قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

پارانرمال اکتیویتیززز

به همین زودی جمعه شد؟ شوخی می‌کنی! من همچنان تو فکر این بودم که یه هفته‌ی کامل دارم که به کارهام سروسامون بدم و حالا می‌بینم که فقط یه جمعه برام مونده، یه جمعه‌ی دیگه!

تازگی‌ها همش به این فکر می‌کنم که زمان کمی مونده، کلاً، زمان کمی مونده و باید ازش استفاده کرد. اما راستش شرایط «قشنگ» مملکت عزیزم اجازه نمی‌ده خیلی به بحث‌های روشنفکرانه برسم. بیشتر وقتم صرف «تلف شدن» می‌شه. اگر واقعا امسال دنیا تموم شه خیلی کِنِف می‌شیما!

من دوباره برگشتم به زمان قدیم. به اون زمانی که دفترچه خاطرات سایز جیبی داشتم، روش عکس یه قوی زیبا بود توی یه برکه، دوتا شاخه نی هم یه کناری دراومده بود. صفحه ها هم حاشیه سبزآبی داشت. من برگشتم به زمان دفترچه خاطرات نوشتن، دوباره. البته اینبار با اون بار خیلی فرق داره. نمی‌دونم مامانم کی وقت کرد اون دفترچه‌ها رو بریزه دور اما مثلا توی اونا می‌نوشتم: «صبح ساعت 9 بیدار شدم. به پارکینگ رفتم و با بچه ها بازی کردم. بهزاد با دوچرخه پیچید جلوی من و من با صورت رفتم توی ستون! ظهر ماکارانی خوردم. عصر رفتم کتابم را به کتابخانه پس دادم و برای بابا روزنامه خریدم. وقتی آمدم دیگر روز تمام شده بود.» اما الان خیلی مزخرف‌تر می‌نویسم. یعنی انقدر غم و غصه فلسفی و غیرفلسفی توش هست که حال آدم رو به هم می‌زنه. آخر سر هم کسی سردرنمیاره آخر روز من چطوری گذشته. نصفشم به رمزه که اگر احیاناً افتاد دست نااهل، پته‌مون نریزه رو آب! می‌دونی آدم تا صادق ننویسه، نویسنده نیست. این از من. اما خوبیش اینه که خودم رو مجبور کردم هر روز بنویسم. حتی چند جمله. دیگه حداقل هر روز می‌تونی بگی چی خوردی و چکار کردی دیگه! لازم نیست ادبی بنویسی و خلاقیت نشون بدی هر روز... حالا بعضی روزها شاید.

یه سیگنالایی داره میاد. هی می‌خوره به سر و صورت من. بعد من گوشامو تیز می‌کنم ببینم اتفاق خاصی داره دوروبر من میفته یا من خیالاتی شدم؟ بعد می‌فهمم که «یا خیالاتی شدم» درسته! اما سیگنالا قوی‌ان لامصب! خب بابا بیا بگو چته دیگه چرا میری رو اعصاب من؟ اینهمه رفتی بَسِت نیست؟ اسب!

نه، من خل نشدم، این سیگناله خودش می‌فهمه شما به گیرنده تون دست نزنین. امروز از صبح پای کامپیوتر بودم، باز مجنون شدم. روزایی که آدم نمی‌بینم اینجوری میشم. روزهایی هم که آدم زیاد می‌بینم باز یه دردسر دیگه دارم. تعادل روان یه چیزیه که قدرشو نمی‌دونین. از سلامتی حتی بهتره!


وای راستی این فیس‌بوک ایرانیه رو دیدین؟ ناز بمیرن ایشالا با این کپی کردنشون!


کس دیگری بود آنکه مرا می‌دید

حالا من مدام می‌نویسم. صبح‌ها روبروی پنجره، روی پله‌برقی‌های مترو، فشرده میان آدم‌های توی قطار، سبد به دست توی فروشگاه بزرگ و شب‌ها خسته بالاسر سینک ظرفشویی.

حالا مدام می‌نویسم توی مغزم. همه جا می‌نویسم، الا توی وبلاگ. بعد که می‌نشینم برای نوشتن، می‌بینم همه‌ی داستان‌های ناب گریخته‌اند. تمام تشبیهات بکر، تمام لحظه‌های من، تنها مال من... از من... گریخته‌اند!


