قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

در خانه ام ایستاده بودم...

میگه چرا خودتو نمیشکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟

میگم نمیدونم.میگم میدونی فرق من با بچه های اون طرف صحنه چیه؟ درسته،فرق زیاد داریم.اما مهمترینش اینه که اونها خودشون روبازمیذارن،اونها از گفتن و عریان کردن خودشون واهمه ای ندارن.

میگه خب تو هم اینکارو بکن! میگه خب تو مگه از چی واهمه داری؟

میگم نمیتونم. میگم شایدم نمی خوام،واسه همین هم هست که نمی تونم. میگم شاید از خودم واهمه دارم.چون اگه با اینکار بفهمم اونی که فکر میکردم نیستم،بفهمم بر خلاف چیزی که همیشه به خودم تلقین کردم ،همونی شدم که بقیه ازم انتظار داشتن،اونوقت این خود-غافلگیری عاقبت خوشی نخواهد داشت!

میگه بذار بشکنه... بشکنش!

اینجا شانزه لیزه نیست!

می خواهم به استاد بگویم طول و عرض جغرافیایی دقیق برجهای اسکان را در بیاورد.باید به ثبت برسانم این نقطه انرژی خاصی دارد که به خصوص در ماه آذر متجلی میشود!

 

درست پشت همان میز،روی همان صندلی نشستم که دوسال پیش نشسته بودم.در تاریخی مشابه. در حالی که در این هماهنگی تاریخی هیچ نقشی نداشتم.

وقتی با یک آرزو بزرگ میشوی ،برایت کاملاً نامانوس است که برآورده شود. یعنی در ذهنت آنقدر دور از دسترس شده که وقتی به سادگی تحقق می یابد خنده ات میگیرد.شاید هم مثل من حواس پنجگانه ات از کار بیفتند!

مطمئنم حتی 50%  عکس العملهایی که از من انتظار میرفت را ابراز نکردم. شاید هنوز شوکه هستم.شاید!

اینبار کس دیگری روبرویم نشسته بود. دلیل آنجا بودنمان هم فرق داشت. او حرف میزد و من به دقت گوش میدادم و با شکلات کنار قهوه  بازی میکردم. درست مثل 2 سال پیش!

راستش از وقتی چشمم به شکلات افتاد همه چیز برایم زنده شد.یادم آمد که همین موقعها بود و یادم آمد....یادم آمد...یادم آمد.

می خواهم به استاد بگویم که کلاسش را دودر کردم  تنها به این خاطر که کسی را که سالها آرزوی دیدنش را داشتم،ببینم. و از این موضوع هم به هیچ عنوان احساس ندامت و پشیمانی نمیکنم!

کسی آن بالاها مرا دوست دارد.شاید کسی همین پایین هم مرا دوست داشته باشد. فرقی نمی کند، من به آذرماه دو سال پیش همه عمر مدیونم و از آذرماه امسال هم بینهایت شادمان و شکرگزار!

1+5

استاد برنامه نویسی،بدنسازی کار میکند.اندامش ظریف است اما رفته است توی فرم (فرم گلدانی!).

 

میزاول دختر 18 ساله سر جایش تکان تکان می خورد،آنهم بصورت موزون! استاد می پرسد:

« پگاه جان می خوای بری WC  ؟»

پگاه جان نمی شنود، پس بلند داد میزند:

« هان؟؟؟»

استاد خوشتیپ مخفی با آن پلیور راه راه سفید و نارنجی می رود بالای سرش و میگوید:

« ناراحتی که انقدر تکان می خوری؟»

و پگاه خنده کنان با دست میزند روی پایش (پای خودش البته!) و جواب میدهد:

« استاد جان، این MP3 Player  که توی گوشمه رسیده به آهنگهای 6و8 . قر در کمر آدم خشک میشود!

 

استاد خیالش راحت میشود و به درس ادامه میدهد.

 

میز دوم دو دختر 20 ساله ،دوستان نزدیکتر از جان دانشگاهی که مدام در گوش هم پچ پچ میکنند ناگهان از خنده منفجر میشوند.

استاد که دارد روی تخته چیزی مینویسد از جا می پرد و با لطافت خاصی میگوید:

« از میز سوم یاد بگیرید ببینید فلانی چقدر ساکت است!»

 میز دومی ها جواب میدهند:

« به نظر ما کسی که حرف نزند مریض است!» و باز هم ریسه می روند.

 

میز چهارم عمدتاً خالی است. پسر 18 ساله میز چهارم پدر،مادر،استاد و کلاس را می پیچاند و به قول خودش جاهای خوب خوب میرود و کلاس نمی آید.

 

میز پنجم که پسر 25 ساله با هوشی است و از 18 سالگی کار کرده و روی پاهای خودش بوده مشغول تمرین کردن است.

میز سوم فلانی که 27 سال را رد کرده اما زیر بار نمی رود که دیگر 28 سالش شده از روی درس استاد یادداشت بر میدارد.سوال می پرسد. سوالهای استاد را جواب میدهد و ذهنش در آن واحد به 6 جهت متفاوت کشیده میشود:

 

+ به کارهای ترجمه ای که باید تمام کند

+ به کتابهای جدیدی که باید بخواند

+ به طرحهایی که می تواند قصه شود

+ به آرزوهایی که هنوز محقق نشده

+ به نسلی که آن جلو نشستند و او نمی فهمدشان

+ و به چیزهایی که گفتنی نیست!

 

گذشته درمانی

 آقای دکتر به اسکن مغزی متفکرانه می نگریست. دختر خیلی متین روی مبل چرمی مطب نشسته بود و با

اعتماد به نفس  یک پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود . رو به دکتر گفت:

      - آقای دکتر لطفاً خیلی روراست و بی تعارف نظرتون رو بگید .من از اون مریضهای خیلی منطقی و کوول هستم!

 

دکتر که انگار یادش رفته بود کسی در اتاق نشسته به خودش آمد و به سمت دختر برگشت :

-         راستش رو بخواهید مغز شما مشکلی نداره! یعنی حداقل از لحاظ فیزیکی مشکلی نیست.اما….

-         اما چی؟

دکتر مکث میکند.و با لحن نا مطمئنی جواب میدهد:

-         آخه یه چیز خیلی عجیبی این تو هست که اصلاً قابل توضیح نیست!

-         خب حالا شما سعی کنید ساده توضیح بدید.همه میگن من باهوشم. زود میگیرم!

دکتر کاملاً معذب جواب میدهد:

-         توی این عکس یه تعدادی سلول مغزی هستن که تکون می خورن!!!

-         ای بابا پس فکر کردین من برای چی به شما مراجعه کردم؟

-         نه آخه ببین عزیزم این عکسه!!! فیلم که نیست!!! مگه میشه تو عکس چیزی متحرک باشه؟؟؟

دختربه قول خودش خیلی کوول جواب میدهد:

-         حالا که شده!

-         یعنی چی؟؟؟ اصلاً ممکن نیست...یعنی توضیح علمی و منطقی نداره!

-         خب حالا من چکار کنم؟ این حرفا یعنی شما نمی تونین کمکم کنین؟

-         چه کمکی؟

-         ای بابا ! آقای دکتر من اومدم پیش شما که این مشکل منو حل کنین.دوایی...عملی...چیزی بالاخره!

دکتر کاملاً حود را باخته است. خودش رابه مبل بزرگ و راحتش می رساند. بعد عینکش را کمی جابه جا میکند،نفس عمیقی میکشد:

-         میشه دقیقاً برام بگی مشکلت با این سلولها چیه و من چکار میتونم بکنم؟

-         خب مشکل من همینه که اینها یه سری محتویات قدیمی توشون دارن...مثلاً یه سری خاطره! اما مثل بقیه سلولها آروم نمیشینین و هی این محتویات قدیمی رو میارن جلو چشم آدم.هی ورجه وورجه میکنن.تمرکز آدمو می گیرن...شما چی میگین؟..آهان آدمو دیپرس میکنن! عین این سایتها که آپدیت شدن اما بعضی وقتها صفحه قبلیه بازم برات باز میشه! من می خوام اینا ساکت شن! اصلاً گم شن! نمیدونم یه جوری بشن که رو نرو من نرن! دیگه چطوریش در تخصص شماست!

دکتر کله تقریباً کچلش را می خاراند:

-         خب آخه این از نادر موردهایی است که من داشتم! باید خوب بررسی بشه.باید اصلاً دید میشه کاری کرد یا نه!

