قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

موزه/کنسرت اولی

پارسال توی بلغارستان دو دوست جدید پیدا کردم که کم از وو ووزلا ندارند. (یکسال طول کشید که کلمه ی مناسبی برای توصیفشان پیدا کنم. خدا جام جهانی را عمر دهاد!) آدم های شاد و پرانرژی و البته پر حرفی هستند که من هر دفعه بعد از معاشرت با آنها بی نهایت خسته ام و سردرد هم روی شاخش است. پارسال پیرمرد باحالی هم توی تور ما بود که تنها مسافرت می کرد. او هم آمده بود توی اکیپ ما. هفته ی پیش آقای هاشمی زنگ زده بود به این دوتا و گفته بود یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. خلاصه بچه ها گفتند صبحانه بریم موزه سینما توی باغ فردوس. من نمی دانم چرا، اما هیچوقت موزه سینما نرفته بودم! یعنی این همه از روبرویش رد شدم و یکبار هم کنجکاو نشدم ببینم اش؟ نه لابد نشدم! حالا فکر کن برای اولین بار به خاطر شکم بروی موزه سینما!

اما صبح جمعه که مجبور شدم زود بیدار شوم به زمین و زمان فحش می دادم! هی به خودم می گفتم اصلا چرا قبول کردم، خب چه عیبی داشت ناهار یا شام قرار می گذاشتیم. در ضمن مطمئن هم بودم که آقای هاشمی صبحانه اش را قبل از شیش صبح می خورد و در اصل فقط با ما همراهی خواهد کرد. خلاصه با این وو ووزلاها که دوتایی دومن های جینگولی پوشیده بودند رفتیم کافه ویونا و صبحانه گرم خوردیم. آقای هاشمی هم یک اسپرسو گرفت با کیک که البته ۴۵ دقیقه طول کشید تا حاضر شود. مشتری ها زیاد نبودند اما خیلی کند پذیرایی می شدند. ولی فضایش را دوست داشتم. نشستیم توی فضای باز. جای دلپذیری بود و پر از گربه هایی که منتظر بودند املت یا سوسیس ات را نخوری و به نوایی برسند. من یادم نیست اصلا تا به حال صبحانه بیرون رفته باشم. شاید به خاطر تنبلی و شاید هم خساست! چون به نظرم پولی که بیرون می گیرند (رستوران ها و کافه های شیک) اصلا نمی ارزد به یک لقمه نان و پنیر و تخم مرغ!

خلاصه قیمت دستم نبود و تقریبا شوکه شدم که ۹۵۰۰ تومان باید می دادم برای صبحانه ای که خوردم. البته داشتم فکر می کردم که اگر بوفه بود و می توانستم حداقل خودم انتخاب کنم که چی بخورم باز بهتر بود. اما پوره سیب زمینی و املت و نیمرو باهم در یک ظرف، البته همراه با پنیر تست و کالباس و سوسیس تقریبا مرا کشت و خفه کرد. دلم هم نمی آمد چیزی زیاد بیاید! مجبور بودم می فهمید؟؟؟ مجبور!

دیروز هم برای اولین بار رفتم کنسرت ویژه بانوان. کنسرت زنانه نرفته بودم تابه حال. هیچوقت حس خوبی نداشتم که یکبار بروم ببینم چه خبر است. موبایل هایمان را گرفتند و کیف هایمان را گشتند که دوربینی نداشته باشیم. و به طرز اروتیکی هم ما را گشتند که من هم حسسسساس به این لمس ها و حالت چندش و عصبی، خلاصه یکساعتی من منقبض بودم توی سالن. بعدش هم دوتا خانم شدیدا محجبه که یکی مانتو روسری مشکی پوشیده بود و روسری اش را عربی بسته بود و دیگری روسری پلنگی داشت و چادری بود، توی سالن مدام راه می رفتند و همه ما را می پاییدند که فیلم نگیریم. بعضی وقت ها حس می کردی انگار جنایتی دارد روی صحنه اتفاق می افتد.

