امشب بر روی بالش نمناکم میخوابم و همچنان آرزو میکنم تو در آغوش محبوبت آسوده باشی.
صمیمیترین،
کودکی ما چگونه گذشت؟
به یاد داری؟
کودکیمان در جنگ و نوجوانیمان در سازندگی!
و حال، جوانیمان... در اضطراب و سردرگمی و افسردگی.
بر اینها نیست که میگریم. به فنا رفتن یک نسل سوگی بیشتر از گریهء شبانه میطلبد.
یادت هست در کتابهای دبیرستان برای هم مینوشتیم؟ یادت هست چشم در چشم هم میدوختیم و میپرسیدیم:
«ما کِی کودکی کردیم؟... کجا نوجوان بودیم؟»
صمیمیترین،
هرچه میکنم باز جوانیم در حسرت میگذرد. هرچه تلاش میکنم، هرچه میآموزم، هرچه میخوانم و مینویسم بازهم جوانیم در حسرت میگذرد.
میگویند آدمها هرچقدر آرزوهای کوچک داشته باشند، خودشان هم همانقدر کوچکند.
و میگویند آدمهایی که قانعند، به اندازهء قناعتشان بزرگند.
در میان این کوچکی و بزرگی از اندازهگیری قدوقوارهام عاجز ماندهام!
این حسرت سالهای جوانی، حسرت چکمهء زمستانی و گچهای رنگی نیست.
دیگر میدانم که چه چیز نمیتواند آدم را خوشبخت و خوشحال کند.
و همانقدر هم میفهمم که آنچه آدم را خوشبخت و خوشحال نگه میدارد ندارم!
چندبار این جمله را در گوش دیگران خواندهام؟ یادت هست؟
چندبار دیگران را از گدایی عشق بر حذر داشتهام؟
وقتی عشق را گدایی میکنی،
مثل اینست که از سراب، آب بخواهی و ضجه بزنی و تشنه بمانی
و باز التماس کنی و تشنه بمانی
و رو به سوی دیگری نبری و تشنه بمانی
و تشنه بمانی و... بمیری!
من این مرگ را نمیخواهم و همچنان جوانیم در حسرت میگذرد.
کاش میشد دلم را جایی پهن کنم تا هوا بخورد و باز شود.
درمیان همان کوچکی و بزرگی ِ آرزو و قناعت، به او میگویم شبی را تا صبح تنها در کنارم نفس بکش!
بگذار دم و بازدمهایمان را با هم هماهنگ کنم تا خود صبح.
بگذار تنها از یک هوا زندگی کنیم تا خود صبح.
و او میگوید:
«هرگز!»
این حسرت مرا کوچک میکند یا بزرگ، نمیدانم.
اما اطمینان دارم که جوانیمان هم میگذرد و باز من به چشمان تو خیره، متعجب میپرسم:
جوانیمان را چه کردیم؟... عاشقیهایمان کو؟
دختر تو چه قلم فوق العاده ای داری! عالی بود....
جوانیمان را چه کردیم؟ عاشقی هایمان کو؟
کاش میپرسیدی با جوانی و عاشقی های ما چه کردند.
جوانی من؛ و خیلی از ما؛ تو سالهای جنگ گذشت. جنگ هم که تموم شد باز هم راحتی نداشتیم از دست یه مشت احمق که میخواستن (و هنوز هم میخوان) ارزشهای جنگ و انقلاب رو حفظ کنن. کدوم ارزش؟ مگه جنگ ارزشه؟ اگر مارو از شر سربازای صدام حفظ کردن در عوضش ( همه شون نه) بدترشو سرمون اوردن.
از عاشقی هام پرسیده بودی؛ همشون تو بسیج مسجدهای لعنتی و کلانتریهای کذایی تهران هستن. همه عشقامو نو جلوی چشممون تو زیر زمین مساجد و اتاقای کلانتری ها زند به گور کردن. راستی یادم رفت بگم ؛ کتک هم خوب میزنن این سربازای امام زمان.
متنفرم از کسایی که در راس امور کشور بودن و از جوونی من و تو مایع گذاشتن برای رو کم کنی از یه دیونه ای مثل صدام. قمار با زندگی مردم ؛ حتما راحتتر هست از قمار با زندگی خودشون.
خلاصه؛ جوانیمان را موشک باران کردند و عاشقیهامان رو دستگیر کردندو دستبند زدند. بعد هم تعهد که دیگر عاشق نشوید ازمون گرفتن
ای گفتی؟ ای گفتی ! ولی علما میگن: دوباره می سازیمت ای جوونی کجایی که داشتو جوون مرگ قصاب... نفس کش....!؟!؟ از ما اگه بپرسی که ما جوونیهایمان را در درفک کاشتیم تا در دماوند عاشقیهایمان را درو کنیم...بقیشو دوباره از علما بپرسید شاید چیزی دستگیرتان بشود...در آخر هم اگر یک قاشق عسل را با دارچین در آب داغ تف داده و نوش جان کنید خواب آرامی خواهید داشت...برای ما هم دعا کنید :)
و آن روز دستانت را کاسه کن تا اشکهایم بشوید غم روزهای بربادرفته را... دوستی اینجا از ظلم ظالمان می گوید، اما....اما صمیمی تذین تو می دانی که ما نوجوانی و شور بلوغ را در مهر سنگی و سخت گیر مهربانان همیشه نگرانمان باختیم.... چه دارم بگویم جز این: نداده اش حکمت است.
من یکی شاید صد نفر رو از گدایی عشق منع کردم !
اما آخرش خودم جوری دارم گدایی میکنم که فکر نمیکنم تو تاریخ تکرار بشه !
فقط امیدوارم که تشنه از دنیا نرم !