خیلی حس بدیه که آخرین و تنها امید یه نفر باشی! واقعاْ رقتباره.
روزهای ابری مهربانتر باش
روزهای آفتابی، مهربان.
روزهای ابری گرمتر باش
روزهای آفتابی، سایه تر.
روزهای ابری کنارم باش
روزهای آفتابی به یادم.
دیگه وقتشه. دیگه وقتشه یه خونه نقلی واسه خودم بگیرم و برم تنها زندگی کردن رو تجربه کنم. واقعاْ دیگه وقتشه! یه گلدون کوچولوی خوشگل بگیرم براش، بذارم او گوشه. دوتا آباژور نانازی با چندتا قاب عکس کوچیک و بزرگ. یه میز دوطبقه که یه کشو هم داشته باشه. یه کاناپه گنده و راحت که بشه روش همه کار کرد (همه کار!).
یه قالیچه خوش نقش و کلفت که وقتی روش می خوابم پاهامو هوا می کنم و تو هوا تکون می دم و تلویزیون می بینم راحت باشم. لیوانای خودم، فنجونای خودم، کاسه ها و قاشقای خودم. یخچال و شام و ناهار خودم! تختم رو بذارم وسط اتاق که به هیچ دیواری نچسبه و بشه از هر وری سوار و پیاده شد. یه دوچرخه ثابت با دوتا کتابخونه گنده. یه تلسکوپ دم پنجره با یه عالمه جا شمعی های جورواجور.
یه قفسه واسه سی دی های موزیک و دی وی دی های فیلم. یه سبد حصیری گنده واسه مجله هام. هومممممممممم... دیگه وقتشه.
گفته بودم که عاشق عکس گرفتنهای «اِل» ام و خندههای از ته دل «دمی»؟ نه، کجا باید گفته باشم؟ مگر این روزها میشود حرفهای دلی را راحت هرجا به هرکس زد؟
دیگر نامه نوشتن و وبلاگ به روز کردن نوعی حرفه شده. حالا دیگر هرکسی مینویسد از دلش. از همان دلی که هرچه می نویسد باز هم دانههایش پیدا نیست! اما من انقدر یک چیزهایی را در مغزم تکرار می کنم که گاهی فکر میکنم واقعاْ برای کسی گفتمشان. همان حرفهای ساده و غیرمحرمانهای که هیچکس نمیشنود. هیچکس اگر بشنود هم به خاطر نمیآورد.
پس نگفته بودم که صدای کلیدهای جادویی پیانو زانوهای مرا شل میکند؟ یا دیدن برجهای فرمان حس نوستالژیک میدهد؟ اگر این خرده چیزهای نگفتهام را بخواهم بگویم دیگر به روزمرههایمان نمیرسیم! کار و زندگیمان میشود گفتن جملات سوالی کوتاه که با نقطه تمام میشوند چون قرار نیست کسی بهشان جواب بدهد.
سردبیر ایمیل زده که سریع و فوری! نمیدانم فوری یعنی چند ثانیه، چند دقیقه یا چند ساعت؟ سردبیر میگوید ۲۰۰۰ کلمه خوب است اما به بهای کلمهای ۱۵ تومان نمیشود آب بست توی مطلب. اگر ۱۵۰ تومان بود هم نمیشد! میخواستم بپرسم: گفته بودم صدای آشپزی کردن «دوست» را دوست میدارم؟ یا تماس زنجیر «دشمن» را با سینهام؟ ولش کن، وقت نداریم. سردبیر گفته سریع و فوری ۲۰۰۰ کلمه!
- حالا این هفته انقدر حالت بد بود و سردرد و میگرن و اینا، واسه چی بود؟
- هیچی، باز از دست خودم خیلی عصبانی شده بودم که انقدر احمقم!
- ای بابا. خب یه بار بشین تکلیفت رو با خودت کامل روشن کن و قبول کن که انقدر احمقی!
- !
میگم سهراب جان، همان بهتر که «دانههای دلشان» پیدا نیست. هان؟
من هیچوقت نپرسیدم که چرا موزه حیات وحش رو اونقدر دوست داشت؟ احتمالاً پرسیدم ولی الان یادم نمیاد. خیلی چیزها رو دیگه یادم نمیاد و برعکسش خیلی چیزهارو هم دقیق یادم میاد!