یکی از دوستانم در این کنسرت موسیقی سنتی عود می زد و برای همین هم همه دوستان آمده بودند. وقتی دیدم که خانم ها مانتوها را درآوردند و دست و بشکن و قر و گردن... به عکس آن دو نگاه کردم بالای سِن و لبخند موزیانه ای زدم. اما بعد یک جوری غمگین شدم. کنسرتی آمده بودم که نمی توانستم از آن عکس بگیرم و بچه ها را در حال نواختن نشان بدهم، یا تماشاگران به وجد آمده را. نمی توانستم قطعه ویدئویی کوتاهی بگیرم و در یوتیوب بگذارم. از اینکه صدای زن در سالن فرهنگسرای نیاوران طنین انداز بود خوشحال بودم و از اینکه نمی شود سی دی همین زن را خرید و هدیه داد، متاسف. از اینکه پدر دوستم بیرون توی گرما منتظر بود و نمی توانست هنرنمایی دخترش را ببیند عصبانی بودم و همزمان می گفتم باز خوب است... باز خوب است.

خلاصه تعطیلات نویی بود. هفته ی آینده هم می خواهم بروم سفر. سرزمین های نو و روزهای تازه!



خرداد آمد

آخرین نشانه های بهار با نسیم های خنک بعدازظهر. ایستک هلو را با شیشه قورت قورت. امیلی دیکنسون می خوانم از دیروز که دیوان کامل اشعارش را از جایی پیدا کردم. دیروز اسمم را کلاس زبان فرانسه نوشتم تا سر ظهر روزهای تابستان، بین راه خانه و کلاس زیر آفتاب کباب شوم.

ایستک خنک تمام می شود و شیشه اش با پرتاب سه امتیازی می رود توی سطل آشغال. شعرهای امیلی به زبان اصلی سخت است اما خیلی دوست داشتنی اند. این روزها لذت از هنر خیلی کم پیش می آید. یاد نمایش پروفسور بوبوس می افتم که فقط به خاطر رضا کیانیانش رفتیم و تنها ارزشش هم همین بود به نظرم. می توانم بگویم دیگر از کارگردانی آتیلا پسیانی بیزار شدم، از بازی مسخره زن و دخترش همراه لیلی رشیدی. یا بهتر بگویم از نقش های مسخره، دیالوگ های مسخره و حرکات مسخره ای که برای این سه نفر در نظر گرفته شده بود.ما افتاده بودیم گوشه ی سالن و چراغ های روی صحنه صاف توی چشم های ما بود. در حدی اذیت شدیم که می خواستیم عینک آفتابی بزنیم. گردنمان هم که داشت می شکست. تنها انگیزه مان از صبر و استقامت، رضا کِی بود که به صورت زنده آن بالا هنرنمایی می کرد. یعنی فقط کافی بود دستت را دراز کنی تا...

مجله گلستانه که می خواندم دیدم همکلاسی دوران دبستانم هفت سال است گالری زده و مدیر گالری شده! آخرین شغلی که به فکرم می رسید الان داشته باشد. اصلا یادم نیست کی رابطه مان قطع شد اما می دانم که آدم شاد و معاشرتی بود و من دیگر سراغش را نگرفتم.

راستی این داستان را دارم در سایت امیرمهدی حقیقت دنبال می کنم. داستان جذابی است.

دیشب داشتم به پدر می گفتم که قرار است بروم کلاس فرانسه. خنده اش گرفت و گفت چی می خوای از جون خودت؟ ایشالله به آرامش برسی بالاخره.

من هم کمی جا خورده بودم و جواب دادم: آمین!


خواب، کتاب، کباب

از همون سال اولی که نمایشگاه اومد مصلی، به خودم گفتم دیگه نمی رم! سال بعدش نرفتم اما پارسال به خاطر کتاب های خودمون (نمایشنامه های دورتادور دنیای نشر نی) رفتم باز. 

اما هرچی فکر می کنم نمی دونم امسال چرا رفتم. انگار مجبورم! خیلی بی خود و بی جهت. البته پام که رسید خونه دوباره عهد کردم که دیگه نرم. توی شبستان مصلی که ناشرای عمومی هستن واقعا نمیشه نفس کشید. توی شلوغی غرفه ی ناشرای معروف نمیشه دو دقیقه وایساد و کتاب ها رو دید و باز هم بعد اینهمه سال باید ساندویچ ناهارتو زیر آفتاب و لب جدول بخوری چون یه صندلی یا نیمکت پیدا نمیشه یا حتی یه سایه بون.

