قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

نوستالژی (۳)

If you go away
On this summer's day
Then you might as well
Take the sun away
All the birds that flew
In the summer sky
When our love was new
And our hearts were high
And the day was young
And the nights were long
And the moon stood still
For the night bird's song

If you go away
If you go away
If you go away...

But if you stay
I'll make you a day
Like no day has been
Or will be again
We'll sail on the sun
We'll ride on the rain
And talk to the trees
And worship the wind

But if you go
I'll understand
Leave me just enough love
To fill up my hand


If you go away
If you go away
If you go away...

If you go away
As I know you will
You must tell the world
To stop turning
'til you return again
If you ever do
For what good is love
Without loving you?
Can I tell you now
As you turn to go
I'll be dying slowly
'til the next hello

If you go away
If you go away
If you go away...

But if you stay
I'll make you a night
Like no night has been
Or will be again
I'll sail on your smile
I'll ride on your touch
I'll talk to your eyes
That I love so much

But if you go
I won't cry
Though the good is gone
From the word goodbye

If you go away
If you go away
If you go away...

If you go away
As I know you must
There is nothing left
In this world to trust
Just an empty room
Full of empty space
Like the empty look
I see on your face
And I'd been the shadow
Of your shadow
If you might have kept me
By your side

If you go away
If you go away
If you go away...

خوشبختی

اونی که کتاب طالع بینی رو نوشته، یه چیزی می دونسته. باور کن! امسال واقعا سال کار و مشغله ی کاریه. یعنی رسما من یکی له شدم، تموم شدم رفت! به جز این، که البته نکته مثبتی هم هست، مدام بهم استرس وارد میشه. از طرق مختلف. مثلا برنامه هام به صورت خیلی جالبی به هم می خوره و من همه اش انگار نشسته ام توی سالن انتظاری که نمی دونم هم آخر انتظاره ممکنه چی بشه؟

اما با همه کارهایی که روی سرم ریخته و لیست های بلند بالایی که نوشتم و باید به همه شون برسم، با پر رویی خاصی دوباره دارم یه برنامه ریزی گنده می کنم برای زندگیم. یعنی از روش «از در نشد از پنجره» دارم استفاده می کنم تا زندگیم رو دچار یه جهش بزرگ بکنم. الان هیچ چیز بدی وجود نداره ولی خب من خسته میشم! نمیشه که زندگی پویا نباشه و ثابت بمونه، میشه؟ (بگین نه!)

یه کم که به وضعیت امن و خط ثابت می رسم اینطوری میشم. هرکس یه مشکلی داره خب! اینو اون دختره میگه. بعضی وقتا دلم می خواد روی این زندگی بی ارزش رو کم کنم. خیلی یه جاهایی روش رو زیاد می کنه و دهن آدمو... بله!

چه خوبه آدم بازم بتونه با آرزوهای رنگی رنگی بخوابه و از فکر برآورده شدنش، ته دلش قیجوجه کنه! باورم نمیشه، انگار دوباره «زنده» شدم.

لای سررسیدم یه عکس دارم از یه درخت خیلی قشنگ توی یه پارک بزرگ. بعضی وقت ها خودم رو می بینم که روی یه نیمکت نشستم روبروی اون درخت و همینطور که چشمام رو بستم یه سوز سردی می خوره به صورتم و صدای باد از لای برگها منو به وجد میاره و وادارم می کنه لبخند بزنم.

اون درخت یه جای دنیاست که خیلی دلم می خواسته همیشه ببینم.

یه نفس عمیق می کشم...

و یکی دیگه...

اون روز خوشبخت!


بر امواج دانوب آبی

خانومه موهاشو انقدر زیر روسری قرمزش برده بود بالا که عین یه کوه شده بود. نگین های بدلی انگشترش هم انقدر می درخشید که وقتی یه جای دیگرو نگاه می کردم، جلوی چشام دون دون می شد. تلفن مدام زنگ می زد و بین هر یه جمله ای که می گفت، یه بارم مجبور بود بگه «الو، جانم...» من هم داشتم بروشورهای شن هاس طلایی وارنا رو می دیدم (امیدوارم مثل ساحل شن سیاه جزیره لنکاوی نباشه که قهوه ای از کار دراومدن!).

یه نگاهی به من کرد و از روی مشخصات فیزیکی من (!) فکر کرد اول باید از غذای تور خیلی تعریف کنه! «هر کی رفته از غذاهای این هتل خیلی راضی بوده. واسه همین ما هم سه وعده فول گذاشتیم! یه روز غذای دریایی یه روز کباب، یه روز... حتی آشپز ایرونی هم داره!» دراین جا من لب و لوچه ام آویزون شد چون وقتی می رم یه کشور دیگه دلم نمی خواد غذای ایرونی بخورم! زود فهمید و سعی کرد حواس منو با واحد پول و گشت های دیگه ای که وجود داره، پرت کنه.

