قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (۵)

نجار میشد یا آهنگر؟ نانوا یا ماهی فروش؟ باربر یا نگهبان؟ تمام این سالها جز مهار کشتی مهارتی نیاموخته بود.نمیدانست آیا کسی حاضر میشود به او کاری بدهد که اول مجبور باشد آنرا به وی بیاموزد؟

ناگهان احساس کرد قوایش تا حد زیادی تحلیل رفته است.بوی نان تازه به دماغش خورد و ضعف شدیدی جانش را فراگرفت.یادش آمد مدت زیادی است که آب و غذا نخورده است. در حالی که  با چشمانش در خیابان به دنبال نانهای داغ می گشت مرد تقریباْ مسنی را دید که مغازه اش را باز میکرد.بسته های جلوی مغازه را میشمرد ٬ارقامی را روی کاغذ مینوشت و به کندی آنها را جابه جا میکرد.

بی درنگ به یاد پدرش افتاد.حساب و کتاب را خوب از او یاد گرفته بود.یکباره چه دلتنگ شد. پدرش همیشه عقیده داشت که او تاجر خوبی از آب در میاید و چه نا اُمیدانه نگاهش میکرد وقتی او خانه را به عشق سفر ترک میگفت. گویی پسرش را برای همیشه از دست میداد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد