قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

فیل‌ها

اشیاء هم زندگی جالبی ندارند. مثل ما.

دو مجسمۀ فیل سنگی کوچک در هند، شهر دهلی نو تراشیده شده بودند.

یکی‌شان در دست پسرکی فقیر، نزدیک مقبرۀ مهاتما گاندی بود که دنبال توریست‌ها می‌دوید و التماس می‌کرد آن‌را بخرند.

دومی در یک مغازۀ لوکس سنگ فروشی، در همان شهر چند کیلومتر آنطرف‌تر.

اولی خرطوم سربالایی داشت. انگار دارد دوستانش را صدا می‌کند.

دومی آرام و سر به زیر بود.

داخل شکم هر دو، فیل کوچکی هم تراشیده بودند. کودک درونشان بود لابد!

 

 هر دورا یک نفر خرید و به کشورش برد.

قرار بود این‌دو را بگذارند توی یک ویترین نو، توی یک خانۀ نو، در یک زندگی نو. قرار بود این دو فیل کنار هم باشند به هرجهت.

 

اما آن‌ها یکجا تراشیده نشده بودند و یکجا هم زندگی نکردند.

نظرات 5 + ارسال نظر
ایمان یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://tavassoly.blogsky.com

نکته جالبی بود...

علی یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 ساعت 01:00 ق.ظ http://www.dustdashtan.blosky.com

وقتی بدانی پیکر تراشیده مان را در فراسوی آسمانها جان بخشیده اند... وقتی بدانی از فراسوی آسمانها به زمین فکنده اندت... آری... وقتی بدانی جدا افتاده ای... چقدر تحمل فکر کردن داری؟... وقتی بدانی روزی اشیاء به برکت وجود تو جان می گیرند و به سوی آسمان می روند... دست بیاز... و بوسه خود را نثار آسمانی کن که از او دور افتاده ای و حسرت بودنت را در نگاه آسمان ببین... آنگاه او دستانت را خود خواهد گرفت... یا علی

سیاوش یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 ساعت 01:04 ق.ظ http://khargh.blogsky.com

زامیاد عزیز سلام ...
ببخشید که الان دارم به یه وانت آبی فکر می کنم !! حرف زدن باهاش چه با مزه میشه !! ( شوخی بودا )
از روی اسم وبلاگت جذب شدم و خوشحالم که دیدمت .. خواهشا اگه آپ کردی بی خبرم نذار .. حس خوبی رو توی نوشته هات گرفتم به خصوص که اسم وبلاگت یکی از قشنگترین خواب هائیه که دو سه بار بیشتر ندیدم .. راه رفتن روی آب .. فکر کنم خیلی کم چنین خوابی دیده شده و چنین حسی تجربه شده .. یکی پرواز با پاها و دستهات !! یکی هم راه رفتن روی آب .. واقعا لذت بخش و عجیب بود . حتما چون هرگز تجربه نکردیمبرام اینقدر گنگ و جذاب بود .. در هر صورت آرزوی پاینده گی و پوینده گی دارم برات . کدهای آشنایی در نوشته هات و در وبلاگت دیدم .. و خوشحالم ... بدرود

ماچه یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 ساعت 01:12 ق.ظ

:((

نازی سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1386 ساعت 04:33 ب.ظ

:((:((:(( نمی دونم چرا...اما حافظ شیرازی میگه:
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال...مزغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد