قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

زمستانمان بهاری است

توی مطبش نشسته آن ور دنیا و می پرسد که چکار می کنی؟ من هم خیلی کلیشه جواب می دهم که مثل همیشه کار و زندگی؛ خبر جدیدی هم نیست. هرچند این روزها، هر لحظه یک خبری اینجا هست و دیگر به جای شوک و وحشت و غم، آدم از مضحک و حماقت بار بودن آنها به خنده می افتد.

امروز باز داشتم می مردم؛ از سر درد البته. حال بدی است که صبح با بیرون زدن شقیقه ها بیدار شوی. بعد از خوردن مسکن قوی، بیفتی بی حال روی تخت. بعد که درد کمتر می شود، گیجی و منگی باعث می شود دچار توهم بشوی. نمی دانی بیداری یا خواب. انگار توی کابوس مانده باشی. روزت به فلان می رود.

چندروز پیش همبازی دوران کودکی ام را توی اینترنت پیدا کردم. اولین دوست زندگی ام. اولین عشقم. دیدم که استاد موسیقی الکترونیک شده! خیلی جالب بود. شب قبلش خوابش را دیده بودم و صبح هرچه فکر کردم این از کجا توی خواب من پیدایش شد، نفهمیدم. بعد یکهو توی سرچ گوگل پیدا شد. جالب است ببینی آدم ها بعد از ۲۰ سال چطوری می شوند. این هم از مزیت های ۳۰ ساله بودن است که حالا می توانی بگویی کسی را ۲۰ سال است که می شناسی!

تمام روز را خوابیده ام و حالا جغد شدم. حس هیچ کاری هم نیست. دلم گپ های چرند و پرند می خواهد تا خود صبح.

راستی ۱۷ دی رفتیم نمایش «۱۷ دی کجا بودی؟». یک جوری جالب بود. کمی کشدار و که چی بود اما بدم نیامد. سبک جالبی داشت. مهرانفر و جواهریان هم بازی خوبی داشتند. فرمان آرا را هم دیدیم توی ایرانشهر. هیبتش از ذهنم بیرون نمی رود: بارانی و کلاه مشکی، شال سبز!


۲۰۱۰

قلم در دست می گیرم و کتابی را که پارسال جر خوردم تا ویرایش کنم، دوباره ویرایش می کنم. بعد از چند خط، کم کم گریه ام می گیرد و دلم می خواهد ضجه بزنم. 

توی اینترنت خواندم که کتاب چاپ شده. کسی که ما را آدم حساب نکرد. رفتم کتاب را از روی میز تازه های نشر برداشتم. همچین با افتخار، شروع کردم صفحه اول را خواندن. بعد سرم گیج رفت و عرق سرد روی تنم نشست. گفتم این که اصلا قابل خوندن نیست. آقای ناشر نگاهی کرد و انگار یادش رفته بود من در این کتاب دستی داشته ام، گفت اتفاقا می خواستم ببینم ویرایشش مال کیه خفه ش کنم!!!

گفتم چطور کسی نفهمیده که تغییرات و اصلاحات اعمال نشده؟ چرا کتاب رو ندادید من نمونه خوانی کنم؟

جوابی نداد. برادرش کتاب را به من داده بود. نگذاشت کارم را هم عین آدم انجام بدهم. گفت لازم نیست با متن اصلی مقایسه کنی فقط یک بار سریع بخون! 600 صفحه را سریع خواندم و سریع کلی تغییر دادم. اما حتی زحمت نکشیده اند، اسامی لاتین را زیرنویس کنند. فکر می کنم شانس آوردم که اسمم توی کتاب نیامده. واقعا دلیلی هم ندارد البته. کتاب به این بدخوانی مگر ویراستار هم داشته؟ خیلی حالت های هیستریک و گریه دار و ضجه کنان و عربده کشان دارم چند روز است.

مسلما همه اش به خاطر این کتاب نیست. به زمین و زمان فحش می دهم و اخم از صورتم بیرون نمی رود و سردرد تازه چند ساعت است که رفته سراغ کارش.

کتاب را می خواستم برای مامان کاوه/اولکا هدیه بخرم. «شاهدی بر زندگی من» که نامه های سارتر است به سیمون. فکر کردم بشینم کتاب چاپ شده را درست کنم اما بیهودگی کارم مرا به گریه واداشت!