آب و رنگ

خانم تِیت قبل از اینکه وارد نمایشگاه بشم گفت «احیاناً راهنمای صوتی نمی‌خواین؟» من هم مودبانه گفتم «نو تنک یو!». بعدش دوباره صداش اومد که «اما اطلاعات خوب و به دردبخوری داره راجع‌به هرکدوم از نقاشی‌ها!» من گفتم «یس آی نو بات، نو تنک یو!» اما چون اون زبون نفهم‌تر از من بود شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت «به هرجهت اگر نظرتون عوض شد من اینجام» و ابروهاش رو یه جوری بالا پایین برد که یعنی برمی‌گردی!

ولی خانوم تیت کور خونده بود چون نمی‌دونست که من کلا از نقاشی آبرنگ زیاد سر در نمی‌آرم (حالا نه که از بقیه‌ی نقاشی‌ها میارم!) یعنی جزئیاتش به درد من نمی‌خوره. من می‌خواستم از دیدن نقاشی‌ها لذت ببرم و خدا رو چه دیدی، شاید از بعضی‌هاشون متحیر بشم. تاریخ نقاشی ها رو نگاه کنم و بگه اَاااااا... ببین قرن هیجده میلادی با اون امکانات پدَِسگ چی کشیده! (این فرهنگ فحش دادن موقع تعریف کردن از اون چیزاییه که سخت ریشه‌کن میشه، بله!)

رسما داشتم می‌رفتم توی تابلو! مرتیکه جزئیات ریز رو اونقدر دقیق کشیده بود که من مطمئنم موقع کشیدنشون ذره بین گذاشته بوده جلوش. بعدش من می‌خوام بدونم اینا یه سری صحنه‌ها و مناظر رو چطور می‌کشیدن با این همه دقت وقتی اون سوژه حرکت می‌کرده یا نور تغییر می‌کرده. اون موقع که دیگه دوربین سونی سایبرشات عین ریگ نریخته بوده رو زمین! یعنی همه‌ی جزئیات رو حفظ می‌کردن تا زمان تکمیل نقاشی؟ یعنی من بزنم خودمو؟ نه، بزنم؟؟؟

بعدش می‌دونی چقدر زمان می‌گذاشته اصولا تا این تابلو تموم شه! فیسبوک نبوده دیگه، مردم از زندگیشون استفاده‌ی بهینه می‌کردن!

از کنار یه تابلو رد شدم و دیدم منظره ی سوختن شهر بوسنیه. فکر کردم توی اون اوضاع و احوال، صدای تیر و تفنگ و دود و جنازه و تجاوز و... یارو رفته رو تپه و شروع کرده این منظره رو کشیدن؟ چی فکر می‌کرده اون موقع؟ خیلی وقتا من دلم می‌خواد یه ذره‌ی میکروسکوپی بشم و برم توی مغز آدما ببینم توی یه شرایط خاص چی فکر می‌کنن! برام خیلی جالب بود. می‌شد از اون صحنه عکس بگیره اما وایساده بود کشیده بودتش.

کارمند گالری که احتمالا از صبح مثل سیخ وایساده بود اونجا و مواظب نقاشی‌ها بود یه کم بشین پاشو کرد که پاهاش باز شه. ببین یعنی هرکاری سخته‌ها، هر کاری جدیش سخته!

برگشتنه یه پل جدید پیدا کردم که تا حالا ندیده بودمش تو لندن (یه جوری می گم انگار گم شده بوده پُله و من تازه کشفش کردم مثلا!) اسم پل «واکس‌هال» بود. خیلی جای آروم و قشنگی بود. ابرهای پشته‌ای هم توی آسمون بودن و آفتاب می‌تابید واسه خودش که البته خیلی اتفاق نادریه و باید قدردانی کرد حتی شاید باید قربانی کرد براش! تیمز هم آروم واسه خودش موج ریز می‌اومد و من به جزئیات فکر می‌کردم. به اونهمه جزئیاتی که این نقاش‌ها دیده بودن و بعد زحمت کشیدنشو به خودشون داده بودن. به یه عالمه جزئیاتی که مهمن و مهم نیستن اما من دیگه بعضی کلیات رو هم حتی به هیچ جام حساب نمی‌کنم چه برسه جزئیات!

