قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

همسران جنایتکار!

اگه مزدوج شدین حتماْ نمایشنامه « خُرده جنایتهای زناشوهری» رو بخونید!

اگه تصمیم دارین یه روزی (بعد ۱۲۰ سال) مزدوج بشین هم حتماْ بخونیدش!

اگه شریط بالا رو نداشتین باز هم بخونینش چون حتی اگر در زندگی کمکتون نکنه حداقل از خوندن یکی از بهترین نمایشنامه های نوشته شده در زمینه روابط زناشویی و عشق لذت می برین.

* ژیل بر اثر حادثه ای مرموز دچار فراموشی میشود.همسرش اورا به خانه می آورد و سعی می کند از صحبت ها و تعریف های همسرش گذشته را بازسازی کند و هویت خودرا بازیابد. اما آیا او حقیقت را می گوید؟ طنزی سیاه و تحلیلی ظریف از دلدادگی و زندگی زناشویی که هر لحظه خواننده را متحیر و شگفت زده می کند.*

خرده جنایتهای زناشوهری

اریک امانوئل شمیت

ترجمه شهلا حائری

نشر قطره

۸۷ صفحه/ بها: ۸۰۰ تومان

 

برای ناخدای جوان (۴)

از دختر پرسید که چطور از کشتی به گِل نشسته خبر دارد؟

دختر با غرور خاصی پاسخ داد که او فرزند دریاست٬چطور میتواند از چنین اتفاقی در همسایگی خبر نداشته باشد.ناخدای جوان به او گفت که یکی از ملوانان آن کشتی است که از زندگی روی آب خسته شده و به این شهر آمده تا شاید کاری پیدا کند و زندگیش را از نو بسازد.

چهره دختر در هم رفت.نمیتوانست درک کند کسی قدر زندگی ای را که مدام در سفر خللاصه میشود نداند. زندگی ای که رویای او بود!

ناخدای جوان ترجیح میداد زودتر از دختر دور شود.حس عجیبی اورا معذب میکرد. میخواست از او فرار کند.چشمان دختر اورا به یاد چشمان آشنایی مینداخت: خودش!  در لحظه٬هم به او جذب میشد و هم احساس نا امنی میکرد. دختر سوال پیچش کرده بود.میخواست بداند « چرا؟» و او خود نمیدانست.

طوری که انگار میخواهد اورا دست به سر کند به او فهماند که میخواهد قبل از اینکه شهر کاملاْ بیدار شود گشتی بزند و کاری برای خویش دست و پا کند. و دختر را با کنجکاویهای غریب و رویاهای بکرش تنها گذاشت.

با خود قرار گذاشت که خویش را فراموش کند. که معمولی باشد و بی آرزو. هر چیزی را انگار بار اول است که میبیند و میچشدو تجربه میکند.که زندگیش محدود به همان لحظه باشد وبس. عهد کرد که دیگر رویا پرداز نباشد و نظریات عجیب نداشته باشد.

همانطور که وارد خیابان اصلی شهر میشد گویی وارد جریان تازه ای از زندگی شده است که همیشه از آن می گریخت.

 

مناجات

با هر زبونی میشه با تو حرف زد مگه نه؟

پس منو ببخش!

میدونی این شبها  تورو بیشتر صدا میکنم٬ کاش فقط راهنماییم کنی٬یه نشونه...

دوستت دارم خودت میدونی. با زبون م.آزاد امشب درد و دل میکنم که به دلم نشست.

« خدایا

من خارا سنگی خوارم

سنگینم٬دشوارم٬خدایا

خداوندا٬آسانم کن

آبم کن٬آب!

رودم کن

یک شب نابودم کن

خاکم کن ٬خاک!

خداوندا

من خاک خاکسارم

تاراجم کن

بر بادم ده٬خدایا

خداوندا

من هرز آب مردابم

بارانم کن٬بر خاکم ریز

خدایا٬خدایا !

من ریشه بیشه ام

بیمناکم ٬خدایا!

بیرونم کش٬بر خاکم بخش

خداوندا

من ساقه ام

شاخه ام کن٬بر بادم ده.

شکوفه ام کن

بیدارم کن             بمیرانم

بمیرانم                بیدارم کن

گُلم کن٬میوه ام کن٬به مُرغانم ده

مُرغم کن

به روباهم بخش

آنگاه شیر

آنگاهی پیری

آنگاهی مرگ!

انسانم کن٬انسان...

بیدارم کن

بیدار... »

 

 

برای ناخدای جوان (۳)

میدانست پشت تپه شنی شهر ساحلی کوچکی است.برای آخرین بار به کشتی نگاه کرد.باید قبل از سپیده دم از گذشته اش دل بکند تا در روز نو آدمی نو متولد شود. شاید شورواشتیاق از دست رفته اش را جای دیگری بیابد. به اقیانوس پشت کرد و به سمت شهر به راه افتاد.

برایش عجیب بود٬انگار قرار نبود دلش برای چیزی تنگ شود.انگار چیز ارزشمندی را قرار نبود به فراموشی بسپارد.بی خیالی و سبکی غریبی در دلش جریان داشت. ناخدای جوان دیگر ناخدا نبود.