علاوه بر اینا، گُله به گُله ماشین گشت وایساده و یه جوری احساس عدم امنیت می کنه آدم با دیدن پلیس (مملکته داریم؟). خواهرانِ همیشه در صحنه با ماشین میان و تذکر می دن به بدحجاب ها. تهدید می کنن که اگر رعایت نکنن میان می برنشون. در ضمن آدم از خبر جمع شدن یه سری کتاب، دل و دماغش رو از دست میده. حتی اگر قصد خرید اون کتاب ها رو هم نداشته باشه. حذف نشرها هم آدمو نا امید می کنه.

اما با همه ی اینا، نمایشگاه واقعا شلوغ بود. به دوستم گفتم یعنی ما واقعا انقدر کتابخون داریم؟ اونم جواب داد که فکر کنم آدم بیکار زیاد داریم. خیلی ضدحال بود جوابش اما خب به نظرم در مورد بعضی از اون عده، صدق می کرد. خودمون اگر آدمای خیلی گرفتاری بودیم نمی رفتیم! خیلی ها هم به خاطر کتاب های آموزشی و کنکور و دانشگاهی میان. اما واقعا شلوغ بود، با اینکه وسط هفته بود و روز اول یا آخر نمایشگاه هم نبود که بخواد دلیلی باشه.

من یه کتاب شعر گرفتم به اسم «بر مهراب تو، بز سپید من» از سافو، شاعر زن خیلی خیلی قدیمی یونانی، نشر مشکی. همه ی شعرهاش جالب نیست اما لحن و احساسش خیلی به شعرهای خودم نزدیکه. دوسش دارم.

دوتا هم کتاب آموزش نقاشی با آبرنگ خریدم. ببینیم می تونه از من نقاش بسازه یا نه!

*

آیلتس شدم ۷. خب حالا چه کار کنم؟ باز دوسال دیگه این دستمه و آخرش هم کاری باهاش نمی کنم. انگار نمی خوام برم. آره فکر کنم نمی خوام... ولی آخه بعضی وقتا می خواما!

*

کاش آدما برای اینکه بتونن بیان تو خواب آدم اجازه می گرفتن. یا مثلا مثل برنامه هایی که می خوان اینستال بشن، می پرسیدن از آدم که «آیا مطمئنید که می خواهید این خواب را ببینید؟»

*

در دوردست ماه فرو شده

و هفت خواهران نیز.

نیمه شبان است و

عمر می گذرد

من اما تک و تنها می خوابم.


سافو


پ.ن. هنوز هیچکدوم از گلدونام جوونه نزدن



روزنگار

امتحانم توی خیابون حافظ بود. پایین تر از جمهوری. وقتی رفتیم تو سالن امتحان، از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد. دلیلش این بود که هرکدوم یه میز و صندلی یکنفره داشتیم. میز و صندلی های شیک و نو. یعنی دیگه مجبور نبودیم یه تخته چوبی بذاریم روی پاهامون و با اعمال شاقه امتحان بدیم. کیفیت صدا عالی بود. انگار تو بهشت بخوای امتحان زبان بدی!

بعد امتحان اومدم بیرون و رفتم تو جمهوری. گفتم بذار حالا که ایستگاه قلهک مترو راه افتاده، با مترو برم خونه. سر ظهر بود و گرم شده بود. منم خسته و شدیدا گرسنه بودم. از ناهار دیروزش چیزی نخورده بودم. حساب کردم دیدم دوتا شاعر دیگه رو هم باید رد کنم تا برسم به ایستگاه مترو.

توی جمهوری داشتم می رفتم و مردم رو نگاه می کردم. فکر می کنم توی جمهوری بیشتر از همه ی خیابون های تهران میشه موتور سیکلت دید. انگار اونجا همه کارها با موتور انجام میشه. یه مغازه دار که لباس مردونه می فروخت اومده بود دم در مغازه اش و تیپ اش رو به رخ رهگذرها می کشید. لباساش اتو کشیده و کفش هاش واکس خورده. از جلوی کافه نادری که رد شدم یاد شاتو بریاناش کردم و یه نیم نگاه انداختم توش. دقیقا روبروی راهرو، دوتا از گارسون های پیرش با یونیفورم زرشکی شون نشسته بودن، دست ها زیر چونه و به کاشی های کف سالن نگاه می کردن. انگار خواب باشن یا چرت بزنن.

بعدش از روبروی سفارت انگلیس رد شدم و زیر لب یه کم بهشون فحش دادم تا دلم خنک بشه. دیگه نوبت صرافی ها شده بود که همینطور پشت سر هم قیمت دلار و پوند و یورو و سکه طلا به آدم بدن.