از تشنگی داشتم تلف می‌شدم، سرم هم درد گرفته بود انقدر به خودم فشار آورده بودم و به جزئیات فکر کرده بودم. پاشدم آروم آروم رفتم طرف ایستگاه مترو. یه جوری راه می رفتم انگار آدم خیلی مهمی‌ام و کارهای خیلی مهمی دارم. اما فقط می‌خواستم یه بطری آب بخرم و برم خونه واسه خودم شیوید پلو بپزم!

سه شنبه در لندن

امروز شش فروند غاز از روی قطار ما عبور کردند و درست همان موقع خانم سیاه پوستی که پاپیون سیاه به سرش زده بود و کت و دامن و جوراب شلواری و کفش سیاه پوشیده بود و حدوداً شش ماهه حامله بود عطسه کرد. من داشتم به لیست خریدم نگاه می کردم که از صدای عطسه اش پریدم. زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خودم گفتم الان است که ویروس ها پخش شوند و بیایند سمت من. از جا پاشدم و رفتم روبروی در قطار. همچین کمین کرده بودم که تا در باز می شود بپرم بیرون. وسواس بدی تمام وجودم را گرفته بود. فکر می کردم دارم لشگر ویروس ها را می بینم که به سمت من می آیند. قطار ایستاد و من پریدم بیرون. دختر بی شعوری که هنوز یاد نگرفته باید صبر کند تا اول مسافرها پیاده شوند، بعد سوار شود، به من تنه زد و خودش را انداخت توی قطار. من تابلوهای راهنما را دیدم و رفتم به سمت خط صورتی. خط خودم آبی تیره است. خطی که می رود بانک آبی آسمانی است. خطی که شهر را به دو قسمت تقریبا مساوی تقسیم می کند قرمز است. آنکه اکثر آخر هفته ها بسته است زرشکی است. خط زرد دور خودش می چرخد و خط سبز همان است که من اکثرا سوار نمی شوم.

رسیدم به سکوی خط صورتی. چهار دقیقه به آمدن قطار مانده بود. روزنامه ی رایگان عصر را باز کردم و دیدم آرنولد ده سال پیش با یکی از کارکنان خانه اش خوابیده و از او یک بچه دارد! نمی دانم چرا اصلا به قیافه ی آرنولد نمی خورد از این کارها بکند اما به هرحال کرده و زنش هم گذاشته رفته. همه توی فیس بوک برای زنش لایک زدند.

قطار آمد و من چشم هایم را مثل عقاب تیز کردم تا صندلی های خالی را قبل از توقف کامل قطار نشان کنم و در کمترین زمان ممکن بهشان برسم. سه تا صندلی خالی بود که کنار دستی ام در هر سه تایشان آدم های فربهی بودند. چون خودم هم خیلی بروباریک نیستم یک صدم ثانیه شک کردم که روی کدامشان بنشینم که همین مقدار مکث باعث شد دوتایشان را از دست بدهم. به ناچار خودم را چپاندم توی سومی. بغل دستی ام انقدر بزرگ بود که دسته ی صندلی داشت می رفت توی کلیه ام. قطار خط آبی تیره ی خودمان از این مشکلات ندارد حتی اگر آدم های ایکس ایکس اِل کنار هم بنشینند. ابرو انداختم بالا برای خط صورتی. روزنامه را دوباره باز کردم و دیدم ملکه با یک لباس سبزآبی رفته ایرلند و در بدو ورود یک بمب پیدا کرده اند توی یک اتوبوس. بعد یکهو اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد... هچچچچچچچچچچو... روی صورت ملکه. ویروس ها دنبال من آمده بودند توی خط صورتی و به نظرم صبر آمده بود برای سفر الیزابت دوم. امیدوارم نرود روی هوا.


کسی از ایران نیست؟

ما هشت نفر بودیم. شاید هم نُه نفر!

