قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

با من حرف نزن

- دلم می خواد پرواز کنم

- کجا بری؟

- مهم نیست، فقط پرواز کنم

- آخه مثلا از کجا بپری پایین؟ بعدش بری کجاها سرک بکشی؟

- اه... چه فرقی می کنه؟ اون سبکی پروازه که لذت بخشه!

- با این وزن زیادت پرواز سبکی نمیشه ها... هه هه هه

- الهی بری زیر گِل!

- الهی بپری!

شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۲)

دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند.

صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز توی گوششان بود. صدای پتک همراه با صدای الله اکبرهای دور و نزدیک. آن طرف پنجره روز زیبایی بود؛ روز بهاری رنگینی بود. این طرف پنجره اما زندگی پر از دود و اشک و سرفه شده بود. دختر ارشد کلافه بود و دختر کوچک دلداری اش می داد: «وقتی تموم بشه، حالشو می بریم!».

تلفن زنگ زد. مهندس بود. سر کار نرفته بود و داشت می آمد سمت خانه شان: «ناهار خوردین؟... پس من پنج دقیقه دیگه اونجام. لباس بپوشین بریم یه جا ناهار بخوریم.»

دختران از آشفتگی چند روزه شان خسته و دلمرده، سر ظهر تصمیم گرفتند ضربتی با مهندس بروند ناهار بیرون. کوچه پس کوچه های نیاوران خلوت و دلپذیر بود؛ برگ درختان هنوز سبز روشن بود و می درخشید. دختر ارشد فکر کرد شهر هم مثل آدم ها، چهره های ضد و نقیضی دارد. نه صدایی بود، نه شال سبزی.  

دارآباد از نیاوران خلوت تر بود. بالای پیشخوان رستوران، عکس محوی از نیمه یک اتاق خالی بود که پنجره بزرگی داشت. رنگ ها در هم رفته و عکس کاملاً محو و مبهم بود. مهندس گفت این خطوط که دو طرف عکس بریده شده اند بیننده را فراری می دهند به طرف عکس بعدی. دیوارها پر از قاب عکس و نقاشی های بی ربط به هم بود و قیمت غذاها نجومی.

مهندس می گفت امروز حوصله نداشته و نرفته کارخانه. در عوض رفته کلاس تای‏چی و حالا روحیه اش بهتر است. دختر ارشد نگاهی به میزهای اطراف کرد. سمت راست دو دختر مشغول خوردن غذاهایشان بودند و همزمان گرم صحبت. سمت چپ، دختر و پسر جوانی روبه روی هم نشسته بودند و داشتند تازه غذا انتخاب می کردند. پسر می گفت: «هرچی تو بگی من همونو می خورم. می خوام تو غذامو انتخاب کنی.» دختر مثل موش های کارتونی ریز می خندید و می گفت: «خب بذار ببینم امروز بهت میاد میل به چی داشته باشی.»

مهندس مثل همیشه بی وقفه حرف می زد و دختران گوش می دادند و به پرت و پلاهایش هم می خندیدند. گاهی خنده واقعی بود، گاهی هم به زور. هیچکدامشان از اتفاقات روزهای اخیر چیزی نگفت. اخبار متعلق به خانه و تلویزیون و اینترنت بود. اینجا آمده بودند کنار هم ناهار بخورند و آرامش داشته باشند. آدم ها از خیابان های اطرافشان خالی شده بودند. انگار شهر شیب دار شده بود به سمت آزادی. جمعیت سرازیر می شدند به خیابان های پایین تر و دختر ارشد با چنگال، کلم های بروکلی را با خشونت شکار می کرد.