-         دکتر ،علم هر روز داره پیشرفت میکنه.لابد یه راهی هست! البته من خودم یه راهی به ذهنم رسیده که اگه اجازه بدین بگم!

-         چی؟

-         همینطور که میبینین اینروزا همه جا پر شده از لیزر درمانی. پوست و مو و خال و خیلی چیزهای دیگه! من میگم خب این سلولها رو هم لیزر کنیم بره! جیزززززززز بسوزونیمشون! هان؟ چی میگین؟

 دکتر میداند که شاخ در نیاورده است اما اگر درآورده بود هم تعجب نمیکرد:

-         آخه به همین سادگی؟ ممکنه چیزهای خوبی رو هم از بین ببره؟ آسیبی بزنه! عوارض جانبی...

-         ببینید دکتر ، آسیب ماسیبش الان که اینطوری دارن زندگی منو می خورن بیشتره! عوارض جانبیش رو هم بیخیال شین! حالا مثلاً من توی 60 سالگی ممکنه یه چیزیم بشه! به جهنم! الان که جوونم رو باید نجات بدم. شما موافق نیستین؟!

-         - والا چی بگم؟ شایدم ...

-         آخ جون! پس حله؟ کی وقت میدین واسه لیزر؟

-         من نظرم اینه که یه کم روش تامل کنیم شاید...

-         نه نه! به هیچ وجه! باور کنین من خودم به اندازه کافی روشون همه کار کردم،تامل انگشت کوچیکشونه! دفترچه بیمه هم دارم .ارزون حساب کنین!

دکتر تسلیم است. فکر میکند نیاز دارد از خودش هم یک اسکن بگیرد!

-         5شنبه هفته دیگه خوبه؟

-         عالیه!

 دختر شادمان بلند میشود خداحافظی میکند و در را محکم پشت سرش می بندد. دکتر گوشی تلفن را بر میدارد و به منشی اش میگوید بقیه بیماران امروز را کنسل کند. بعد می نشیند روبروی اسکن دختر و سلولهای رقصان رابا شگفتی می نگرد.

پلاک ۱۷

اولین دوستت یادت هست؟

نه گاگول منظورم اولین نفری نیست که بهش شماره دادی!!!

من یادمه.

5سالم بود.صبحها بعد از صبحانه می رفتم پنجره راهرو رو باز میکردم.باید روی نوک پاهام وامیستادم و خودمو حسابی کش میدادم تا قدم به دستگیره پنجره برسه. بعدش دستم رو میزدم زیر چونه ام و منتظر مینشستم تا بیاد. چند دقیقه بعدش یه پنجره عین مال خودمون اونطرف کوچه باز میشد. یه دختر همسن و سال خودم میومد تو چارچوب و ریز می خندید. به هم دست تکون میدادیم. بعد اون عروسکاشو میاورد و شروع میکرد جلوی من باهاشون بازی کردن. گاهی هم به من لبخند میزد که یعنی حواسم بهت هست.

 

من همینطور نگاهش میکردم و از بازی کردنش لذت می بردم. آرزوم این بود که اجازه داشته باشم باهاش بازی کنم،بتونم برم خونه شون یا اون بیاد پیش من . قیافه اش برام خیلی جالب بود: موهای مشکی فرفری،چشمهای درشت سیاه و یه صورت کوچیک و با نمک. خودمو توی آیینه نگاه میکردم: موهای بور و چشمهای روشن. چقدر لوس بودم! نمیدونم اون از من خوشش میومد یا نه.

 

هیچوقت اجازه نداشتم با بچه های غریبه بازی کنم و یا خونه همسایه ها برم. توی کوچه رو که اصلاً حرفشو نزن. اما بالاخره بعد از یه مدت طولانی تونستم از مامانم اجازه بگیرم که اون بیاد خونه ما. صبحش از این طرف پنجره داد زدم: " از مامانت اجازه بگیر و بیا خونه ما"

نیم ساعت بعد اون پیش من بود. کلی بازی کردیم.اسمش شیوا بود. خیلی مظلوم و آروم بود. عصر که مامانش اومد دنبالش دلم نمیومد که بره، بغض کردم، اونم نمی خواست بره ولی خب...رفت.

 

اونشب قبل از خواب تمام فکر وذکرم این شده بود که فردا چه بازیهایی باهم بکنیم. اما ما دیگه نتونستیم همدیگر رو ببینیم و یکهفته بعد از اون محل رفتیم بدون اینکه کسی به من اجازه بده با شیوا خداحافظی کنم.