نشسته بودیم روی تپه ی پارلیمنت، روی چمن های سبز انگلیسی. بادبادک ها بالای سرمان توی هوا شنا می کردند. گاهی باد می افتاد و پشت سرش باران بادبادک بود که بر ما می بارید. علی از مسابقات بادبادک پرانی پاکستان می گفت و اینکه تازگی ها ممنوع شده. می گفت دلیلش بادبادک های چینی است که انگار نخ هایشان انگشت چند کودک را قطع کرده.

کیارا به دختر سه ساله ای که دنباله ی بادبادک ما را می کشید چشم غره می رفت. می گفت اگر مادرش نیاید جمعش کند بلند می شوم ها! می گفت تمام هفته از سه بچه ی قد و نیم قد انگلیسی پرستاری می کند و آخر هفته دلش می خواهد هیچ صدا و اثری از بچه نباشد دوروبرش. کیارا پاستا با گوجه فرنگی و ریحان و پنیر موتزارلا آورده بود با خودش. می گفت برای یاد گرفتن عربی چندماه مصر بوده. می گفت سه تا سگ دارد که الان توی میلان پیش خانواده اش هستند و تا وقتی آنها از نگهداری سگ ها پشیمان نشوند، اینجا می ماند تا انگلیسی اش را تقویت کند. گفت وقتی برگردد ایتالیا می خواهد شهرش را عوض کند چون آدم ها با حیوانات مهربان نیستند. من راجع به قانون جدید سگ گردانی در ایران برایش گفتم. با دهان باز نگاهم کرد.

آنیکا تنها دوهفته است که آمده لندن و دو هفته ی دیگر هم می رود اردن. گفت توی یک شهر کوچک در شمال آلمان زندگی می کند که اگر اسمش را هم بگوید من نمی شناسم پس نمی گوید! آنیکا زیبا بود اما لاک های رنگ و رو رفته ی آبی داشت. آمده بود اینجا توی یک خوابگاه کار می کرد تا خرج اقامتش را دربیاورد. توی آلمان شروع کرده بود معماری خواندن توی دانشگاه اما یکهو تصمیم گرفته بود ول کند و برود دنیا را بگردد. گفت هنوز جوانم، 21 سالم بیشتر نیست. بعد من فکر کردم که ماها در 21 سالگی باید حداقل توی دانشگاه باشیم تا خانواده و جامعه دست از سرمان بردارند. نمی دانم یکهو چی شد که من راجع به سفرم به کلن و فیلم از کرخه تا راین برایش حرف زدم. برایش جالب بود که ما توی اسم فیلممان «راین» داریم!

گوشا گوش تلخ بود. ازش خوشم نیامد. نمی دانم چرا همه می گویند من شبیه لهستانی هام. من هیچ شباهتی به گوشا نداشتم. گوشا خیلی بی پروا بود. خیلی خیلی بی پروا. خیلی وحشی. مدام با پای برهنه روی چمن ها می دوید. کف پاهایش سبز شده بود. لیوانش مدام از شراب قرمز و سفید پر و خالی می شد. با توماش سر اسمش درگیر شد. می گفت اسمت توماس است نه توماش. توماش ابروهایش را انداخت بالا و بهش گفت یعنی تو می خواهی تلفظ درست اسم مجارم را بهم یاد بدهی؟ من فکر می کردم به توماش برخورده اما بیست دقیقه ی بعد دیدم این دوتا شدیدا گرم صحبت شدند و دارند قرار می گذارند شب بروند پارتی.

آدام تمام آن تپه ی تیز را با دوچرخه آمده بود بالا. به نظرم خل بود! البته فقط به خاطر همین کارش، وگرنه خیلی مطلع و سیاستمدار بود. به آنیکا گفت یک موقعی برود اردن که او هم برگشته باشد خانه و بتواند یک جای خواب بهش بدهد. جیمز تنها لندنی ما بود که تمام مدت به کایت بزرگ سبز و خاکستری چسبیده بود. انقدر هیجان داشت از کایت پرانی که بین ما بند نمی شد.

خدایا بازهم بودند... آن دو پسر گِی که از کلمبیا آمده بودند اما زود رفتند. یا آن یکی بلونده که یادم نیست از کجا بود. یا آن یکی که از لیتوانی بود و آخر از همه آمد. قیافه اش شبیه هنرپیشه ی مولن روژ بود. مدیربرنامه مولن روژ با آن موهای قرمز و چشم های بزرگ.