بعد از ناهار مهندس حاضر نشد مستقیم بروند سمت خانه. توی کافی شاپی نشستند و بستنی سفارش دادند. کم کم کلافگی دختر ارشد برگشت. کنارشان چند دختر و پسر جوان نشسته بودند که فارسی و انگلیسی درهم حرف می زدند. فارسی را با لهجه انگلیسی و انگلیسی را با لهجه فارسی. مهندس و دختران کمی به آنها خندیدند اما وقتی یکی از پسران گروه شروع کرد راجع به میهمانی گرفتن حرف زدن، چشمان دختر ارشد را خون گرفت. «بچه ها بیاین پارتیش کنیم!»

پشت چشم نازک کرد که بگوید بچه قرطی های پولدار را ببین که انگار نه انگار... اما عکس خودشان را توی میز شیشه ای کافی شاپ دید که بستنی می خوردند و می خندیدند. شب که برگشتند کمی آرام شده بودند. انگار احتیاج داشتند زیر فشار این روزها، یک روز را بی غیرت برای خودشان بچرخند. ایمیل شان را که باز کردند، دختری را دیدند که خون از صورتش جاری شد و بر روی آسفالت خیابان جان داد.

شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۱)

در بالکن با صدای بلندی بسته شد. آقا اخم کرد و رو به پنجره گفت: «حالا انقلاب شد!». ابراهیم که تا آن لحظه روی زمین نشسته بود و سیگار می کشید، لوله ای را که توی دستش بود بالا برد و سیگارش را با دست دیگرش از دهان دور کرد و گفت: «به جان بچه ام دیشب نمی دونین چه خبر بود محله ما! هرشب دارن یه بسیجی رو می کشن. من خودم جانبازم، تو بچه ها آشنا دارم... دعوا بین اون دوتا... لا اله الا الله... اونوقت این جوونا باید تلف بشن.» آقا با همان اخم و یک چشم غره اضافی رویش را به ابراهیم کرد و گفت: «مرد، منظورم این طوفان بی موقع بود وسط لوله کشی!». ابراهیم دلخور شد و رفت تا برای لوله سه راهی پیدا کند.

باد شدیدی می آمد و کاج حیاط را خم و راست می کرد. خانوم روی صندلی ولو شده بود و چشمانش را با رضایت بسته بود. از صبح جلوی ابراهیم و شاگردش مانتو روسری داشت و از گرما کلافه شده بود. برای همین از این طوفان حظ می برد و صدایش در نمی آمد. زیر لب گفت: «سابقه نداشته این موقع هوای تهران انقدر خنک باشه ها.»

دختران نشسته بودند وسط معرکه و یا کانال های تلویزیون را عوض می کردند یا با لپ تاپ هایشان کار می کردند. دختر ارشد، صورتش را منقبض کرده بود و داشت فرکانس های جدید را وارد می کرد. بعد کمی صبر، ناله  کرد که :«اینجوری نمی شه که... دیش جدید می خواد.». دختر کوچک خبرهای یک سایت را به زبان انگلیسی می خواند و بعد بلند برای همه ترجمه می کرد. «... دست کم هفت نفر کشته... مجوز راهپیمایی ندادند... سکوت کرده بودند... شلیک از روی پشت بام... بازشماری تصادفی صندوق ها... مقایسه با سال 57... بیانیه دوم...»

آقا گوشی موبایلش را نگاه کرد. آنتن نداشت. صدای زنگ تلفن بلند شد و دختر کوچک دوید تا جواب بدهد. با آقا کار داشتند. آقا دو سه کلمه گفت و با عصبانیت گوشی را گذاشت: «پسره توی شلوغی گیر کرده و موبایلش هم نمی گیره. امشب قرار بوده کشیک وایسه. عجب وضعیه، با این وضع خیابونا خودم هم بخوام تا بیمارستان برم نصفه شب می رسم اونجا.»