به شهر که رسید آسمان کمی روشن شده بود.کنار نرده های ایوان اولین خانهء شهر کسی ایستاده بود و به جاده خیره شده بود.نزدیکتر که شد توانست چهره بشاش دختر جوان را ببیند.چشمان میشی دختر می درخشید. چیزی در دلش فرو ریخت.قبل از اینکه بتواند حرفی بزند دختر جلو آمد و با هیجان پرسید:

«آیا تو از سرنشینان کشتی به گِل نشسته ای؟»

ناخدای جوان یکه خورد.هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دیگر از سرنشینان کشتی محسوب نمیشد! در این شهر غریب در اولین برخورد چه چیز را می خواستند به او ثابت کنند؟ آیا نمیتواند راهش را تغییر دهد؟ آیا به یک سرنوشت از پیش نوشته شده محکوم است؟!

برای ناخدای جوان (۲)

ناخدای جوان چشمانش را باز کرد.آسمان شب ٬آرام و پر ستاره بالای سرش بود. برای چند لحظه گیج شد.نمیدانست کجاست.فکرکرد شاید مرده است.تکانی خورد و ماسه های خنک ساحل را زیر بدن سنگین اش احساس کرد. به خاطر آورد :« کشتی اش به گِل نشسته بود.»

سعی کرد بلند شود و بایستد اما پاهایش به شدت میلرزید.آرام روی تپه شنی نشست.در تاریکی میخواست جای کشتی اش را پیدا کند.نور ضعیفی را در غرب تشخیص داد.خودش بود.اما اثری از ملوانان ندید.دنیا در خواب فرو رفته بود.

فکر کرد به سراغشان برود.احتمالاْ از غیبت طولانی اش نگران شده بودند.میخواست بداند چقدر طول میکشد تا بتوانند کشتی را دوباره به سمت اقیانوس هدایت کنند.آیا باید در انتظار مد بمانند؟! در همین حس و حال یادش آمد که آنروز چقدر این زندگی به چشمش بی معنی آمده بود.

آیا این اتفاقها همه نشانه بودند؟ جرقه ای از ذهنش گذشت که تمام بدنش را منجمد کرد:

«اگر دیگر به آن کشتی بر نگردم چه!»

وحشت زده بود.ناخدای بدون کشتی دیگر کیست و در این دنیا چه کار میتواند بکند؟ چطور میتواند زندگی کند؟ او حتی با ساده ترین نوع زندگی در خشکی هم آشنایی نداشت. نمیتوانست درک کند که مردم عادی چطور سالها در خانه ای کوچک سرمی کنند٬هر روز مسیر ثابتی را تا محل کارشان طی می کنند ٬همان آدمهای روز قبل را ببینند٬همان حرفهای همیشگی را بزنند و زنده بمانند و طاقت بیاورند!!!

فکر کرد حالا و در این لحظه میتواند زندگیش را تغییر دهد و آدم دیگری بشود. هیچکس هم از تصمیم او اطلاعی ندارد پس او در میان آنها که مردم عادی می نامید ناپدید می شد.

 

میان پرده

در دلم کسی خودش را به درو دیوار می کوبد و فریادهای بیصدا می زند.نباید محلش گذاشت ٬میدانم.به زودی باز برای مدتی از حال می رود.

در شبهای تنهایی است که میفهمم دیگر نمیتوانم عشقم را در بوسه ای به لبانت برسانم یا در نوازشی بر سرت بکشم. نمیتوانم آنرا در صدایم به گوش تو برسانم و یا در نگاهم لبریزت کنم. پس عشقم را دعا میکنم و برایت میفرستم.

میگویند قَدَر را میتوان تغییر داد. چه کسی میداند٬شاید اینگونه بیشتر برایت فایده کند!

برای ناخدای جوان

« داستانی که در زیر میخوانید ( و حالا حالا ها هم باید بخوانید) داستانی است که بعد از سه سال بالاخره قرار است تمام شود. این داستان در بخشهای مختلف در این وبلاگ به روز خواهد شد و تقدیم میشود به تمام ناخداهای جوانی که آنرا می خوانند.»

 

(1)

ناخدای جوان همچنان بر روی تپه شنی نشسته بود وبه کشتی بزرگ خویش می نگریست.نسیم ملایمی از جانب اقیانوس بر صورتش می نشست،اما بادی در میان بادبانها نمی وزید...بادبانها فرو افتاده بودند.

برایش تازگی داشت که کشتی خویش را آنچنان آرام وساکت در کنار ساحلی غریب ،از روی تپه ای شنی به تماشا بنشیند.

دلش میخواست صورتش را در میان دستانش پنهان کند و گریه سر دهد ولی می ترسید ملوانانش اورا ببینند و به خاطر ضعف ناشی از جوانی سرزنشش کنند.اگر بعداز آن دیگر از او اطاعت نمی کردند چه؟!

بغضش را آرام فرو داد اما حلقه اشک کنج چشمانش نشست.