هرچه به غروب نزدیک می شدیم باد شدیدتر و سردتر می شد و من استخوان هایم صدا می داد. تمام بدنم شروع کرد به درد گرفتن. همه ی آنها که آنجا بودند، آمده بودند تنها یک روز تعطیل را به خوبی و خوشی بگذرانند، همین. همه شان در مقطعی از زندگی بودند که فقط می خواستند بگردند. هیچ چیز جدی ای برایشان وجود نداشت! 

حتی میکو که از همه جدی تر بود و با روزنامه برای آجیل هایمان ظروف کاغذی درست کرد، چیزی از آینده نمی گفت. البته آدم روز یکشنبه از نقشه های آینده اش نمی گوید. میکو می گفت حتی دیگر اخبار را هم نمی خواند چون اخبار مربوط به زلزله و پالایشگاه فوکوشیما زندگی اش را می ریزد به هم. گفت حالا حالاها به ژاپن برنمی گردد.

ما چندین و چندنفر بودیم. هرکدام از یک نقطه روی نقشه. همه روی چمن های سبز انگلیسی تپه ی پارلیمنت نشسته بودیم و بادبادک ها بالای سرمان شناور بودند. آفتاب پایین می رفت و من فکر می کردم یعنی اینها هم دارند از چیزی فرار می کنند؟

قرارم نیست

بالاخره آدم باید یک جا با خودش کنار بیاید. نمی شود که یک عمر با خودت دربیفتی. یعنی می شود اما خیلی فرسایشی است. پدر دربیار است. من هم برای همین فکر کردم باید یک بار برای همیشه خیالم را راحت کنم. باید قبول/اعتراف کنم که من هیچوقت از زندگی خودم راضی نخواهم بود. اینطوری دیگر دنبال رضایت نخواهم گشت و خودم را بی جهت خط خطی نمی کنم که چرا حتی وقتی به چیزهایی که خواسته ام رسیده ام، باز هم ناراضی هستم. باز هم نق دارم و باز هم دلم می خواهد خیلی وقتها بمیرم از بی قراری!

البته این طوری هم نبوده که مثلا هیچوقت روزهای خوب و بی نقض نداشته باشم ها، چرا داشته ام. بهترین مثالش سه ماهی بود که رفته بودم کنار بندر و داشتم یاد می گرفتم تجارت حمل و نقل کشتیرانی چیست! آن روزها چهره ی من خوشحال بود، قلبم خوشحال بود. مالیخولیایی در کار نبود. روزهای سخت و آسان باهم بود، حتی گریه هم می کردم گاهی -بله گریه هم می کنیم چطور؟- اما عالی بود زندگی برای چندماه. بعدش دوباره به گل نشستیم و همه چیز روزمره شد. 


بعدش من همیشه در موقعیتی هستم که وقتی دهنم را باز کنم به زر زدن که آقا من دارم از شدت افسردگی و بی قراری نابود می شوم، از هرطرف چشم غره و سرزنش به طرفم روان می شود. همه حق به جانبند، هی می خواهند برایم مثال بیاورند هی من را با خودشان یا بقیه مقایسه کنند. خیلی منطقی برخورد می کنید خب، من اصلا منطق شمارا نمی توانم بپذیرم. حداقل وقتی اینقدر حالم چپ اندرقیچی است که حالم از توضیح بدیهیات شما به هم می خورد. من مریضم اصلا، خوب شد؟ این را یک جا نگه دارید بعدا هرجا دلتان خواست علیه من استفاده کنید. اما من با همین حال نامتعادلم این همه راه را آمده ام. هرکاری که در زندگی کرده ام، اگر بشود دستاوردی به حساب آورد، با همین طرز فکر و جنون های آنی به دست آورده ام. جور دیگر بلد نیستم، نمی توانم، ازم برنمی آید.