ابراهیم با لوله برگشت و رفت توی حمام. شاگردش داشت دوغاب می ریخت. ابراهیم شروع کرد غر زدن و شلپ شلپ رفت تا لوله را جا بیندازد و ببندد. شاگردش آرام ازش پرسید: «حالا چی میشه؟» ابراهیم با بی حوصلگی جواب داد که: «هیچی... چی بشه بنده خدا؟ می ریزن مردمو می زنن». شاگر دوباره با یک شرم خاصی پرسید: «آخه آخرش چی میشه؟ یعنی بین الملل دخالت می کنه؟» ابراهیم قیافه کارشناسی گرفت: «آره اما نه الان. اول باید شکایت کنن، بعدش دوباره رای بگیرن، بعدش... خلاصه آخرش بین الملل دخالت می کنه و خلاص!»

آقا پاشد رفت دم در حمام و بحثشان را قطع کرد: «ابراهیم، تو رو به همه کسایی که قبول داری قسم، بعد دو هفته جای این حرفا حموم ما رو تحویل بده!»

ابراهیم خنده نیشداری کرد: «چاکرم...»

درباره الی...

«یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه»

توی شلوغی کلافه کننده انتخابات رفتیم فیلم درباره الی رو دیدیم. وقت بدیه برای اکران این فیلم که بی شک یکی از بهترین های امسال خواهد بود. (با تشکر از مدیران برنامه دیروز!)

فیلم جوندار و زنده است. طوری که کاملا تو رو می کشه توی داستان. دیالوگ ها و فیلمبرداری بهترین کمک رو می کنه تا دقیقا فکر کنی خودت وسط قصه ای. چه بازی های خوبی از کسانی که برای اولین بار می دیدمشون! البته گلشیفته یه چیز دیگه بود و برجسته توی این فیلم. اما من هنوز «میم» درخت گلابی رو بیشتر دوست دارم. ضمنا بهتر بود سیمرغ بلورین شهاب حسینی رو به خاطر همین فیلم می دادن بهش. هرچند بازم سیمرغی نبود.

صحنه های دریا، آدمو می بره بین امواج و توی دل آدمو خالی می کنه و بعد با اضطراب و تشویش پر می کنه. جوری که وقتی بازیگرا از آب میان بیرون، تو هم باهاشون از شنا کردن و دست و پا زدن خسته ای!

خط داستانی رو دوست داشتم. البته بعد از ورود صابر ابر، یه کمی کش بی خود میاد ولی نه اونقدر زیاد که فیلم رو دوپاره کنه.

یه فیلم پر از نکات اجتماعی، یه فیلم مرموز، یه فیلم با یه داستان ساده و در عین حال وحشتناک. یه داستان درباره حقیقتی که غرق میشه و معصومیتی که لجن مال میشه. فیلم هم فلسفیه هم اجتماعی و اخلاقیه، هم عامه پسند.

و در آخر، آیا ما چیزی درباره الی می دونیم؟

من عاشق اون صحنه ای هستم که الی توی پرواز اون کایت، اون نقابش رو برمی داره، یخ دورش رو می شکنه و دیگه معذب نیست. همون لحظه میشه الی رو شناخت. فقط همون لحظه الی واقعی آزاد میشه.

آقای فرهادی من از شما متشکرم که باعث میشین از سینمای ایران لذت ببرم. از شما و بقیه همکاراتون که می دونن دارن چکار می کنن و به ما نشون می دن که میشه با همه این محدودیت ها فیلم غیرمبتذل ساخت و حتی مخاطب غیرایرانی رو هم جذب کرد.

هر بودی بودا شده بود

و باز رفتیم مالزی!

مثل همیشه از مالزی که برگشتم سرما خوردم. هربار بدون استثنا، تغییرات آب و هوا منو مریض می کنه. موقع رفتن حس خاصی نداشتم چون چهارمین بار بود می رفتم اونجا. سفر هوایی ۸ ساعته روی اعصابم بود. اما با وجود اینکه نتونستم تمام شب توی هواپیما بخوابم، عوضش صحنه جالبی دیدم که به بی خوابیش می ارزید. شب که چراغای داخل هواپیما خاموش بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بین ستاره هام. همیشه از پایین ستاره ها رو تماشا کرده بودم و اونا هم اون بالا بالاها بودن. اما این بار کنار من بودن. دورو برم بودن. من میون ستاره ها بودم و تعداد اونها انقدر زیاد بود که نمی شد شمردشون. واقعا زیبا بود. محشر بود.

