قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

تفاهم مهم نیست!

- اگه پسری هست که میاد دم خونه تون دنبالت و شب ها هم می رسونتت، باهاش ازدواج کن!

- وا... رو چه حسابی؟

- رو این حساب که آدرس خونه تون خیلی سخته و راهش خیلی پیچیده است. اگه همچین فداکاری ای کرده و مسیر  رو یاد گرفته، حتماْ مناسبه؛ معطل نکن!

یاس ها می رویند

خوابم می گیرد. دلم می خواهد مدام بخوابم. از سال ۷۶ به این طرف، انقدر خواب آلودگی مرا دوست نداشته است. یک جور خستگی توی خونم است. یک جور کسالت که حتی با سفر رفتن، فیلم دیدن و غذای خوب خوردن رفع نمی شود! چرا همه چیز کش می آید؟

خوابم می گیرد. مدام دلم می خواهد بخوابم. تختم بوی یاس می دهد. عاشق عطر یاسم. عاشق یاس ها توی گلدان های بزرگ. توی گرما یاس، توی سرما نرگس! خوشبوتر از اینها نیست. اما نرگس آدم را زنده می کند و یاس آدم را می میراند. نرگس عطر زمینی است و یاس عطر آسمانی! یاس ها را ریخته ام کنار بالش، شب با هر نفس می میرم.

این چند روز با مهندس جشنواره کن برپا کردیم. چهارتا فیلم جدید دیدیم و کراکف پنیر خوردیم. اما کسالت جایش را به طراوت نداد! چرا انقدر دلزده؟ اینهمه کار هست، اینهمه برنامه، اینهمه آن بیرون زندگی هست! چرا این یک مشت یاس کافی است تا همه چیز را بمیراند؟

من برمی گردم و نگاه می کنم به پشت سر... گذشته ام را نگاه می کنم با چشمانی خواب آلوده و می ترسم از شباهت این روزها به آن غروب هایی که فقط می خوابیدم و هیچ چیز مرا زنده نمی کرد. آن زمان دلیلی نداشتم برای زنده بودن. امروز اما تا دلت بخواهد برنامه و کار هست برای انجام دادن. پس اینهمه کسالت و دلزدگی برای چیست؟

«شوق» ها مرده اند... تنها بوی یاس در اتاق مانده؛ و خوابی که همچون غبار روی من می نشیند و چهره ام را کهنه می کند.



آدم های قبلی

ته دلم، آنجا که مثل ته دل نهنگ تاریک و سرد است، شعله ای روشن شده؛ کوچک! همه ی دلم را روشن و گرم نمی کند، اما دلم را از تاریکی و یاس بیرون آورده است. موسیقی گوش می کنم. وقتی به یک موزیسین فکر می کنی، چه چیز بهتر از اینکه موسیقی گوش کنی، آنهم از نوع کلاسیک!

ده سال پیش... ده سال پیش، زندگی من چرخید. و یک نفر آدم دوست داشتنی در چرخش آن سهم بزرگی داشت. 

آن موقع در دفترم نوشتم: «خدا به من ثابت کرد، آن کسی که شبیه هیچکس نیست وجود دارد.»  اما او را گم کردم. در گذر زمان... قرار هم نبود بماند. آنقدر تصادفی به هم رسیده بودیم که قرار نبود جایی پابند هم بشویم. گاه گداری خبری ازش می خواندم. تمام آرزوها و برنامه هایی که برایم گفته بود، به همه شان رسید!

حالا بعد این همه مدت، دنیای مجازی باعث شد بار دیگر پیدایش کنم. ده سال آدم را عوض می کند اما او همانقدر آشناست که در اولین برخوردش آشنا بود. همانقدر که فکر می کردی چندین سال است باهم دمخور بوده اید. حضورش، که باز معلوم نیست به خاطر تصادفی بودنش چقدر ماندنی است، شعله ای را در دلم روشن کرد. مثل قبل آتشی برپا نکرده اما، شاید اینبار هم زندگی ام را بچرخاند...

