قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

سایه روشن

این روزها؟ 

کار می کنم. یک جوری آهسته و پیوسته و بی سروصدا، کار می کنم. خانه مان هنوز بی سروسامان است. نزدیک دوماه بنایی و حالا یکماه هم نقاشی در پیش. چه باک! یک مودم داریم و یک لپ تاپ که هی می کشیم این ور اتاق و آن ور اتاق. هوا داغ است و بی حالی را می شود حواله داد به هوای مرداد. هر چند که تمام بی حوصلگی ها از «خرداد» به ارث رسیده باشد! 

  

این چند روز دوتا فیلم دیدم. یکی «سقوط» و دیگری «آدم های باهوش». وجه اشتراک هردو، داشتن موضوعات کلیشه ای بود. اما چرا که نه؟ وقتی کلیشه هم می تواند شما را بنشاند و سرگرمتان کند. فیلم سقوط معصومانه بود خیلی. همه اش با دنیای تخیل آمیخته بود. صحنه های عجیب و غریب و شخصیت های اسطوره ای و غیرواقعی. کارگردانش همان کارگردان فیلم «سلول» است. صحنه های عجیب و غریب آن را اگر دیده باشید می فهمید که این آقا عاشق تصاویری است که ذهن ما می سازد. داستان ها، شخصیت ها و مکان هایی که تنها می شود توی مخ ما آدم ها سراغشان را گرفت. بعد از میان همه این آب و رنگ ها یک رابطه زیبا را می کشد بیرون و نشان می دهد که «امید» گاهی خیلی ساده تر از آنچه فکر می کنیم راهش را پیدا می کند.  

آدم های باهوش را کمی کمتر از اولی دوست داشتم. خیلی آبکی تر و شلکی تر جمع بندی می کند. یعنی خط داستانی خوبی دارد اما یکهو آخرش سرهم بندی و کشک. ولی برای این روزها بد نیست. خیلی جدی و پیچیده نیست. اعصاب خورد کن نیست. نرم است. آخرش می توان راحت جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگی.

فردا بلیت تئاتر «سگ-سکوت» دارم، تماشاخانه ایرانشهر. تا حالا آنجا نمایشی ندیدم. نمایش خصوصی با بلیت ده هزار تومنی! امیدوارم کلا بیارزد. هرچند که دیدن نمایش همیشه به همه غر زدن ها و کمبودهایش ارزیده. اما زورمان می آید در این گرما برویم و برگردیم... ای بابا!  

نمایشنامه «خدای کشتار» یاسمینا رضا را گرفتم. نصفش را خواندم تازه. از نمایشنامه های این خانمه خوشم میاید. انگار یک جوری همه چیزهای حرص درآر  را مضحک می کند. نمایشنامه هایش یک نیشخند است به این زندگی های به ظاهر متمدنانه! 

این روزها به جز همه این کارها، به بچه ها فکر می کنم. بچه هایی که نباید فراموش کرد امروز بچه اند و چشم برهم بزنی بزرگ می شوند. بچه هایی که می شود قبل از اینکه دیر بشود، قبل از اینکه بزرگ بشوند، بهشان خیلی چیزها را یاد داد. خیلی چیزها را نشان داد. خیلی چیزها را برایشان حفظ کرد. خیلی چیزها را برای اینده شان درست کرد. بچه ها را این وسط فراموش نکن!

نظرات 2 + ارسال نظر
نغمه پنج‌شنبه 8 مرداد 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

بنائی و نقاشی بعد از اون یعنی وا ویلا...
می فهمم .


مستانه شنبه 5 دی 1388 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.margeniaz.blogfa.com

سلام . هرجا میرم میبینم چقد فیلم که من ندیدم . خواب بودم انگار .

چقدر خوب بود این وبلاگ شما .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد