .انگار من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمن 1384 09:10
هنوز هم دلم می خواهد در یک روز برفی کنار یک تخته سنگ ( که نه خیلی بزرگ باشد نه خیلی کوچک) بمیرم. . . . دل که یخ می زند باید زود آفتابیش کنی!
-
همزمانی
جمعه 16 دی 1384 16:25
بعضی از تکه های زندگی ،که معلوم نیست دقیقاً از چه تاریخ و ساعتی شروع و به چه تاریخ و ساعتی ختم میشوند، شبیه سکانس اول فیلم ها هستند. سکانسی که شخصیتهای فیلم معرفی می شوند به خصوص شخصیت اصلی! بعضی تکه های دیگر زندگی ،که باز هم دقیقاً معلوم نیست کی شروع میشن و کی تموم میشن، مثل زمانی است که در فیلم بر حسب...
-
روز ایده آل: آفتابی و سرد
جمعه 9 دی 1384 14:07
شاید برای این آمده ای که کاری را به انجام برسانی.اینکه در زندگی قبلی چه می کردی و یا کاری را نیمه تمام گذاشتی مورد بحث ما نیست. حس میکنی کاری را باید به انجام رساند حتی اگر درست معلوم نیست چه چیز را! می خواهم کار ناتمام وبلاگهای قبلیم را تمام کنم. دوباره مکان و زمان تغییر می کند و من کس دیگری شده ام.هرچند انگار هسته...