 

فکرکرد:شاید احمقانه باشد که اینطور گوشه ای بنشیند وتنها نظاره گر اتفاقات دوروبر خود باشد. شاید اگر بر می خواست کاری از دستش بر میامد.اما هیچ نیروی جوششی در خود نیافت.پس همچنان به افق خیره ماند... .

 

فکر میکرد چطور آنروزهای نخست حتی لحظه ای نمیتوانست آرام بگیرد.هیچ زمینی نمی توانست اورا در بند کند .او همیشه می رسید و همواره ترک میگفت. از شهرهای پر زرق و برق بسیاری دل کنده بود و به جزیره های دست نخوردهء شگفتی رسیده بود. نه امواج طوفانی راهش را سد کرده بود، نه سرگردانی های چند روزه بی آب و غذا از پا انداخته بودش.او تشنهء کشف بود.

 

آهی کشید...اما دیگر هیچ چیز نمانده بود.دیگر از آن شور چیزی باقی نمانده بود. آتشی که در دل داشت خاموش شده بود.نمی توانست دلیلش را پیدا کند.می توانست حوادث اخیر را کنار هم بچیند اما انگار دلیل اصلی ای وجود نداشت!

 

راه سختی را طی کرده بود و متعجب می اندیشید که چگونه روزمرگیها اینطور اورا بر آشفتند، اینگونه اورا در بند کردند. او که بر گذشته سخت خویش چیره گشته بود چگونه به زانو درآمد؟!

 

حس تسلیم شدن را در خود می دید و دوستش نداشت.حتی نمی دانست دارد به چه چیز تسلیم میشود!

انگار تا دیروز در گردش دنیا نقشی حیاتی داشت و امروز دیگر به او نیازی نیست. گوشه ای بیصدا نگاه میکرد و می دید که روزگار بدون او چه ساده می گذرد و کسی برای آرزوهای بی پروای او اهمیتی قائل نیست. آیا قبلاً کسی قائل بود؟!

کم کم به خودش شک می کرد.به تمام مسیری که پیموده بود.حتی رویای کودکانه ای که اورا به سمت دریا کشید. به اولین قایقی که به دست خود ساخت،به اولین روزی که عزم ناخدایی کشتی بزرگی را کرد. به تمام روزهایی که ملوانان خسته و ناامید را به ادامه دادن ترغیب میکرد،به....

 

آیا این رخوت و رکود نتیجه یک توهم بزرگ بود؟!

درد بی درمان

 

وقتی گفته ای دیگر نمیتوانی نگفته باشی

وقتی دیده ای دیگر نمیتوانی ندیده باشی

وقتی دانستی دیگر نمیتوانی ندانسته باشی

تهران

تاکسیمتر همینطور پول میندازد .خواب امانم نمیدهد که نگران پول تاکسی باشم٬به دَرَک!

آرام تکیه می دهم به صندلی عقب .شیشه را کمی میدهم پایین. چه نسیمی!

آنطرفها که میگویند «مشرق» سپیده زده .نمی دانم آسمان چه رنگی است٬گیجم٬ اما زیباترین رنگهاست.

از آن معدود روزهایی است که دماوند کاملا واضح پیداست. ضد نور شده و تاریک است اما  صلابتی دارد که بیا و ببین. تاکسی فرودگاه میدان آزادی را دور میزند. چشمانم سنگین است و پلکهایم روی هم میفتد. ماشین با سرعت زیاد دور میزند و من با صدای ظریف زنگی که طنین دارد به خودم میایم و به زور چشمانم را باز میکنم. زنگولهء طلایی به سر تسبیح شیشه ای گره خورده و از آیینه وسط آویزان است. زنگ که می زند یک چیزی درون آدم موج می خورد.

چمنهای اطراف بزرگراهها را آب میدهند و شهر بیدار میشود.

دوباره چشمانم بسته میشود . چقدر این شهر نفرین شده را دوست می دارم!

 

و ما روزی دوباره...

پدر٬ آن زمان که از تو می ترسیدم دوستت داشتم.

و امروز که دیگر ترسی نیست باز هم دوستت دارم.

پدر٬ کاش روزی با آن چشمان سبزآبی و پُر غرورت به من افتخار کنی!

دلم می خواهد روزی برسد که براحتی فراموش کنم آن پسری که انتظارش را می کشیدی نشدم.

می خواهم دیگر هیچ تردیدی نداشته باشی که من میتوانم به تنهایی گلیم خودم را از این آب گِل آلودِ لجن وار بیرون بکشم.

پدر٬ تو گذشته ام را ویران کردی اما آینده ام را ساخته ای!

از تو آموخته ام که هرگز آنطور که تو با فرزندانت رفتار کردی٬رفتار نکنم.

عشقم را به آنها نشان می دهم...همه روز و همه وقت.

به آنها گوش خواهم داد و اعتماد خواهم کرد!

من دیگر از نزاعِ سوءتفاهمهایمان خسته ام.

آه پدر٬ چرا دوست داشتنت تا به این حد مرا آزرده است؟

باز هم برایت نامه می نویسم.مثل سالها پیش...یادت هست؟

آیا می شود در انتهای یکی از همین نامه ها همدیگر را در آغوش بگیریم؟

تا ابد...