گرمم شده بود حسابی. تابلوی مترو سر یه خیابون باریک نصب شده بود که فلش اش رو به جلو بود و نوشته بود ایستگاه سعدی. فردوسی رو هم رد کردم و رسیدم به ماهی فروشی های نزدیک بازار پروانه. میگوهاش قد ماهی قزل آلا بود. همه شون شاه میگو بودن و اصلا میگوی ریز نداشتن. دلم خواست یه نیم کیلو بخرم اما کیسه ی بدبوی میگو رو توی مترو تا خونه بردن... اصلا حالش نبود.

تخته نرد فروشی ها و قلیون فروشی ها. یه مغازه هم بود که لباس شب زنونه می فروخت و قیمت بالای ۴۰ هزار تومن نداشت. لباس هاش هم واقعا قشنگ بود نسبت به قیمتش. یعنی نه دهاتی بود و نه جینگول بینگول و ل.خ.ت و پتی!

وقتی رسیدم به سعدی مجبور شدم به دو برم اونور خیابون چونکه ثانیه شمار چراغ سبز روی ۱۰ بود و داشت تند تند کم می شد. بالاخره رسیدم به واگن ویژه بانوان و دعا کردم که زیاد له نشم توش. با اینکه جا برای نشستن نبود اما اونقدر هم شلوغ نبود. دو دقیقه نگذشت که یه خانومه با کیف پر از ریمل و رژ لب و مداد چشم اومد توی پروپاچمون و مدام می پرسید کسی لوازم آرایش نمی خواد؟ منم هر دفعه هی می خواستم توی رودربایستی بگم نه مرسی!

ایستگاه اول که نگه داشت یه خانومه با دختر ۴-۵ ساله اش سوار شدن و خیلی مودبانه از ما خواستن تکون بخوریم که برن جلو. من دور خودم چرخیدم که جا برای خانومه باز بشه که یهو یه کیسه از توی کیفش درآورد و یه دوجین شورت زنونه رنگ و وارنگ درآورد از توش. خانوما کسی شورت نمی خواد؟

ایستگاه بعدی یه دختر قد بلند و چشم ابرو مشکی سوار شد با یه روپوش سبز آبی و روسری نقره ای-مشکی. یه سایه اکلیلی سبز- آبی هم زده بود پشت چشمش. این یکی شبیه خانومای توی فرودگاه برای تبلیغ کالاش از عشوه خاصی استفاده می کرد و می گفت نمونه سایه چشمی که می فروشه پشت چشم خودشه و می تونیم ببینیم.

نفر بعدی یه دختر لاغر اندام بود که یه ماسک سبز هم زده بود و دونات و آدامس می فروخت. تاکید داشت که دونات ها مال امروزه و اول تاریخش رو چک کنیم و بعد بخریم. یکی دیگه هم این وسط تلمبه مخصوص بادکنک می فروخت که یه خریدار بالاخره پیدا کرد. یه خانم چادری واسه پسر کوچولوش خرید. فکر کنم بین همه شون فقط همین یکی تونست چیزی بفروشه.

ایستگاه حقانی که رسیدیم یهو یه آقاهه اعلام کرد که ایستگاه آخره! من هاج و واج مونده بودم که بابا قیطریه ایستگاه آخره که. اما چراغ های واگن خاموش شد و همه پیاده شدیم. فکر کردم اصلا حالشو ندارم از اینجا دوتا تاکسی بشینم تا خونه ها! از یکی پرسیدم جریان چیه و یارو گفت این نمیره اما اگه صبر کنی قطار بعدی میره تا قیطریه. خلاصه من گشنه و تشنه صبر کردم تا قطار بعدی اومد. اما خب قبلیه تازه خلوت شده بود و من می تونستم بشینم. این جدیده باز پر بود و تا قلهک وایسادم. اما کلافه شده بودم از دستفروش ها. با خودم گفتم آخه مترو جای دستفروشی نیست که. نمیشه یک پنجم یه واگن فروشنده باشن که. گفتم حالا اگه اینو یه کم بلند بگم ممکنه منو جرواجر کنن حامیان اجتماعی زنان دستفروش در مترو. این چند وقته گزارش از دستفروشی زیاد خوندم و همدردی می کنم باهاشون و معتقدم که باید یکی به فکر این ها باشه. اما در نهایت مترو جای دستفروشی نیست. مخصوصا وقتی واسه مسافر واقعی جا نیست و این فروشندگان جا رو اشغال می کنن و احیانا گاهی روی اعصاب هم می رن.