علاقه مندی های آدما چقدر عجیب غریبن. مثلاً من سعدآباد رو خیلی دوست دارم. اون دارآباد رو دوست داشت. هردوش «آباد» داره توش خب. (دارم چرت و پرت می گم؟ می دونم) اون منو یه بار برد دارآباد اما من هیچوقت نتونستم ببرمش سعدآباد. اما بدون این هم خیلی جاها رفتیم و به اندازه کافی نقطه خاطره انگیز داریم که البته الان من دیگه خیلی هاش رو یادم نمیاد. اما امروز که بعد از چندسال رفتم دارآباد، حیوونای خشک شده رو یادم اومد و اون طاووس سفید زندانی رو. به صورت خیلی دراماتیک فکر کردم می تونم خودم رو توی اون موزه پیدا کنم. خودمو که توی یه حالت طبیعی خشک شدم. خشکم کردن و آدما میان تا منو ببینن. یه نمونه از گونه زامیادیان رو ببینن که کنار مثلا یه درخت خشک شده. منو همون روز که دلم کباب می خواست و خیلی گشنه ام بود باید خشک می کردن. همون روز که از موزه اومدیم بیرون و دربه در دنبال چلوکبابی خوب گشتیم و من عین بچه ها بهانه می گرفتم. چون دلم می خواست که بهانه بگیرم تا بهم ثابت بشه یه نره خری بغلم وایساده تا نازم رو بخره. اونم می خرید. اون هم بلیت موزه رو خرید، هم نازمو و هم چلوکباب رو.
فکر می کنم عاشق تاکسیدرمی بود. عاشق اینکه چیزهایی رو که دوست داره خشک کنه و بزنه به دیوار. مثل عکس من. برای اون، دیدن این بقایا کافی بود شاید. اما من دلم می خواد عین یه گونه ی آزاد بچرم و خشک نشم. این چندروزه به طرز خطرناکی آسون شدم. من کلاً آدم سختی هستم. اینطور فکر می کنم. اما این روزها آسون شدم و توی خیالاتم یه سری معجزه کارتون وار میفته که همه بدی ها و ناراحتی ها رو از بین می بره و منو به آرامش واقعی می رسونه. اما اگه اینا همش یه ویار بهاری باشه، جام توی موزه حیات وحشه! باید برم خشک شم روی تاقچه... یا شایدم توی باغچه!
شاعر می فرماید: «عزیزمممم... بگو برمی گردی! تا کی می خوای با دل من بجنگی؟
عزیزم نگی رفتم از یاااااااااااااااد یادت نره عشقو کی بهت نشون داد!
بگو برمی گردی...بگو برمی گردی... اگه برنگردی... آی یای یای یای یای آییییی»
یک جور توهم دوست داشتنی. نه، انگار دوپاره میشوم. یکی، از این توهم گرم لذت میبرد مدام و دیگری فکر میکند درست نیست! دیگری فکر میکند این تنها یک فریب است، یک نسیم اهریمنی که میخواهد تو بخوابی. اما آن یکی غرق لذت میشود در آغوش خیال او.
شاید اثر مسکنهاست. دو روز در بستر و مسکنهای قوی باید چنین عواقبی داشته باشد. نصفش هم تقصیر پالسهای پراکنده در هواست که از جانب دریای شمال میآیند! من نمیدانم چه شده؟ واقعاْ نمیدانم. اما تقصیر من نیست. تقصیر بهار است یا دریای شمال. اما تقصیر من نیست. تمام این خیالها خوابم را به یادم میآورند. یا میخواهد تعبیر شود یا من دارم دیوانه میشوم. دومی بعید نیست!
افکار باطل و خیالات واهی تنها میتوانند روح مرا در پایان کار درهم بشکنند. کاش کسی جوابی داشت؟ کاش کسی میگفت که چرا باید رویای شیرین ببینیم، وقتی واقعیت تلخ را ترجیح میدهیم؟