مامان کاوه/اولکا تازه فهمیده که دو ماه است مامان شده و هنوز نمی دانیم دختردار می شوند یا پسردار. برای همین فعلا باید با دو اسم آماده باش بود. آن روز نشستیم و کتاب نام های فارسی را زیر و رو کردیم. من همیشه دلم می خواسته اسم پسرم پارسا باشد و هیچوقت اسم مناسبی برای دخترم پیدا نکردم. اما آنروز دو تا اسم رخشید و یاشار را خوشم آمد. فقط مانده اسم پدرشان هم مشخص شود.

من حالم خوب نیست و هذیان می گویم. اما این کتاب را می دهم مامان تازه بخواند. هرچند همه ی نامه ها ترجمه نشده اما من از این کتاب خوشم می آید، از اینکه خیلی شخصی است و وارد حریم خصوصی کسی مثل سارتر و سیمون می شود. فضولم و حریم خصوصی دوست می دارم!

دارم یا ندارم؟

من فکر می کنم دارم دیوانه می شوم اما با بقیه که صحبت می کنم، می گویند فقط خسته ام و دارم دیوانه نمی شوم!

دیشب (یا امروز صبح) ساعت یک ونیم پاشدم به سالاد درست کردن. بعدش هم کمی با آهنگ های عهد دقیانوس مارتیک بال بال زدن! (چون آن کاری که من می کردم هیچ گونه شباهتی به رقصیدن نداشت!)

خیلی هیجان لازم هستم. خیلی شدید. و برای اینکه گاد عزیز یک وقت هیجان اشتباهی نازل نکنند باید بگویم که به یک نوع هیجان شدید و غیرمنتظره و شادی آور نیازمندم. قربان یو!

هفته ی پیش بالاخره رفتم و یک عدد فوتوپرینتر خریدم. اینجای دلم مانده بود که بخرم. همه می گفتند نمی ارزد و اگر عکس زیاد چاپ نکنی خراب می شود و هزار حرف دیگر. اما برای عقده ای نشدن و خود دوست داشتگی پاییزی، بالاخره یک عدد پرینتر کَنون خریداری شد. دوستان می توانند عکس های درخواستی خود را ارسال و چاپ شده شان را تحویل بگیرند! تخفیف هم می دهیم، لطفا چانه نزنید.

صبح ها به شدت (با تاکید) خواب می بینم پشت سرهم. خواب هایی با داستان ها و شخصیت های بی ربط که چیز زیادی هم ازشان یادم نمی آید. اما این خواب های اساسی، نمی گذارند از خواب بیدار بشوم. وقتی هم تمام می شوند، یک ساعتی مدام بین خواب و بیداری هستم و تکلیفم باخودم روشن نیست و میخ شده ام به رختخواب و نمی دانم چه مرگم است. 

یک ماه و نیم از بنایی و نقاشی خانه ما می گذرد و تنها اتاقی که کامل سروسامان نگرفته اتاق من است. حالا هی من می گویم دارد یک چیزیم می شود، بگویید نمی شود!

امروز هوا خوب است. دلم می خواهد بروم بیرون و کمی بچرم. همچون گوسپندی خوشحال و بی غم روی تپه ای سرسبز!

پاییز می شود

نزدیک دو هفته است که کمرم گرفته. هرکار می کنم هم انگار نه انگار! شب ها از درد نمی توانم بخوابم. نصفه شب بلند می شوم توی خانه راه می روم و اشک می ریزم. بعد از قیافه و وضعیت خودم خنده ام می گیرد و بر می گردم به رختخواب!

هنوز هم دارم فکر می کنم به دستان حنا، وقتی با لحن تصنعی می گفت «قطره ای از دریای مردم ایران» و حرص می خورم از تهی بودن فیلم و از آب گل آلود ماهی گرفتن او. حرص می خورم از اینکه رسانه ای که ادعای حرفه ای بودن دارد چنین فیلمی را در چنین موقعیتی پخش می کند و این که جان این همه آدم ممکن است به خطر بیفتد برایش پشیزی ارزش ندارد!

دلم می خواهد بروم سینما و فیلم های جدید را ببینم. مخصوصا «تردید» واروژ را، اما کمردرد روزگارم را تیره و تار کرده و خانه نشین شدم شدید!