از ایستگاه تا خونه یه ربع راهه. کوچه های محله ما رو تازگی ها چپه کردن. یعنی خیابون ها و کوچه هایی که یه عمر از اون ور یه طرفه بودن، حالا از این ور یه طرفه شدن و یه کم باعث تعجب ملت میشه. البته فکر کنم این تصمیمشون بد نباشه و حجم ترافیک رو کم کنه. اما چند سال طول کشید تا بفهمن کار اولیه شون اشتباه بوده.

راستی امروز دیدم فرهنگسرای کودک نشست شعر نو داره مخصوص زنان. هفته دیگه برم ببینم توش چه خبره.

ما

چه حس بدیه وقتی دیگه هرچی از دوستت می شنوی فکر می کنی دروغه و فکر می کنی آخه این چیزایی که داره راجع بهش دروغ میگه جزو چیزاییه که اصولا دوست ها راحت به هم میگن و جزو اسرار نیست!

من نمی دونم چرا، ولی این دروغ گفتن باعث میشه که حس کنی بهت خیانت شده! هرچند مسئله زیاد هم مهم و حیاتی نباشه.

*

چه حس بدیه وقتی ببینی اونی که ادعای دوستی و صمیمیت اش دنیا رو برداشته بود، زورش میاد یه زنگ بهت بزنه بگه چه مرگته خب؟ ارزش یه زنگ هم نداشتیم دیگه خداروشکر! به خدا آدما من یکی رو آچمز کردن در این برهه زمانی!

*

امتحان آیلتس من با بابام پیوند عجیبی خورده! هر موضوعی که بهم می دن توی مصاحبه من بی اختیار یه جوری می چسبونمش به بابام و می شینم راجع به اون حرف می زنم. به فال نیک می گیریم.

*

فیلم مری و مکس رو دیدم و بعدش یهو حس کردم به مکس شبیه ترم تا مری و خیلی ترسیدم. هرچی فکر کردم دیدم خب من که خیلی دوست دوروبرمه! اما با این چیزایی که اخیرا از دوستام دیدم انگار عاقبتمون همون عاقبت مکس میشه.

*

امسال هرجای دنیا که باشم و هر شغلی داشته باشم، باید فرانسه یاد بگیرم! گفتم اینجا که توی رودربایستی بمونم و پشت گوش نندازم.

*

حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام... یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم

«طهران تهران»

روزنگار

منم خیلی موقع ها آدمایی رو که دلشون زیادی خوشه مسخره می کنم. البته توی دل خودم چون درست نیست آدم تخریب روحیه کنه!

اما یه موقع هایی برنامه ریزی های یه آدمی برای آینده، حتی اگر نفعش به شما نرسه، باعث میشه دل شما هم خوش بشه. مثلا طرف امروز پاشده رفته کلی گشته که کفش مخصوص دویدن بخره که عید روی برنامه شروع کنه دویدن. کلی کتاب های درسی دانلود کرده و پرینت گرفته و صحافی کرده با کلی دفترچه که نت برداره از روشون که سال دیگه که سربازیش تموم شد بتونه زود اقدام کنه برای دکتری! بعدش رفته برای مامان و باباش عیدی خریده.

بعد از این سال مزخرف که از هر طرف بهش نگاه می کنی، کثافت ازش می باره (معلومه چقدر حرصی ام نه؟) خودش رو جمع کرده و برای یه شروع متفاوت برنامه می ریزه. در اوج ناامیدی ها و ناکامی ها، آدم یه جورایی خوشحال میشه. از اینکه یه کسی می تونه این روزا پاشه بره تمام شهرو بگرده برای خریدن یه کفش مخصوص دویدن!

دارم فکر می کنم سالی که میاد ممکنه سال بهتری باشه، ممکن هم هست بدتر باشه یا اصلا فرقی با امسال نداشته باشه. اما این تعریف ها همه مربوط میشه به اتفاقاتی که از بیرون می افته و دست من نیست. اما من خودم می تونم متفاوت شروع کنم. بهتر از سالی که گذشت شروع کنم. نمی دونم میشه یا نه. اصلا نمی تونم قول بدم که توان یا انگیزه کافی رو براش دارم یا نه. اما مطمئنا میشه امتحان کرد.