 

هفته پیش توی بزرگراه یه ماشین عروس جلوی ما بود که راهو بند آورده بود. فیلمبردار هم توی ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و هی به عروس و داماد میگفت چیکار کنن. من کلافه شدم و از سمت راست ازشون سبقت گرفتم.از کنار ماشین که رد میشدم یه نگاه خشمناک به عروس کردم و...میتونم قسم بخورم که شیوا بود. اون بیچاره نفهمید که چرایهو نگاه غضبناک من تبدیل به یه لبخند ملیح مسخره شد ولی من تا خونه یه احساس بی وزنی غیر قابل توصیفی  داشتم. *

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

 

* این مطلب در تاریخ 13 بهمن 1379 نوشته شده و چون من دفتر قدیمیم رو بعد از 6 سال به طور تصادفی پیدا کردم،فکر کردم بد نیست یه کم قلم دیروز و امروز رو بگذارم کنارهم.

برای ناخدای جوان (۶)

در خواب دید یک مرغ دریای است که بر فراز اقیانوس پرواز میکند.آسمان و اقیانوس هردو آنقدر آبی اند که مرزشان پیدا نیست. در آسمان دو چشم میشی آشنا دنبالش بود. آنها را میشناخت.

صبح سرحال نبود. به کارگر مغازه غرغر میکرد.حوصله حساب و کتاب روزانه را نداشت. حوصله نظم دادن به انبار را نداشت. دلش میخواست هیچ مشتری ای را راه ندهد. در این سه سال اولین بار بود که میخواست فرار کند و گوشه ای تنها به فکر کردن بپردازد. به گوشه ای خیره شود و رویا پردازی کند.با خود حرف بزند و بخندد! آه دلش می خواست روی عرشه باشد...

برخود لرزید.این راه طولانی را آمده بود که به همان حس قدیمی برسد؟  زندگی جدید و موفقی را برای خودش ساخته بود تا دوباره حسرت زندگی گذشته اش را بخورد؟ باورش نمیشد. فکر کرد خودش را به بیخیالی بزند.این حس نمیتوانست عمر زیادی داشته باشد. همه اش اثر خواب بی مورد شب قبل بود.

 

نقشه های زیادی داشت که بهشان فکر کند. کارهای زیادی داشت که تا شب مشغولش میکرد پس چرا روزش را به توهمات بگذراند؟ زندگی همانجا مقابل چشمانش بود. در کارش موفق بود .پس اندازی داشت.در بانک حساب باز کرده بود. برخلاف گذشته به لباس پوشیدنش اهمیت میداد به مراسم و مجالس میهمانی می رفت و البته توانسته بود از مصاحبت و انرژی زنانه نیز بهره فراوان گیرد. دختر پیرمرد ،صاحب مغازه ، به او دلبسته بود و او نیز دوستش داشت. دختری سالم ، پر انرژی و باسواد.

 

با ازدواج با او و توسعه کارش یک زندگی تایید شده در اجتماع پیدا میکرد. مثل خیلی از مردم عادی!

 

بانوی زیبای من!

« بزایید و بزرگ کنید که شما ترویج دهندگان محبت اید.»

بشمار ۱...بشمار۲...بشمار ۳...تا ۱۲۰ میلیون جا داری یـــــالّا!

مواد لازم

اعصاب ندارد. دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند. پناه میبرد به آشپزخانه و ماهیتابه را داغ می کند.

یک پیاز کوچک را در ماهیتابه خرد میکند.چشمانش می سوزد.کاش گریه میکرد!

سینه مرغ را از یخچال بیرون میاورد و ریز ریز میکند.غم دارد گوشتهایش را آب میکند. مرغ و پیاز توی روغن جلزّولز میکنند.رویشان نمک و فلفل و زردچوبه می پاشد. زندگی بعضی وقتها شوروشیرین است، بعضی وقتها تلخ و گاهی بدون نمک و چاشنی، از گلوی آدم پایین نمیرود.

آرام آرام جوانه های گندم را همراه سُس سویا و یک قاشق رُب اضافه میکند. زندگی رنگ و بویش را باخته است.او خسته است.

آنقدر باید مخلوط را تفت بدهد تا آب آن تبخیر شود. مگر نمی گویند زندگی درهم است؟ پس چرا غمهایش بیشتر شده؟

رشته های نازک برنجی را در ظرف پُر از آب میریزد.رشته های خشک و شکننده در آب کم کم نرم میشوند. دسته تره تازه را روی تخته خرد میکند.عطر خاطرات خوش در هوا پر میشود. تره را به مخلوط اضافه میکند. دیگر تحمل ندارد!

آب رشته ها را خالی میکند و در قابلمه ای جدا آنها را با روغن کافی تفت میدهد.دلش بیشتر از همیشه تنگ شده است. دو ملاغه تمبرهندی آب شده و صاف شده را با سُس سویا به رشته ها به دفعات اضافه میکند و آنقدر هم میزند تا رنگشان قهوه ای شود. غمگین است و این دیگر چیز تازه ای نیست.نمی داند، شاید احساسات بد هم احتیاج دارند گاه به گاه تازه شوند.

مرغ و سبزیجات را به رشته ها اضافه و حسابی مخلوط میکند.

.

.

.

من: الان داری چیکار میکنی؟

اون: کار. چطور؟

 

در دلم: می خواهم همانطور که برایت سحری درست میکنم زیر چشمی کارکردنت را تماشا کنم. با قیافه جدی به مونیتور خیره شدی و انگشتانت با سرعت روی کی برد می رقصند. و من با شیطنت تمرکزت را بهم میزنم:

 

« غذا* آماده ست!»

 

 

--------------------------------------------------------------------------

 * غذایی مالایایی به نام میگورِن که مخلوطی از نودل برنج و مرغ و سبزیجات است و دستور تهیه آن در بالا ذکر شده است.

 

آی سودا = ماه در آب

من نمیدونم چرا؟ اما این چند وقته هر کتابی میخونم٬فیلمی میبینم یا تئاتری میرم راجع به عشق و ازدواج (بطور متصل بهم البته) ساخته شده!

امشب تئاتر ماه در آب رو دیدم.نمایشی پر از سوالاتی که بارها از ذهنهامون گذشته و ما رو حتی کمی می ترسونه٬مارو تکون میده و دچار تردید میکنه! آیا ما میدونیم داریم چیکار میکنیم و یا اصلاْ چرا؟؟؟ ( منظورش ازدواجه )

از متن نمایش:

آدمها دو دسته ان: یکی آدمهایی که میمونن٬ یکی آدمهایی که میرن

آدمها دو دسته ان: یکی آدمهایی که به رویاهاشون خیانت میکنن٬یکی آدمهایی که میرن دنبال رویاهاشون.

آدمها دو دسته ان: یکی که به ماه تو آسمون نگاه میکنن٬یکی آدمهایی که به عکس ماه تو آب نگاه میکنن.

«محمد یعقوبی»

 

*راستی امشب طی یک کَلِ اساسی با نظریه انیشتین به این نتیجه رسیدیم که همه چی نسبی نیست بلکه نــــــــصــــفی ه!

 

برای ناخدای جوان (۵)

نجار میشد یا آهنگر؟ نانوا یا ماهی فروش؟ باربر یا نگهبان؟ تمام این سالها جز مهار کشتی مهارتی نیاموخته بود.نمیدانست آیا کسی حاضر میشود به او کاری بدهد که اول مجبور باشد آنرا به وی بیاموزد؟

ناگهان احساس کرد قوایش تا حد زیادی تحلیل رفته است.بوی نان تازه به دماغش خورد و ضعف شدیدی جانش را فراگرفت.یادش آمد مدت زیادی است که آب و غذا نخورده است. در حالی که  با چشمانش در خیابان به دنبال نانهای داغ می گشت مرد تقریباْ مسنی را دید که مغازه اش را باز میکرد.بسته های جلوی مغازه را میشمرد ٬ارقامی را روی کاغذ مینوشت و به کندی آنها را جابه جا میکرد.

بی درنگ به یاد پدرش افتاد.حساب و کتاب را خوب از او یاد گرفته بود.یکباره چه دلتنگ شد. پدرش همیشه عقیده داشت که او تاجر خوبی از آب در میاید و چه نا اُمیدانه نگاهش میکرد وقتی او خانه را به عشق سفر ترک میگفت. گویی پسرش را برای همیشه از دست میداد!