در این میان، به من می گوید: «تو هم مثل من فریک هستی» و من آنقدر حس خوبی پیدا می کنم که با این کمر دلم می خواهد بالانس بزنم!

یک ایرانی در میان بلغارها

در قسمت کنترل پاسپورت، زنک بداخلاق شبیه معلم تاریخ های بداخلاق و بی حوصله، رسید هتل را خواست. بعد مهر ورود را زد و پاسپورتم را گذاشت گوشه ی میز و گفت نفر بعدی! من که نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، بهش گفتم چرا پاسپورتم را پس نمی دهی؟ یک چیزی گفت شبیه: «پاسپورت تو تونل!» من هم که حالا قاطی نکن، کی بکن! نزدیک بود بپرم از پشت شیشه گردنش را... که یکی از مسافرها گفت پاسپورت همه را گرفته اند. زنک یک بار دیگر جمله اش را شمرده تر گفت: «پاسپورت به تورلیدر»


آنجا بود که فهمیدیم ایرانی های عزیز روی پاسپورت را از همان گیشه تا زمان برگشت خود به همان گیشه نمی بینند که مبادا زیرآبی بروند و به کشورهای دیگر فرار کنند!


وقتی خواستم از پاسپورت کنترل بیایم بیرون دیدم جلویم باز هم صف است. فکر کردم دیگر صف برای چیست؟ سرک که کشیدم دیدم آنقدر فرودگاه کوچک است که با فاصله دو متر تسمه های تحویل بار را نصب کرده اند. دو پرواز دیگر هم با ما نشست و دو ساعت طول کشید تا بتوانیم رنگ آفتاب را ببینیم. یک مامور شروع کرد چمدان ایرانی ها را دانه دانه باز کردن و گشتن که بعد از داد و بیداد ما منصرف شد.


سواحل ماسه طلایی وارنا بسیار زیباست. گلدن سندز به مراتب از آنتالیا زیباتر است. اما آب و هوای خوب وارنا فقط یک روز روی خوش به ما نشان داد و بعد باران شدید و بادهای سهمگین همه چیز را به هم ریخت. مخصوصا کشتی سواری در دانوب که دلم را برایش صابون زده بودم. تورهای کشتی لغو شد. و بدین صورت ما زیر باد و باران، در یک روز نه چندان زیبای وارنایی، با دو تن از همسفران پایه، رفتیم سینما! اصولا خیلی ها شاخ در میاورند که کسی کلی پول بدهد برود تور یک هفته ای یه کشور خارجی و آنجا برود سینما! اما این از آن لذت هایی است که به صد بار شنا در دریای سیاه هم نمی دهم. فیلم حقیقت زشت را دیدیم؛ کمدی-عشقی. فیلم، سطحی و صرفا سرگرم کننده است اما امان از دست این آقای جرارد باتلر که ای نفسسسسسسسسسسسسسسسسسس!


تا آنجا که شد راه رفتم. درحالی که باد میان موهایم می وزید و قیافه ام را شبیه لولو می کرد. کافه نشینی کردم تا آنجا که امکانش بود. عجب کیک هایی خانمها و آقایان! استراحت کردم. تنبلی کردم. برای خودم گوشواره خریدم. کلاه خریدم. واحد پولشان «لِوا» است و کمی از 700 تومان بیشتر است. برای خرید مناسب نیست. گران است. اما پر از عروسک های ماتروشکا (یا ماتریوشکا) است. همان هایی که توی دلشان یکی دیگر هست بعد دوباره توی دل بعدی یکی دیگر و بعد...

الان یک ماتروشکای آبی کپلی نانازی از روی کتابخانه ام بای بای کرد! موزه باستان شناسی بسیار کسل کننده بود و دماغه ی بزرگ دریای سیاه و قصر ملکه ماریا در بالچیک، زیبا و آرامش بخش. رقص های بلغاری را هم که شب ها در رستوران جنگلی برپا بود، دوست داشتم. یک کارگاه سفال گری هم رفتیم. چون بارم سنگین می شد نخریدم. گذاشتم برای دفعه بعد!