اون جا با آدم های جالبی آشنا شدم. آدم های فعال و خلاقی که به زندگی امیدوارت می کنن و بهت نشون می دن که دنیا خیلی بزرگ تر از اون چیزیه که فکر می کنی و همه چیز ممکنه!

اون جا دوتا دوست جدید پیدا کردم. دوستایی که هردو آدم های خاصی بودن. یه شب سه تایی نشسته بودیم توی لابی هتل و بعد همزمان اعتراف کردیم که چقدر خوشحالیم که همو پیدا کردیم و در عرض سه روز باهم احساس نزدیکی و صمیمیت خاصی می کنیم.

معبد باتو کیو یکی از معروف ترین جاهای دیدنی کوالالامپوره که من هیچوقت نرفته بودم و اینبار موفق شدم ببینم. جای خیلی باحالی بود. حدود ۲۷۵ تا پله رو باید می رفتیم بالا تا برسیم به غار و معبد. اول پله ها هم یک مجسمه عظیم طلایی هست که واقعا زیباست.

من بهم خوش گذشت و به اندازه یک سال چیزای جدید یاد گرفتم. کار با چندتا نرم افزار جدید رو یاد گرفتم که همیشه دلم می خواست.

چه آدم های رنگارنگی دیدم. اصلا نمیشه توی هر چیزی یه نکته مثبت پیدا نکرد. اصلا نمیشه یه سفر برای آدم سودی نداشته باشه. همیشه وجه های تازه هست، همیشه تجربه های نو.

باورم نمیشه اینهمه میشه تغییر کرد در عرض چند روز.

چقدر در این لحظه شکرگزارم!

عکس ها در فتوبلاگ

روزنگار

باران، سوزن سوزن می خورد روی پوستم. قطره های باران از توری پنجره که رد می شوند، سوزن سوزن می خورد روی پوستم و من چشمانم را می بندم و آرام نفس می کشم. امروز هم روزی است. نه، امروز هم روزی بود که گذشت:

سردرد- بیمه- سردرد- باد- سردرد- خواب- ببری- باران- شب

*

امروز از میان پارک که رد می شدم چند پسربچه دبستانی داشتند باهم بازی می کردند. قیافه ماردانه مهربانی به خود گرفتم که «آخی... نازی نازی... چه بچه هایی!» بعد کمی دعوایشان شد. ای همچین دعوای دعوا نبود اما شروع کردند به هم فحش دادن. یادتان هست وقتی دبستان می رفتیم اوج فحش هایمان چه بود؟ می دانید اینها به هم چه می گفتند؟ «حشیشی... کراکی»!!! و من وارفتم. قیافه مادرانه نازنازیم تبدیل به برنج وارفته شد!

*

امروز با کسی بحث رای دادن بود. گفت نمی دهم. من کلا اهل اینجور بحث ها نیستم. اهل قانع کردن نیستم. هرکس باید با تفکر و دید خودش اینجور تصمیم ها را بگیرد. تحمیل نظر چقدر احمقانه است. بنابراین فقط کمی گپ زدیم و آخرش گفت: می دهم!

خلاصه و مختصر و مفید، من دو دلیل برای خودم دارم که به صورت فشرده می گویم:

دلیل فارسی:

کوشش بیهوده به از خفتگی

دلیل انگلیسی:

Evil prevails when good men do nothing

*

باورش سخت است اما باید باور کرد. خودم را گول می زنم هنوز. چرا مرحله به باور رسیدن من تا این حد سست است؟ بله آدمها می توانند تا این حد پست باشند. نگذار بازهم با تو بازی کند! من برای پرکردن تنهایی شما و بعد فراموش شدن به دنیا نیامده ام خلق خدا!