و زیبایی را دوست دارد

هورمون ها رو دست کم نگیرین. هورمون ها نقش خیلی مهمی بازی می کنن. وقتی برای یه احساس و حالت عجیب خودتون دلیل منطقی و معقول پیدا نمی کنین و رفتاری ازتون سر می زنه که به سلامت عقل خودتون شک می کنین یا حتی فکر می کنین شاید آدم فضایی ها عوضتون کردن، به هورمون ها فکر کنین! 


پاییز می شود

نزدیک دو هفته است که کمرم گرفته. هرکار می کنم هم انگار نه انگار! شب ها از درد نمی توانم بخوابم. نصفه شب بلند می شوم توی خانه راه می روم و اشک می ریزم. بعد از قیافه و وضعیت خودم خنده ام می گیرد و بر می گردم به رختخواب!

هنوز هم دارم فکر می کنم به دستان حنا، وقتی با لحن تصنعی می گفت «قطره ای از دریای مردم ایران» و حرص می خورم از تهی بودن فیلم و از آب گل آلود ماهی گرفتن او. حرص می خورم از اینکه رسانه ای که ادعای حرفه ای بودن دارد چنین فیلمی را در چنین موقعیتی پخش می کند و این که جان این همه آدم ممکن است به خطر بیفتد برایش پشیزی ارزش ندارد!

دلم می خواهد بروم سینما و فیلم های جدید را ببینم. مخصوصا «تردید» واروژ را، اما کمردرد روزگارم را تیره و تار کرده و خانه نشین شدم شدید!

در این میان، به من می گوید: «تو هم مثل من فریک هستی» و من آنقدر حس خوبی پیدا می کنم که با این کمر دلم می خواهد بالانس بزنم!

یک ایرانی در میان بلغارها

در قسمت کنترل پاسپورت، زنک بداخلاق شبیه معلم تاریخ های بداخلاق و بی حوصله، رسید هتل را خواست. بعد مهر ورود را زد و پاسپورتم را گذاشت گوشه ی میز و گفت نفر بعدی! من که نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، بهش گفتم چرا پاسپورتم را پس نمی دهی؟ یک چیزی گفت شبیه: «پاسپورت تو تونل!» من هم که حالا قاطی نکن، کی بکن! نزدیک بود بپرم از پشت شیشه گردنش را... که یکی از مسافرها گفت پاسپورت همه را گرفته اند. زنک یک بار دیگر جمله اش را شمرده تر گفت: «پاسپورت به تورلیدر»


آنجا بود که فهمیدیم ایرانی های عزیز روی پاسپورت را از همان گیشه تا زمان برگشت خود به همان گیشه نمی بینند که مبادا زیرآبی بروند و به کشورهای دیگر فرار کنند!


وقتی خواستم از پاسپورت کنترل بیایم بیرون دیدم جلویم باز هم صف است. فکر کردم دیگر صف برای چیست؟ سرک که کشیدم دیدم آنقدر فرودگاه کوچک است که با فاصله دو متر تسمه های تحویل بار را نصب کرده اند. دو پرواز دیگر هم با ما نشست و دو ساعت طول کشید تا بتوانیم رنگ آفتاب را ببینیم. یک مامور شروع کرد چمدان ایرانی ها را دانه دانه باز کردن و گشتن که بعد از داد و بیداد ما منصرف شد.


سواحل ماسه طلایی وارنا بسیار زیباست. گلدن سندز به مراتب از آنتالیا زیباتر است. اما آب و هوای خوب وارنا فقط یک روز روی خوش به ما نشان داد و بعد باران شدید و بادهای سهمگین همه چیز را به هم ریخت. مخصوصا کشتی سواری در دانوب که دلم را برایش صابون زده بودم. تورهای کشتی لغو شد. و بدین صورت ما زیر باد و باران، در یک روز نه چندان زیبای وارنایی، با دو تن از همسفران پایه، رفتیم سینما! اصولا خیلی ها شاخ در میاورند که کسی کلی پول بدهد برود تور یک هفته ای یه کشور خارجی و آنجا برود سینما! اما این از آن لذت هایی است که به صد بار شنا در دریای سیاه هم نمی دهم. فیلم حقیقت زشت را دیدیم؛ کمدی-عشقی. فیلم، سطحی و صرفا سرگرم کننده است اما امان از دست این آقای جرارد باتلر که ای نفسسسسسسسسسسسسسسسسسس!


تا آنجا که شد راه رفتم. درحالی که باد میان موهایم می وزید و قیافه ام را شبیه لولو می کرد. کافه نشینی کردم تا آنجا که امکانش بود. عجب کیک هایی خانمها و آقایان! استراحت کردم. تنبلی کردم. برای خودم گوشواره خریدم. کلاه خریدم. واحد پولشان «لِوا» است و کمی از 700 تومان بیشتر است. برای خرید مناسب نیست. گران است. اما پر از عروسک های ماتروشکا (یا ماتریوشکا) است. همان هایی که توی دلشان یکی دیگر هست بعد دوباره توی دل بعدی یکی دیگر و بعد...

الان یک ماتروشکای آبی کپلی نانازی از روی کتابخانه ام بای بای کرد! موزه باستان شناسی بسیار کسل کننده بود و دماغه ی بزرگ دریای سیاه و قصر ملکه ماریا در بالچیک، زیبا و آرامش بخش. رقص های بلغاری را هم که شب ها در رستوران جنگلی برپا بود، دوست داشتم. یک کارگاه سفال گری هم رفتیم. چون بارم سنگین می شد نخریدم. گذاشتم برای دفعه بعد!


خوراکی ها؟ خیلی شبیه ترک ها غذا می پزند. آنجا برای بار اول فهمیدم که لازانیای اسفناج آنطور که فکر می کردم وحشتناک و حال به هم زن نیست. غذای مورد علاقه نمی شود اما خوشمزه بود. گوشت هایشان را به هیچ صورتی نپسندیدم اما سوسیس های صبحانه عالی بودند. مرغ هایشان همه خوشمزه بود. توی خوراک هایشان پیازهای ریزه میزه ای بود اندازه ی تیله. خیلی بامزه و خوشمزه بودند. یک جور سالاد سرد هم داشتند شبیه میرزاقاسمی خودمان بس لذیذذذذ. آنجا یک رستوران ایتالیایی هم رفتم که بدترین سالاد سزار عمرم را خوردم که رویش پر از شوید بود.


روز آخر که آفتابی شد، تندی کرم ضد آفتاب زدم و خوابیدم دم ساحل. صدای امواج داشت مرا می برد به دنیای وهم و خیال که... صدای جلززز و ولزز پوستم بلند شد و بساط را جمع کردم برگشتم هتل. آنجا شنا در استخر هر هتلی آزاد و مجانی است اما به شرط اینکه باد سرد نیاید که درجا سینه پهلو کنید!


خود شهر کاملا داد می زند که تحت سلطه ی کمونیست ها بوده. اما سواحل وارنا برای استراحت و لذت بردن از زندگی جای خوبی است. فقط یادتان باشد که حتما دونفری بروید. مدل ماه عسلی! حالا چه قبل از ازدواج باشد و چه بعدش. مهم نفس عمل است. (دو نقطه دی)


*عکس ها در فوتوبلاگ زامیاد موجود است.

 

 

تعبیر کن

از یک سفر طولانی برگشته بود. از آن سفرهایی که تریستیان در «افسانه های پاییز» رفته بود و هفت سال بعد برگشت. آمده بود و یک عالمه دست نوشته برایم آورده بود. روی هرجور کاغذی که دستش رسیده بود، نوشته بود. صفحات کوچک و بزرگ از جنس های مختلف، پر شده بود از کلمات! همه را برای من آورده بود. انگار همه را برای من نوشته بود.