خوراکی ها؟ خیلی شبیه ترک ها غذا می پزند. آنجا برای بار اول فهمیدم که لازانیای اسفناج آنطور که فکر می کردم وحشتناک و حال به هم زن نیست. غذای مورد علاقه نمی شود اما خوشمزه بود. گوشت هایشان را به هیچ صورتی نپسندیدم اما سوسیس های صبحانه عالی بودند. مرغ هایشان همه خوشمزه بود. توی خوراک هایشان پیازهای ریزه میزه ای بود اندازه ی تیله. خیلی بامزه و خوشمزه بودند. یک جور سالاد سرد هم داشتند شبیه میرزاقاسمی خودمان بس لذیذذذذ. آنجا یک رستوران ایتالیایی هم رفتم که بدترین سالاد سزار عمرم را خوردم که رویش پر از شوید بود.


روز آخر که آفتابی شد، تندی کرم ضد آفتاب زدم و خوابیدم دم ساحل. صدای امواج داشت مرا می برد به دنیای وهم و خیال که... صدای جلززز و ولزز پوستم بلند شد و بساط را جمع کردم برگشتم هتل. آنجا شنا در استخر هر هتلی آزاد و مجانی است اما به شرط اینکه باد سرد نیاید که درجا سینه پهلو کنید!


خود شهر کاملا داد می زند که تحت سلطه ی کمونیست ها بوده. اما سواحل وارنا برای استراحت و لذت بردن از زندگی جای خوبی است. فقط یادتان باشد که حتما دونفری بروید. مدل ماه عسلی! حالا چه قبل از ازدواج باشد و چه بعدش. مهم نفس عمل است. (دو نقطه دی)


*عکس ها در فوتوبلاگ زامیاد موجود است.

 

 

بر امواج دانوب آبی

خانومه موهاشو انقدر زیر روسری قرمزش برده بود بالا که عین یه کوه شده بود. نگین های بدلی انگشترش هم انقدر می درخشید که وقتی یه جای دیگرو نگاه می کردم، جلوی چشام دون دون می شد. تلفن مدام زنگ می زد و بین هر یه جمله ای که می گفت، یه بارم مجبور بود بگه «الو، جانم...» من هم داشتم بروشورهای شن هاس طلایی وارنا رو می دیدم (امیدوارم مثل ساحل شن سیاه جزیره لنکاوی نباشه که قهوه ای از کار دراومدن!).

یه نگاهی به من کرد و از روی مشخصات فیزیکی من (!) فکر کرد اول باید از غذای تور خیلی تعریف کنه! «هر کی رفته از غذاهای این هتل خیلی راضی بوده. واسه همین ما هم سه وعده فول گذاشتیم! یه روز غذای دریایی یه روز کباب، یه روز... حتی آشپز ایرونی هم داره!» دراین جا من لب و لوچه ام آویزون شد چون وقتی می رم یه کشور دیگه دلم نمی خواد غذای ایرونی بخورم! زود فهمید و سعی کرد حواس منو با واحد پول و گشت های دیگه ای که وجود داره، پرت کنه.

خلاصه هرچی پول داشتم دادم و یه چک هم دادم واسه ضمانت برگشت. (خدایی آدم نخواد برگرده، دو میلیون چیزی نیست که قیدش رو نزنه! اما خب آخه بلغارستان هم جای موندنه آخه؟؟؟) برای تمام گشت هایی که اون جا هست باید کلی پول داد. رقص بلغاری و کشتی سواری و... ولی خانومه یهو لبای عنابی کوچولوش رو باز کرد و گفت «تور دانوب» و این بار چشمای من انقدر برق زد که فکر کنم نگین های انگشترش سوخت!

آی دی دانوب رو از شبکه پیام داشتم و بعدش هم یاهو، قبل از اینکه هک بشه!!! من همیشه دلم می خواست دانوب رو ببینم. شاید مربوطه به زندگی های قبلی من اما دانوب انگار یه معنی عمیقی داره واسه من! یه حس خوب. و حالا من می رم بلغارستان و اون جا می رم پیش دانوب!

آخ جون می رم مسافرت... چقدر خسته ام این روزا. باید برم استراحتتتت.