پریروز داشتم فکر می کردم ماندن در ترافیک مدرس-شمال بین میرداماد و خروجی صدر بهتر است یا ساعت ها رفت و آمد توی متروی سریع لندن، آن هم در تاریکی دق آور چندین متر زیر زمین؟! بعدش به خودم آمدم زدم به پیشانی ام که این مقایسه ی ت.خمی چی بود کردی؟ از کجات می آوری این فکرهای بی خودی را؟


یعنی تمام هدف ها و برنامه ها و آرزوها و خیلی چیزها را یکهو می فروشم به فکرهای آنی و ساده و شاید -فقط شاید- بی ارزش. اما من به همین افکار درهم و نامیزان زنده ام. اگر واقعا بتوانم به خودم بقبولانم که من در هیچ کجای دنیا راضی نخواهم بود و در هیچ شغل و منصبی راضی نخواهم بود و با هیچ شکل و قیافه و لباسی راضی نخواهم بود، شاید بیشتر خودم را دوست داشته باشم، شاید کمتر از دست خودم کلافه و ناامید بشوم و با خیالی آسوده تر رویاهایم را محقق کنم. آهسته و پیوسته پیش بروم و از اینکه آنچه مرا راضی می کند هنوز پیش نیامده، دلخسته و مغموم نباشم.


خالی شده ام از دانستن. انگار هیچوقت، هیچ چیز نیاموخته ام. وقتی کسی از توانایی های من استفاده نمی کند، وقتی جایی به درد خاصی نمی خورم، اینجوری می شود. همه چیز سطحی است. یه کم از این می دانم و یه کم از آن. بعد هیچ کار مشخصی نمی کنم. یه کم از این و یه کم از آن. من هیچوقت آدمی نبودم که یک خط را بگیرم و بروم تا تهش. چون همیشه یک جایی بالاخره یک چیزی پیدا می شود که حواس مرا پرت می کند به موضوعی تازه. به یک خط تازه. بعد من هم مثل آهو می پرم از روی پرچین ها و می روم همانجا که حواسم آنجاست! این پرش ها، این تغییر مسیرها یعنی «من»! 


اما خب آسان نیست. چون وقتی «من» شروع می کند مثل «تو» فکر کردن، می بیند چقدر خر است! اما مهمتر از همه اینست که «من» همیشه در نوسان است که مثل خودش فکر کند یا دیگران!


صلح با خویشتن

دشوارتر از صلح با دشمنان تن است

هزاران هزار برابر

هزاران

هزار

برابر


مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟*

دیروز یکی از بدترین سوتی هامو دادم از وقتی اومدم اینجا. سوتی دادن در بلاد فرنگ کلا خاطره می شه و خنده داره و مفرح ذات! اما سوتی دیروز من باعث شد خیلی خجالت زده بشم. (هرچند باز هم برای دوستان مفرح ذاته احتمالا!)


دیروز با یکی از همکلاسی های اتریشی ام داشتیم راجع به زندگی مستقل حرف می زدیم و اینکه مشکلات شریکی زندگی کردن چیه و اون گفت که تک فرزنده و همیشه هرکاری خواسته کرده و همیشه تنها و مستقل بوده و الان هم یه خونه یه اتاقه گرفته تو لندن. البته خب وقتی پول باشه منم بلدم خونه مستقل بگیرم. (ولی زندگی با اندل هم خودش تجربه ایه ها، حیفه!)


آهان سوتی ام چی بود حالا؟ پرسیدم از کدوم شهر اتریشی و اونم با افتخار جواب داد شهر زیبای سالزبورگ. بعدش من، مثل همیشه، یه ریکشن خیلی رومانتیک نشون دادم به این اسم و یهو باهم گفتیم: سالزبورگ، شهر... آوای موسیقی/موتزارت!!!

بله... بنده گفتم آوای موسیقی یا همون اشک ها و لبخندهای خودمون و ایشون گفتن موتزارت. حالا فکر کن من چقدر ضایع شدم. آخه روانی (به خودمم)، موتزارت مهم تره یا خواهر ماریا؟ (خودم جواب این سوال رو نمی دم چون معلومه نظر من چیه!) دو نقطه دی


* قسمتی از دیالوگ خواهر ماریا و کاپیتان فونتراپ وقتی توی باغ در آغوش همدیگن:

- مادر مقدس همیشه می گه وقتی خدا دری رو ببنده، حتما در دیگه ای رو باز می کنه.

- مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟

(مسلما از دوبله ی فارسی فیلم)


هارمونی

یک

دیشب یکی از خوشتیپ ترین مردهای انگلیسی رو دیدم توی مترو،

درست وقتی دوست دخترش رو محکم بغل کرده بود.

دو

این اسم به نظرتون خیلی زیبا، اصیل و خوش آهنگ نیست؟

ادوارد نایت

سه

من دیشب موقع اجرای دریاچه ی قو گریه کردم و موقع اجرای بولِرو  موهای تنم سیخ شد!

چهار

میرزاقاسمی با گوجه های ترش چیز خوبی نمیشه.

پنج

دیروز سخت بود.

شش

فارسی نوشتن یکی از راه های جذب مخاطبه در این دیار.

قدم زدن روی برگ های زرد

بله دیگه، ما این آخر هفته در فراق کیف و پول و چتر و کیف آرایش و اینا... نشسته بودیم توی اتاقمون و سماق می مکیدیم! البته دروغگو خره، سماق نداشتیم که! همینطوری نشسته بودیم غصه می خوردیم. بعدش یهو چشممون افتاد به دوربینمون که روی طاقچه بود (منظور لب پنجره است).

اونوقت تصمیم گرفتیم بریم پارک پشت خونه مون رو کشف کنیم و عکاسی کنیم تا حالمون بهتر بشه.

هوای خوبی بود بعد از یه رگبار کوتاه، و پاییز قشنگی اومده بود توی پارک و من هم مثل خسرو توی خانه ی سبز انقدر راه رفتم تا بالاخره آروم شدم.

اینم چندتا عکس از آخر هفته ی پاییزی ما. همینجور برین عقب عکس ها رو. البته ۴ تا بیشتر نیستا زیاد برین عقب می افتین تو عکس قدیمی ها. افتادین هم افتادین البته! دو نقطه دی

زمانی برای نبودن

من امروز یک دِپِ خفیف زدم. نمی دونم چی شد اما عصر غم انگیزی بود.

من بالاخره اومدم مرکز دنیا. آره لندن برای من «مرکز دنیا»ست. به هزارویک دلیل. از بچگی راجع بهش از مامان و بابام شنیده بودم و دلم می خواست این جای عجیب رو که با بقیه دنیا فرق های بزرگی داره ببینم. این شهر همیشه و تو هر مرحله ای از زندگی من، یه نقشی داشته و من خیلی مصر بودم بیام و یه مدتی توش زندگی کنم. هرچی مامان از هوای ابری و دلگیرش و ساختمون های خاکستری و سردش می گفت من بیشتر حریص می شدم. حالا من اینجام و کمی دلم گرفته. روزهای اول، لندن با محبت منو پذیرفت و با هوای عالی و آفتابیش نشون داد که می تونم دوستش داشته باشم. می تونه شهر من باشه!

هنوز هیچی شروع نشده. امروز عصر، بعد این چند روز من هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم و دلم هم نمی خواست برم بیرون. خزیدم زیر پتو و خودم رو زدم به خواب. رادیو جوان روشن بود و یهو آهنگ «خوشگل عاشق» رو گذاشت و من عین یه دختربچه غمم گرفت و بغضم شکست! انگار سال هاست از این فعل استفاده نکردم: بغضم شکست... بغض آدم می شکنه! یه چیزی درون آدم انقدر نازک می شه که با یه تلنگر می شکنه.

این پنج روز، روزهای خوشی بودن. مخصوصا دیروز که داشتم توی کافه جلوی بوش هاوس چای می خوردم و فکر می کردم چقدر این خیابون رو دوست دارم. منو یاد خیابون ولی عصر می اندازه. البته پارک وی تا تجریش که تیکه ی مورد علاقه ی منه و حتی وقتی تهران هم بودم دلم براش دم به ساعت تنگ می شد. حالا یه خیابون اینجا دارم که بتونم جایگزینش کنم. فقط به خاطر اینکه آدم هرجایی که باشه باید یه خیابون مورد علاقه داشته باشه که از چای خوردن توش لذت ببره. این یه اصله! اصل های دیگه ام هست اما من امروز خیلی گناهی ام و بقیه افاضاتم رو می گذارم بعداً می نویسم.