نشسته بود روی زمین و می خواست دست نوشته ها را مرتب کند. نشستم و شروع کردم به خواندن نوشته ها. هر جمله را که می خواندم، انگار رازهای جهان بر من آشکار می شد. انگار بندی از بندهای اسارت باز می شد. انگار بال پروازی باز می شد، انگار سبک می شدم!

نمی دانم در خواب من چه می کرد؟ یادم نیست آخرین بار که خوابش را دیدم چند سال پیش بود! این همزادی آخر کار دستمان می دهد.

تمام روزهایی که گذشت

کریس به شادی می گوید که یک پسر شش ساله در مکزیک دارد به نام «سوشیانت». از او می پرسد که آیا با این مسئله مشکلی دارد یا نه؟ می گوید پسرش عشق زندگی اش است. 

شادی می خندد و کریس را جدی نمی گیرد. بعد کریس برمی گردد سمت من و می گوید: «تو واقعاْ آزادی... می دونی چرا؟... چون حتی حروف توی اسمت هم به هم نچسبیدن و جدا از هم نوشته می شن.»

به این یک قلم فکر نکرده بودم!

واریته شو

- دخترها دو دسته ان. اون هایی که به درخواست رقص جواب مثبت می دن، و اون هایی که جواب منفی می دن!

- عزیزم، اون هایی رو که اصلاْ ازشون درخواست رقص نمی شه، یادت رفت!

باز هم شهرک غرب

هوای هیچ کجای تهران به پای آن تکه از بزرگراه مدرس نمی رسد که از کنار پارک طالقانی می گذرد. نیمه شب با سرعت از آنجا می گذری و مست می شوی از این خنکی. دستم را می برم بیرون و حظ می برم از هوایی که می خورد به کف دستم، به سرو صورتم. فکر می کنم چقدر لذت بخش است وقتی بنشینی و حرف بزنی، و کسی برایت سوپ قارچ بپزد. همینطور که با گوشواره هایت بازی می کنی و از کارها و برنامه های اخیرت حرف می زنی، کسی میز شام را بچیند. ظرف ها، لیوان، نوشابه، خیارشور ها را بریزد توی یک ظرف تو گود فسقلی تودل برو (روناک به بشر های کوچک آزمایشگاه شیمی آلی با لحن شیرینی می گفت تو دل برو و من به چشمان گرد شده ی عین می خندیدم که از احساسات ما دخترها متعجب شده بود!)، سوپ آماده را ریخته توی قابلمه اما ادویه های مختلف را به من نشان می دهد: اینو دوست داری؟ و می ریزد توی سوپ. می چشد و یه کم اخم می کند. کره و یه کم اخمهایش باز می شود و قارچ تازه... با سر تایید می کند: خوشمزه شد، اما نعنا بریزیم یه کم!

بعد فکر کن تو داری جلوی آینه کوچک آشپزخانه موهایت را درست کنی و کسی شنیسل سرخ کند: شام اعیونی داریما! چی فکر کردی؟ غذا یعنی این!

من دوست دارم کسی برایم آشپزی کند. نه اینکه صرفا شام یا ناهاری بپزدها... دوست دارم کسی برای «من» آشپزی کند. برعکسش را هم دوست دارم ولی اولی یکجور خاصی می چسبد. می پرسد: احساس قدرت می کنی؟ می گویم: نه، شیرین است. احساسی شیرین است. نمی فهمی! بعد سوپمان را می خوریم تا سرد نشده. خوشمزه ترین سوپ قارچ دنیا را در آن لحظه!

لذت های کوچک دنیا، به همان اندازه ی گذشتن از کنار پارک طالقانی و مزه مزه کردن سوپ قارچ او دوام دارند. همیشه به یاد می مانند و خیلی زود می گذرند.