راستی این کارتون آیس ایج ۳ چرا اصلا مثل قبلیاش خشنگ نبود؟


روزنگار

باران، سوزن سوزن می خورد روی پوستم. قطره های باران از توری پنجره که رد می شوند، سوزن سوزن می خورد روی پوستم و من چشمانم را می بندم و آرام نفس می کشم. امروز هم روزی است. نه، امروز هم روزی بود که گذشت:

سردرد- بیمه- سردرد- باد- سردرد- خواب- ببری- باران- شب

*

امروز از میان پارک که رد می شدم چند پسربچه دبستانی داشتند باهم بازی می کردند. قیافه ماردانه مهربانی به خود گرفتم که «آخی... نازی نازی... چه بچه هایی!» بعد کمی دعوایشان شد. ای همچین دعوای دعوا نبود اما شروع کردند به هم فحش دادن. یادتان هست وقتی دبستان می رفتیم اوج فحش هایمان چه بود؟ می دانید اینها به هم چه می گفتند؟ «حشیشی... کراکی»!!! و من وارفتم. قیافه مادرانه نازنازیم تبدیل به برنج وارفته شد!

*

امروز با کسی بحث رای دادن بود. گفت نمی دهم. من کلا اهل اینجور بحث ها نیستم. اهل قانع کردن نیستم. هرکس باید با تفکر و دید خودش اینجور تصمیم ها را بگیرد. تحمیل نظر چقدر احمقانه است. بنابراین فقط کمی گپ زدیم و آخرش گفت: می دهم!

خلاصه و مختصر و مفید، من دو دلیل برای خودم دارم که به صورت فشرده می گویم:

دلیل فارسی:

کوشش بیهوده به از خفتگی

دلیل انگلیسی:

Evil prevails when good men do nothing

*

باورش سخت است اما باید باور کرد. خودم را گول می زنم هنوز. چرا مرحله به باور رسیدن من تا این حد سست است؟ بله آدمها می توانند تا این حد پست باشند. نگذار بازهم با تو بازی کند! من برای پرکردن تنهایی شما و بعد فراموش شدن به دنیا نیامده ام خلق خدا!


*

نمایشگاه تمام شد. فکرش را بکن، توی چشمهام نگاه کرد و خندید و گفت یادم نبود تو هم روی این کتاب ها کار کرده ای!!! اسم من روی کتاب های جدید دورتادور دنیا نیست. این رسم زندگی است. حالا هی بگویید آدمها را و ضعف هایشان را و بدیهایشان را تعمیم ندهید. سوءاستفاده در خون همه ماست!

*

می رم سفر. دلم می خواهد امشب این نسیم مرا سحر کند.

روزنگار

هنوز چند روز مانده به سی سالگی، به طرز زیبا و جاراری سورپریز می شویم٬ اندر رستوران پاستا فکتوری (با آن لازانیاهای جگرش!). چراغها را خاموش کردند و یک کیک آوردند که دوتا شمع بامزه رویشان می سوختند. یکی آبی می سوخت و آن یکی ارغوانی. (به دلایل نامعلوم امسال رنگ ارغوانی همه جا با من بود و از طرف دوستان هم مورد استقبال قرار گرفت!) 

آهنگ تولد مبارک پخش شد و همه برگشتند طرف میز ما که داشتیم هرهر می خندیدیم. همه دست زدند و عکس گرفتند و خلاصه حالی بهمان داده شد که پیش از این داده نشده بود. 

این هفته دچار رکورد کم سابقه ای شدیم در زمینه تئاتر. دو نمایش در یک هفته. کوکوی کبوتران حرم (که بدون وسواس و لب ورچیدن و اما و اگر می توانم بگویم یکی از نمایش های خوب سال بود که دیدم) و شکار روباه رفیعی. شکار روباه هم ای بدی نبود اما بدنم کمی خشک شد. طولانی و بدون آنتراکت. اما بازی سیامک صفری در نقش آقا محمد خان قاجار بسیار عالی بود و این هومن برق نورد هم خیلی بانمک بود پدرسوخته نکبت! (آقا این ها تعریف است فحش نیست ها!) با اینکه موضوع تاریخی است اما اجرا مدرن است. با دکور و طراحی لباس مدرن. اما من نفهمیدم پس چرا لباس خانمها بیشتر به لباس های قجری شباهت داشت و متفاوت نبود! 

فیلم بازگشت را دیدم و خوشم نیامد. ای کسانی که تعریف کرده بودید... بیایید بزنم... به تخته که چشم نخورید یه وقت. (دو نقطه دی) یکی از نکته های بامزه فیلم بوس و موس هایی بود که به طرز صدادار (به قول مامان کارتونی) رد و بدل می شد. هر کس به هر کس می رسید یا دور می شد ماچ ماچی راه مینداخت که خنده مان می گرفت. فیلم خیلی رنگی بود! (این دیگر از آن تعریف ها بودها) منظورم اینست که رنگ ها بسیار پررنگ و کنتراست بالا بود که فضای جالبی با ماچ و موچ و دامن های تنگ پنه لوپه کروز و پیراهن های زیبا و س.ک.سی اش ایجاد می کرد. 

همیشه دلم خواسته با بچه ها یا برای بچه ها کار کنم. به نظرم همیشه تنها امید برای یک جامعه نسل بعدی است و جا انداختن هر فرهنگی و اصلاح هر ضعفی و تغییر هر دیدگاهی فقط می تواند با تربیت درست نسل جدید میسر بشود. امیدوارم بتوانم در کار آموزشی که دارد جور می شود سهمی داشته باشم. 

خسته ام. دیشب ۵صبح خوابیدم!!!

آنچه گذشت

ما (من و شولی) سالی یه بار ممکنه همدیگرو ببینیم، اونم باید ساعت ۸ صبح روز عاشورا باشه؟ 

یعنی در یک اقدام انتحاری، ساعت ۲ صبح تصمیم گرفتیم بریم پارک طالقانی پیاده روی. منم دیدم واقعاْ احتیاج دارم به هوای تازه و بالاخره یه همپای موقت گیر آوردم واسه راه رفتن، با کمال میل قبول کردم و زدم قدش! هوا خیلی خوب بود و با اینکه ۱ ساعت بیشتر ورزشکار نبودیم اما حس خوبی بهم دست داد. بعدش هم با اینکه می دونستیم عاشورا تنها روزیه که رسماْ همه جا (یعنی همه جا) تعطیله، نصف تهران رو دنبال یه نیمرویی یا اُملتی گشتیم! و خب مسلماْ هیچ جا باز نبود. 

این روزای تعطیل به قدری کار داشتم که نمی فهمیدم روزا چطوری می گذره. یهو سرم رو از روی مونیتور بر می گردوندم می دیدم د بیا! شب شده. تازه بازم از کارهام عقبم. اما خوبه ها. دوست می دارم اینجوری الان! 

واقعاْ خجالت داره که آدم یه فیلم رو یکسال بعد از خریدن ببینه! نه؟ دیروز بالاخره فیلم «مایکل کلیتون» رو دیدم. اولش خانواده یه کم غر زدن که این چیه و چرا ما چیزی نمی فهمیم... اما آخرش همه ایول آوردن و جمیعاْ به این نتیجه رسیدیم که فیلم خوبی بود. اما بازی ها خیلی بهتر از داستان فیلم بود. این آقای جورج اداهای خاص خودش رو تونسته بود کنار بذاره و واقعاْ بشه مایکل قمارباز مستاصل! 

*  

این وبلاگ نوشتن فواید زیادی داره ها! مثلاْ من پریروز اسم یه کشوری رو یاد گرفتم به واسطه این وبلاگ که تاحالا نشنیده بودم! یکی از «آنتیگرا و باربودا» که دوتا جزیره توی دریای کارائیبه اومده وبلاگ من! خیلی جای قشنگی بود. امیدوارم بازم بیاد اینجا رو بخونه و یه ایمیل به من بزنه که باهم آشنا بشیم. جالبه آدم از اون سر دنیا خونده بشه خب! 

راستی این دوست عزیز خواننده (به شیوه صدا و سیما شد) که از کانادا میاد اینجا رو می خونه و همیشه هم از وبلاگ نسیمک میاد و احتمالاْ اسمش نغمه است هم اگر لطف کنه به من ایمیل بزنه خیلی کار نیکو و پسندیده ای می کنه. 

*

تلویزیون بی بی سی فارسی از چهارشنبه برنامه هاش شروع میشه. هیچکس نمی تونه بفهمه این خبر برای من چه مفهومی داره!

ملوسی

دیشب یه مراسم عروسی دعوت داشتیم. از اون مجالسی که فقط به درد این می خوره بشینی و مردم رو دید بزنی و پشت سرشون چرت و پرت بگی!!! مثلاْ اینکه «عجب دماغی عمل کرده این عروسه» یا مثلاْ «این جیگر٬ لباس پوشیده یا مایو؟» یا اینکه «اینهمه خرج کردن اما توی بیابون گرفتن عروسی رو؟ داریم یخ می‌زنیم!» 