رشته ی زندگی این ماه های آخر بدجوری از دست من در رفت. نقشه هام که نقش برآب شد، یه جور عجیبی شدم. انگار نمی دونستم الان باید چکار کنم. گیج و ویج! الانم نمی تونم درست تصمیم بگیرم. الان هر سوالی ازم بکنی راجع به آینده واقعا نمی دونم که جواب مثبت باید بدم یا منفی؟ نمی دونم چی رو واقعا می خوام یا واقعا نمی خوام. پس حالا که تصمیم گیری بلند مدت نمی تونم بکنم، برای اینکه روزهامو مثل این یه ماهه هدر ندم بهتره تصمیم گیری های کوتاه مدت کنم. برنامه ریزی های کوتاه مدت. از اونا که دل آدمو خوش کنه. از اونا که فکر کنی بالاخره یه کاری داری انجام می دی و بی مصرف نیستی. دیگه به جای فحشی کردن روزگار بهتره تن رو به کار بدی!


پیشنهادم برای عید اینه که کتاب بخونید، برین پیاده روی و شکلات میلکا از نوع موس شکلاتش رو بخورید!

برنامه من که خیلی شبیه اینه.


شب های روشن

«نوشتن به آدم این قدرت را می دهد که وارد زمان هایی بشود که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع ترین مکان ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کند.»

روح پراگ- ایوان کلیما



به دوستم گفتم یک کتاب شادی آور یا حداقل خیال انگیز و غیرواقعی انتخاب کن که باهم ترجمه کنیم. گفتم الان روحیه ام مناسب جنگ و تلخی و مرگ و زندگی واقعی نیست. بعد خودم نشسته ام «روح پراگ» را می خوانم.

به خدا حالم خوب نیست. سردردها گذاشته اند پشتش و من احتیاج به کمی مهربانی دارم. احتیاج دارم یک شروع دوباره داشته باشم. 

به رنگ ارغوان را دیدم و نمایش به خاطر یک مشت روبل. حوصله حرف زدن از آنها را هم ندارم. در موقعیت «خود دوست نداشتن» افتاده ام. آدم از بی حوصلگی خودش به ستوه می آید. آخر چقدر غُر، چقدر بی حوصلگی؟

چرا حاتمی کیا عشق به ارغوان را نتوانسته بود دربیاورد؟ آدمی که از کرخه تا راین را می سازد و خاکستر سبز را، چطور نتوانسته این عشق را باورپذیر کند. من حاتمی کیا را دوست دارم اما تازگی ها فیلمنامه هایش ناب نیست. صحنه های خاص ندارد. امضای حاتمی کیا را ندارد. نمی گذارد دل آدم بلرزد. توی دعوت هم همین مشکل را داشت. فیلمنامه ها یک جوری پخته نمی شوند. دیالوگ ها خیلی جاها آدم را پس می زند و نمی گیرد.

برای حاتمی کیا کافی نیست که فیلمش از فیلم های متوسط ایرانی این سال ها بهتر باشد. مخصوصا اینکه می رود سراغ سوژه های عالی.

توی نمایش به خاطر یک مشت روبل، بدترین بازی مال خود حسن معجونی بود. مهم ترین دلیل که ما به دیدن این نمایش رفتیم هم خود معجونی بود. این بلا تازگی ها زیاد سر من می آید. مثل دفعه پیش که به خاطر مهدی هاشمی رفتیم کرگدن را دیدیم اما شهاب حسینی ما را محسور کرد.

فقط لجم گرفت که نوشته از روی نمایشنامه نیل سایمون و برگرفته از داستان های چخوف، اما بعضی داستان ها را دستکاری کرده و آخرشان را به طور کل تغییر داده.

راستی اگر خواستید بروید رستوران لئون توی خیابان آبان، بگویم که تجربه جالبی خواهید داشت، کوکتیل های گوارا و غذاهای بسیار لذیذ و خوش قیافه! فقط یادتان باشد یک ایران چک پنجاهی حتما همراهتان باشد!

نافرمانی «مدنی»

من این روزها وضعیت ها و احساسات مختلفی دارم. اولا که یکی از برنامه های مهم زندگی ام با دیوار بتونی برخورد کرد و به شدت متوقف گردید. (به شدت متوقف گردید؟!)