*

نمایشگاه تمام شد. فکرش را بکن، توی چشمهام نگاه کرد و خندید و گفت یادم نبود تو هم روی این کتاب ها کار کرده ای!!! اسم من روی کتاب های جدید دورتادور دنیا نیست. این رسم زندگی است. حالا هی بگویید آدمها را و ضعف هایشان را و بدیهایشان را تعمیم ندهید. سوءاستفاده در خون همه ماست!

*

می رم سفر. دلم می خواهد امشب این نسیم مرا سحر کند.

زیر این مهتاب... مرا دریاب

و دلم 

زیر این مهتاب 

اشکبار است 

و چشمانم 

زیر این مهتاب 

همچون پاره ای آتش 

می سوزند 

زیر این مهتاب 

تنهایم 

و هیچکس نیست 

هیچکس 

که آرامم کند 

که گوش دهد 

هیچکس نبوده تاکنون 

که دلم رو به او باز شود 

که آغوشش 

«اندک جایی برای زیستن 

اندک جایی برای مردن »

باشد 

و دلم 

زیر این مهتاب 

 پاره پاره می شود  

و چشمانم 

زیر این مهتاب 

خونبار است  

صبرم از هم می درد 

طاقتم طاق می شود 

چرا پس 

زیر این مهتاب 

هیچگاه 

معجزه ای نمی شود؟

دنیا همان یک لحظه بود

من چندسالی می شه که سریال های تلویزیونی ایرانی رو نمی بینم. البته یه استثنا هست و اون هم کلاه قرمزی ۸۸ ه! اما موسیقی تیتراژ سریال مدار صفر درجه رو از چند نفر شنیدم که خیلی زیباست و همون موقع ها پیداش کردم و دانلود کردمش. یه موقع هایی مثل امشب یه آرامشی می ده بهم. یه حال و هوای عاشقانه و دردناک خاصی داره که بهم آرامش می ده. مخصوصا وقتی هی می ره از اول... هی می ره از اول... 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی عدم چشم تو را هیچ از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن بُد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

در غمی بزرگ...

دلم نمی خواهد سوالش را جواب بدهم. چون نمی فهمم پشت سوالش چیست؟ پشت سوال های او، تنها یک ندانستن و پرسیدن ساده نیست. هیچوقت نبوده و هرگز نخواهد بود.

روی خط قرمزها لی لی می کند. باز هم بازیگوشی های غیر عمدی؟ باز هم دلشکستگی های اتفاقی؟ دروغ های سهوی؟ و شوخی های همینجوری؟ پر کردن تنهایی؟ فریب غم یا مرور قلب؟

دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. احساس من می تواند در یک جمله خلاصه شود. از یک ترکیب تصادفی یا غیرتصادفی لغات. چند کلمه و تنها همین! اما احساس من تنها چند کلمه نیست. احساس من اگر تنها حرفی بود که به زبان میامد، باد هوا بود. من احساسم را نشان داده ام... ثابت کرده ام. نکردم؟

تمام آن لحظه ها که ندید.

این چند روزه رگبار می زند به شیشه. برگ درختان را دیدی چه می درخشند؟ آسمان پاک، هوای دلپذیر و کوه زیبا! احساس من به همین وضوح بود. انگار روی دلم رگباری آمده بود. چه روشن بودم!

دلم نمی خواهد جوابش را بدهم. حالا چه اهمیت دارد؟

باز هم بازیچه می شویم

تا زنگ تفریح بعد!

هیچوقت

هیچوقت

پشت سوال هایش یک پنجره باز نیست رو به عشق!

همیشه پشت سوال هایش یک پرتگاه بوده به بزرگی غم.

در غمی بزرگ...