 

نمی دونم اما به نظرم همش خیلی بی معنی اومد. انگار هر چی تجمل یه همچین مراسمی بیشتر می شه٬ سردتر و دوست نداشتنی تر می شه. نمی دونم واقعاْ چرا من٬ هم از این مراسم وحشت دارم هم بدم میاد! (از خود نفس عمل عروسی نه اینقدر!!!) 

 

از یه طرف فکر می کنی برای اینکه دوتا خانواده به صورت مختلط دور هم جمع بشن و بزنن برقصن و شاد باشن باید کلی خرج کنن و توی بیابون (بخوانید باغ!) عروسی بگیرن. از طرف دیگه می بینی آیا واقعاْ یه سری کارا لازمه؟ مثلاْ اینکه یه پرادو کرایه کنی و خداد تومن پول گل زدنش رو بدی٬ اینکه آرایش فلان جا بری که گریمت کنن و از زور خوشگلی(؟) دیگه شبیه خودت نباشی! فیلمبرداری و عکاسی ۲-۳ میلیون تومن؟؟؟ مگه فیلم می خوایم بازی کنیم؟ شاید واقعا باید فیلم بازی کرد! من اگه یکی یه همچین شبی هی بخواد بهم بگه بیا این ور حالا برو اون ور٬ حالا دستت رو بذار فلان جای دوماد٬ حالا بذار بهمان جای خودت٬ حالا چپ حالا راست... جفت پا می رم تو دهن یارو‌:)))  

 

واقعاْ شام باید اینقدر حیف و میل بشه؟ یادمه وقتی ۱۲ سالم بود یه عروسی توی شمال رفتیم. شام عروسی رو که سه نوع پلو خورش بود٬ ظرف ظرف می کشیدن و می ذاشتن روی میز ٬هر کی هر کدوم رو دوست داشت ور می داشت می خورد. خیلی هم به من خوش گذشت! 

حالا نمی گم این ایده آله همه برین مثلاْ کوفته بدین (دری وری میگما نه؟) دارم مقایسه می کنم. انقدر گوشت و کباب و مرغ و برنج حیف و میل شد و زیاد اومد که دلم گرفت. غذاش هم عالی بود به تمام معنا اما با اینکه لذت بردم یه جوری هم فکر کردم میشه ساده تر باشه. نمیشه نه؟ 

 

حرف مردم رو چکار کنیم پس؟ به قول این دختره٬ شب عروسی مال عروسه٬ باید کامل باشه٬ بی نظیر باشه٬ باید سنگ تموم گذاشت! به خدا نمی دونم. فقط می دونم که من دیوونه و فراری ام. دلم می خواد یه جوری و یه جایی ازدواج کنم که مجبور نباشم یه سری کارها رو بکنم. منم دلم می خواد دوستام و آشناهام دورم باشن و شاد باشن. بهشون خوش بگذره و غذای خوب بخورن. اما جوری که افراط و تفریط و مخصوصاْ تقلید نباشه! (به خودم: عزیزم شما هر وقت یکی اومد بگیرتت این سخنرانی رو براش ایمیل کن!)  

 

عروسی یکی از بهترین دوستام تقریباْ همینطوری بود. همه چی ساده. بدون ارکستر بند تنبانی! با چندتا سی دی. با فیلمبرداری و عکس برداری دوستان و اقوام. با ۲-۳ نوع غذای خوب. با آرایشی که خود عروس با کمک دوستش کرده بود. با سفره ای که مامانش طراحی کرده بود. ماشینی که خود داماد و برادرش تور زده بودن! خوش گذشت٬ می فهمی؟ 

 

هوم... امیدوارم یه دیوونه پیدا کنم که بشه باهاش یه مراسم گرفت که شبیه هیچ مراسم دیگه ای نباشه. نمی دونم شایدم بهتره مراسمی در کار نباشه. بزنیم بعد عقد باهم فرار کنیم یه جایی و دوتایی جشن بگیریم و شیرجه بریم توی یه کیک شکلاتی بزرگ! 

 

زندگی خسته کننده می شود گاهی٬ هیجان لازم! 

 

یک عالمه کار عقب مانده و من در وبلاگم چرند می نگارم. ایول!