دوم اینکه زیاد می خوابم بدون اینکه بدنم نیاز به اینهمه خواب داشته باشه و می ترسم مریض باشم. سوم اینکه ۳۱ ساله شدم و دهه ی سی اصولا یه جور عجیبیه و من فکر می کردم یه جور دیگه باشه یعنی متفاوت باشه با اینی که هست، اما نیست.

چهارم اینکه تاندون پام بی دلیل کشیده شده و لنگ لنگان به زندگی خودم ادامه می دم. پنجم اینکه از دست خودخواهی ها و لوس بازی ها و بی تفاوتی آدم ها به ستوه اومدم و از این به بعد منم همونطوری هستم باهاشون که اونها با من هستن!

ششم، قدر دوست هایی که این چندوقت هوامو داشتن، می دونم و می تونم بگم انتظار نداشتم که تا این حد برام مایه بذارن.

هفتم اینکه قراره یه کار جدید شروع کنم بالاخره با یه آدم درست حسابی و شروع کنیم به ترجمه و نوشتن! کی می دونه شاید یه روز یه نشر راه انداختیم باهم.

هشتم، بعد چهار سال یه دوست رو دیدم که عشق زندگیم بوده و هست ولی هیچوقت با هم نبودیم و هیچوقت هم نخواهیم بود (مدل آرزوی محال). چهارسال پیش به خاطر یه سری حرف دری وری رابطمون قطع شد و بعد چند سال با دوتا ایمیل فورواردی و دو، سه جمله چت یه جورایی از اون حالت خلاء بیرون اومد. این آدم که دیگه ایران زندگی نمی کنه یه چند وقتی اومده بود ایران و بر خلاف تصور من، ازم خواست همدیگرو ببینیم. من واقعا نمی دونستم چرا باید همدیگرو ببینیم. فکر می کردم حرفی نداریم باهم بزنیم. فکر می کردم نه حسی هست نه هیجانی دیگه. چون اون دوستی که داشتیم دیگه اصلا وجود نداره. اون صمیمیت دیگه نیست و از زندگی هم هیچی نمی دونیم!

بعدش همدیگرو دیدیم و به جای یک ساعتی که قرار بود بشینیم حرف بزنیم، چهار ساعت تمام گفتیم و خندیدیم. البته بیشتر اون حرف می زد و من بعد از مدت ها از صمیم قلب خندیدم و شاد بودم از دیدنش و از اینکه هنوز انقدر دوستش دارم متعجب بودم. عجیبه به خدا! یا من خل مشنگم! نمی دونم. اینکه هنوز دیگران یا حتی خود آدم بتونه خودشو غافلگیر کنه با احساساتش، جای امیدواریه. چون همه چی خیلی بد به گِل نشسته. همه چی خیلی لجنه!


غذای روز

این دو هفته را تقریبا مرتب با دوستان می گذرانم. چه آنی که بالاخره دارد با خانواده اش مهاجرت می کند امریکا، چه دو نفری که عاشق کشف رستوران و کافی شاپند و برای تعطیلات بهمن و نوروزشان دارند برنامه ریزی می کنند بروند سفر و چه آنی که وقتی رانندگی می کند محل سگ به پشت سری اش نمی دهد.

با جمع دوستان دبیرستان -اکیپ خوب همیشگی- رفتیم پارک نهج البلاغه هفته پیش! راستش من اسم پارک را که شنیدم کمی تردید کردم که بروم یا نه اما پارک جالبی بود. موقع ورود و خروج خیلی توی ترافیک ماندیم اما خوش گذشت. یک دره در فاز شش شهرک غرب که از میانش یک نهر می گذرد. همینطور مارپیچ باید بروی پایین. جای قشنگی است. به قول بچه ها «ممد باقر چه کرده!»

بعد رفتیم آلونک، اول گیشا از اتوبان حکیم. برای سفارش دادن همبرگر که تنها غذای آلونک است حدود ۴۵ دقیقه وقت صرف کردیم. بچه ها می گفتند شرکت فراری هم اینقدر آپشن ندارد! به جز منوی غذا که همان همبرگر و چیز برگرو قارچ برگر و خلاصه مشتقات برگر است، یک منوی مخصوص سس دارد که روح و روان ما را شاد کرد. ما هم که ۱۰-۱۲ نفر بودیم و هر کداممان یک سسی انتخاب کردیم و این تنوع ما را به وجد آورد. اما واقعا همبرگرهای خوشمزه ای بود، توصیه می کنم شدید. هرچند باید یا کنار خیابان خورد یا در ماشین اما ارزشش را داشت، عالی بود.