خلاصه هرچی پول داشتم دادم و یه چک هم دادم واسه ضمانت برگشت. (خدایی آدم نخواد برگرده، دو میلیون چیزی نیست که قیدش رو نزنه! اما خب آخه بلغارستان هم جای موندنه آخه؟؟؟) برای تمام گشت هایی که اون جا هست باید کلی پول داد. رقص بلغاری و کشتی سواری و... ولی خانومه یهو لبای عنابی کوچولوش رو باز کرد و گفت «تور دانوب» و این بار چشمای من انقدر برق زد که فکر کنم نگین های انگشترش سوخت!

آی دی دانوب رو از شبکه پیام داشتم و بعدش هم یاهو، قبل از اینکه هک بشه!!! من همیشه دلم می خواست دانوب رو ببینم. شاید مربوطه به زندگی های قبلی من اما دانوب انگار یه معنی عمیقی داره واسه من! یه حس خوب. و حالا من می رم بلغارستان و اون جا می رم پیش دانوب!

آخ جون می رم مسافرت... چقدر خسته ام این روزا. باید برم استراحتتتت.

راستی این کارتون آیس ایج ۳ چرا اصلا مثل قبلیاش خشنگ نبود؟


۷۶۵

- نگا کن... خط سفیدای جاده دارن از وسط ماشینمون رد میشن!

- پس باید از کجا رد شن؟

- آخه باید بین خطوط برانیم.

- دلت براش تنگ میشه؟

- همیشه...

- می خوای همین الان برگردیم و برش گردونیم؟

- نخیرم. من دوست دارم بره کشف کنه، زندگی کنه، شادی کنه، اما...

- اما تو هم نزدیکش باشی!

- اوهوم... نیگا، خط سفیدای جاده هنوزم دارن از وسطمون رد میشن!

- خسته ای، یه کم بخواب. رسیدیم تهران بیدارت می کنم.


شب های بی خورشید

- از دست من ناراحتی؟

- نه!

- همه چی درست می شه.

- همه چی که نه... اما بعضی چیزا چرا، درست می شه.

- باشه. هر چی تو بگی. حالا برام یه لبخند بزن... به امید روزی که «بعضی چیزا» درست می شن!

فقط خودت

خدایا نجاتم بده.

تماشاخانه ای

ببینید، نمایش «سگ-سکوت» نمایش جالبی بود! کلمه «جالب» شاید از معدود کلماتی باشد که بتواند احساس من را درباره این نمایش بیان کند. صادقانه من نفهمیدم که موضوع نمایش چی بود! بعضی لحظات پیش خودم گفتم «آهان! خط نمایش را پیدا کردم و فهمیدم!» اما به چشم برهم زدنی فهمیدم که نخیر زر زدم!

یعنی الان اگر کسی بپرسه این نمایش راجع به چی بود نمی تونم بهش چیزی بگم! شاید بگم: «مرگ». اما نمایش جالب بود با این همه. بازی باران کوثری را خیلی دوست داشتم. استفاده از پارچه سفید در صحنه را هم خیلی خیلی. کاملا به فضا سازی کمک کرده بود و مناسب بود. مخوف می کرد محیط را (تکبیر!)

به هرحال از نمایش «اهل قبور» به مراتب بهتر بود. یکی از بدترین اجراهای امسال بود آن نمایش. کارگردانی افتضاح. پر از تپق! خنده بی جای هنرپیشه ها. فراموشی دیالوگ ها. چپاندن ناشیانه ی مسائل روز داخل داستان. به صورتی که جیغ می زد همین امروز به متن اضافه شده. فقط طراحی صحنه اش را دوست داشتم و به نظرم الهام پاوه نژاد خیلی خوب بازی می کرد.

این تماشاخانه ایرانشهر قشنگ است اما کافه و رستورانش باز نشده و در محوطه بیرونی هم به اندازه کافی نیمکت نیست. تا قبل از شروع نمایش هم که نمی شود رفت توی سالن خنک انتظار! بعدش هم انقدر استاندارد درست شده که متصدی سالن یک میامد می گفت لطفا بلند حرف نزنید که در سالن یک نمایش برپاست. یعنی دیوارها گوش دارند؟

یک سوتی بانمک هم بگویم هر هر بخندیم. صندلی های سالن را باید باز می کردی و می نشستی. صندلی ها، صاف روی سکوها جمع شده بودند. ما هم اول همینطوری زرت نشستیم بعد دیدیم چرا زیرمان لیز است! نگو نشسته ایم روی پشتی چوبی صندلی!!! ردیف جلویی ها هم که این سوتی را دادند، چند دقیقه ای خودمان را مسخره فرموده و خنده های هرت هرت کردیم که با دل شاد نمایش را شروع کنیم! :)

سایه روشن

این روزها؟ 

کار می کنم. یک جوری آهسته و پیوسته و بی سروصدا، کار می کنم. خانه مان هنوز بی سروسامان است. نزدیک دوماه بنایی و حالا یکماه هم نقاشی در پیش. چه باک! یک مودم داریم و یک لپ تاپ که هی می کشیم این ور اتاق و آن ور اتاق. هوا داغ است و بی حالی را می شود حواله داد به هوای مرداد. هر چند که تمام بی حوصلگی ها از «خرداد» به ارث رسیده باشد! 

  

این چند روز دوتا فیلم دیدم. یکی «سقوط» و دیگری «آدم های باهوش». وجه اشتراک هردو، داشتن موضوعات کلیشه ای بود. اما چرا که نه؟ وقتی کلیشه هم می تواند شما را بنشاند و سرگرمتان کند. فیلم سقوط معصومانه بود خیلی. همه اش با دنیای تخیل آمیخته بود. صحنه های عجیب و غریب و شخصیت های اسطوره ای و غیرواقعی. کارگردانش همان کارگردان فیلم «سلول» است. صحنه های عجیب و غریب آن را اگر دیده باشید می فهمید که این آقا عاشق تصاویری است که ذهن ما می سازد. داستان ها، شخصیت ها و مکان هایی که تنها می شود توی مخ ما آدم ها سراغشان را گرفت. بعد از میان همه این آب و رنگ ها یک رابطه زیبا را می کشد بیرون و نشان می دهد که «امید» گاهی خیلی ساده تر از آنچه فکر می کنیم راهش را پیدا می کند.  

آدم های باهوش را کمی کمتر از اولی دوست داشتم. خیلی آبکی تر و شلکی تر جمع بندی می کند. یعنی خط داستانی خوبی دارد اما یکهو آخرش سرهم بندی و کشک. ولی برای این روزها بد نیست. خیلی جدی و پیچیده نیست. اعصاب خورد کن نیست. نرم است. آخرش می توان راحت جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگی.

فردا بلیت تئاتر «سگ-سکوت» دارم، تماشاخانه ایرانشهر. تا حالا آنجا نمایشی ندیدم. نمایش خصوصی با بلیت ده هزار تومنی! امیدوارم کلا بیارزد. هرچند که دیدن نمایش همیشه به همه غر زدن ها و کمبودهایش ارزیده. اما زورمان می آید در این گرما برویم و برگردیم... ای بابا!  

نمایشنامه «خدای کشتار» یاسمینا رضا را گرفتم. نصفش را خواندم تازه. از نمایشنامه های این خانمه خوشم میاید. انگار یک جوری همه چیزهای حرص درآر  را مضحک می کند. نمایشنامه هایش یک نیشخند است به این زندگی های به ظاهر متمدنانه! 

این روزها به جز همه این کارها، به بچه ها فکر می کنم. بچه هایی که نباید فراموش کرد امروز بچه اند و چشم برهم بزنی بزرگ می شوند. بچه هایی که می شود قبل از اینکه دیر بشود، قبل از اینکه بزرگ بشوند، بهشان خیلی چیزها را یاد داد. خیلی چیزها را نشان داد. خیلی چیزها را برایشان حفظ کرد. خیلی چیزها را برای اینده شان درست کرد. بچه ها را این وسط فراموش نکن!

بی لیاقت ها

آشغالای زندگی تون رو زودتر بگذارید بیرون. چون همه چی رو آلوده و مسموم و غیرقابل تحمل می کنن.

جایی برای رفتن نیست

... زمانی دراز سپری شده و ما همچنان بی خبریم. می دانم که خط مقدمی وجود ندارد و می دانم که جنگی در کار نیست. کاش وجود می داشت. اگر جنگی بود، می شد تمام شود و تو برگردی پیش من. نمی دانم کجایی. تو همان جایی که منم، ولی هرگز نه همزمان. عزیزترینم، زندگی از ما می گریزد مثل خون از زخم. یعنی هیچ وقت می شود که دوباره با هم باشیم و در آغوش یکدیگر؟ با تمامی عشقم. ایو.


نمایشنامه «دانوب» اثر ماریا ایرنه فورنس

ترجمه حمید امجد

انتشارات نیلا