دیشب رفتیم رستوران گیاهی آناندا توی اختیاره جنوبی. اولین بارم بود می رفتم و از فضایش خوشم آمد. غذا هم ای بد نبود. البته امروز صبح با معده درد شدیدی پاشدم که نمی دانم باید گردن غذای آنجا انداخت یا نه. اما جای دنج و خوبی بود.

از آنجا که این معاشرت ها همه به خوردن ختم می شوند، یک روز دیگرش را با دوست مهاجرم رفتیم لیموترش و سفارش یک قوری چای دادیم با کیک. بعد فنجان هایی که آورد فنجان های کوچک قهوه خوری بود. گفتیم اینها خیلی کوچک و باریکند و چای خوری نیستندها. پسرک جواب داد نه از این کوچیک تر هم داریم! دیدیم با این آدم نمی شود بحث کرد و چایمان را به صورت قطره چکانی توی آن فنجان های اسپرسو خوردیم و بعدش تنها عکس دونفره مان را گرفتیم که سند داشته باشیم برای دوست بودن باهم.

چهارشنبه شب با هزار دردسر شام رفتیم میخکوب که بالاخره این دوست ما که عهد کرده بود پاستای میخکوب بخورد، نخورده از دنیا نرود. نشستیم به خوردن و حرف های خاله زنکی صدمن یه غاز زدن! آخرش که دوستمان راضی داشت حساب می کرد و تصمیم می گرفت بازم بیاید اینجا، صاحب رستوران گفت دارند می بندند و نقل مکان می کنند به برج آفتاب! گفتم آنجا که به اندازه کافی پستو و رستوران ایتالیایی دارد! نمی دانم حرص و طمع اینهاست که فکر می کنند می توانند با آنها رقابت کنند یا اصلا از خود آنها هستند.

در نهایت برای جمع کردن داستان دوستان و شکم هایمان، یک پلوپزبخارپز دونفره گرفتم که کاملا تودل بروست و قرار است غذاهای من درآوردی زیادی را به جز پلو در آن پخت. چه حس خوبی است که وبلاگ را با این مسائل عادی پر کنی و جدی ها را به روی خودت نیاوری!

چگونه به زندگی دهن کجی کنیم؟

خیلی وقته همه چی روزمره شده و حرف های هوشمندانه و لحظه های ناب پشت چیزی نامعلوم گم شده.

زندگی جریان داره و لحظه های خوب و بد، شاد و غمگین همه سرجای خودشون هستن تا تعادل زندگی رو حفظ کنن.

اما شیب زندگی کم شده و مسیر همینطوری داره به سمت یکنواختی می ره. اینجاس که صاحابش باید یه فکری بکنه برای تولید موج و تکون و لرزش! البته تا حدی که دیگه سونامی نشه!

باز باید به یه کار پردرآمد و معتبر پشت پا زد و از یه مامن آرامش و سکون دل کند تا بشه به دنبال یه جزیره ناشناخته رفت. البته کسی آدمو مجبور نکرده؛ هیچکس به جز اونی که توی دل آدم یهو شروع می کنه داد و فریاد و بهونه گرفتن و دپرس شدن!

اگه از یه چیزی نگذری، به چیز دیگه ای نمی رسی و هیچوقت نمی فهمی که می تونسته بهتر باشه یا بدتر. من تاحالا دو دستی خیلی چیزا رو ول کردم و نتیجه بدی هم ندیدم ازش. وقتی با تمام وجود طلب کردم و قیمتش رو هم پرداختم، گرفتم.

البته نباید خیلی سخت و جدی گرفت. هیچی رو نباید اونقدر جدی گرفت و مهمتر از همه این که همیشه یه نقشه دوم هم داشته باشه آدم خوبه. یعنی همه آینده رو بند یه اتفاق کردن کار احمقانه ایه. باید همیشه حاضر باشیم که بگیم گور باباش، این نشد یه کار دیگه می کنیم. زندگی در کل احمقانه و پوچ به نظر میاد. اما این همه ی اون چیزیه که داریم و باید پرش کرد. از نقشه و رویا و فکر و عمل و هیجان باید پرش کرد.

بعد یه کم بهش مهلت داد که ببینی چی جوابتو می ده. اما یادت باشه هیچوقت زیاد منتظرش نشینی، چون خیلی زود تموم میشه... همه چی خیلی زود تموم میشه!