*
کسی شانههایش را
آغوشش را
به من میدهد یک امشب؟
کسی انگشتانش را
آرام
و مهربان
از میان پیچش گیسوانم میگذراند یک امشب؟
کسی قلبش را
روحش را
با قلب و روح من میآمیزد٬ تمامی شبهای پیش رو؟
دیشب اتفاق بامزهای افتاد.
یهو گفت تا حالا با دو نفر همکار بوده که خیلی خیلی از کار باهاشون لذت برده و همکاری خوبی داشته.
یکی تو٬ یکی من!
و بدون اینکه چیزی بدونه٬ اسم من و تو رو گذاشت کنار هم.
وقتی پرسید «میشناسیش؟» دلم خواست یه عالمه حرف بزنم. از اون حسهای احمقانه! دلم میخواست بگم چقدر میشناسمت. اما نگفتم. جواب دادم «آره» و موضوع عوض شد.
دنیا که با آدم بازیش میگیره نمیدونم باید خندید یا نه!
بله آقا جان! بنده با این زبان مشکل دارم.
یعنی چی که اینهمه حرف رو مینویسیم ولی نمیخونیم؟ مگه بیکاریم یا... ؟ استغفرالله!
این زبان اصلاْ دشمن محیط زیست محسوب میشه. میدونین چقدر کاغذ باید حروم شه که نخونیم چیزارو؟!!!
آهای ایهاالناس بیاین یه پتیشن پر کنیم بفرستیم سازمان ملل بگیم این زبان رو عوضش کنن!
تازه این که چیزی نیست! زبانی که به ۸۰ بگه: ۴ تا ۲۰ دیگه چه انتظاری ازش دارین؟
بعدش به ۹۰ هم نگه: ۳ تا ۳۰ !!! بلکه بگه: ۴تا۲۰ یه دونه ۱۰ !!!
دارم روانی میشم. یکی نیست بگه خب حالا فرانسه خوندنت چی بود این وسط؟
پ.ن. (کاملاْ بیربط) توی زیر نویس فارسی یه فیلم آمریکایی٬ ل.ز.ب.ی.ن رو ترجمه کرده بود: آدم مریض!
یک روزهایی دلم میخواهد فرار کنم. جواب تلفن و ایمیل و سلام کسی را ندهم. نه مثل وقتی قهر میکنیم ها٬ مثل وقتی که انگار کسی را نمیشناسیم. انگار غریبهایم با همه. انگار غریبهاند همه.
یک روزهایی با اینکه هنوز همه را دوست دارم اما دلم میخواهد بپیچانمشان و بروم تنهایی هرکار دلم خواست بکنم. حتی اگر آن کار یک «رانی هلو خوردن» ساده کنار خیابان باشد!
آخ یک روزهایی (که ممکن است بشود چند روز یا حتی یک هفته) دلم میخواهد چشم بگذارم و تا ده بشمارم اما کسی دنبالم نیاید و پیدایم نکند. من میخواهم چشم بگذارم و بشمارم و توی تاریکی فکر کنم و رویا ببینم و گاهی زیر لب غر بزنم.
این روزها بگذارید راحت فرار کنم. من «رامشدهام». باز میگردم.
*
خانم بر و باریک و شیک و پیکی آمد تو. یک نگاهی به دیوانهای اشعار کرد و بعد از مکثی پرسید:
- مثنوی معنوی و کلیات شمس رو دارین؟
مادام سین تایید کرد. بلافاصله اضافه کرد:
- از این جلدهای بزرگ و سنگین و گرونش رو بدین لطفاً!
*
نیلوفر 3 ساله با مامان و بابا آمده بودند کتاب خری! (ایول ترکیب) این نیلوفره از اون بچههای شیطون بلای موفرفری بود که باز من میخواستم لهش کنم!!! (از فرط علاقه) مامانش با لهجهی زیبای اصفهانی گفت:
- کتاب شیرین چی دارین؟
من و مادام سین هاج و واج به هم نگاه کردیم و معنی شیرین را درست نفهمیدیم! نیلوفر کتاب جیبی فنگشویی را که عکس گوسفند بامزهای رویش بود برداشت و گفت:
- بیا مامان، این شیرینه. اینو واسه مامانی بگیر!
*
آقا و خانم مسنی آمدند و نگاهی به کتابهای روی میز کردند. بعد آقا لیستی را به مادام سین داد و گفت:
- من این کتابها رو میخوام. دارین؟
مادام سین برای هر کتاب رفت سراغ قفسه خاص خودش و یکی یکی کتابها را پیدا کرد و آورد. بعد خانم مسن یک کتاب را از روی میز برداشت و گفت:
- همین رو برمیداریم. مرسی بقیه رو نمیخوایم!
- این هفته دارم میرم با مامانش اینا صحبت کنم. با مامان اینای خودمم حرف زدم.
- به سلامتی٬ مامانت چی گفت؟
- گفت اگه تو رو میخواستم بگیرم همین فردا با سر میومد. دل مامان منو کی بردی تو؟!
- وای چه بامزه! مامانت بهترین مادر شوهر دنیا میشد برای من...
- ... و من مزخرفترین شوهر دنیا برای تو.
- خدا وکیلی این یه بار حق با توئه! پس تو رو هم زن میدیم و راحت میشیم.
- نیت کردی همهی پسرهایی که یه زمانی دوست داشتی یا دوستت داشتنو زن بدی بعد خودت...؟
- نیت نکردم. متاسفانه انگار مجبورم میفهمی؟؟؟ مجبور!!! :))
- خیلی عجیبه... تصور یه همچین روزی همیشه برام غیرممکن بود.
- چند ساله دوستیم؟ هشت یا نه؟
- نمیدونم به خدا... یه عمر! باهم بزرگ شدیم انگار...
- نه عزیزم اشتباه نکن. جنابعالی هنوزم بزرگ نشدی! :)) منو پیر کردی فقط!
- یادت هست چند بار منو شستی و پهن کردی؟
- یادت هست چند بار دوباره اومدی با پر رویی منت کشیدی؟
- یادت هست چند بار نصف شب بهت زنگ زدم و درد و دل کردم؟
- یادت هست چند بار زنگ زدم بهت و برای یکی دیگه گریه کردم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم.
- عروسیم میای؟
- نکنه تو هم به این لایحهی «حمایت از خانواده» امید بستی؟
- من غلط بکنم به این چیزا امید ببندم. اما چطور میشه تو نباشی... توی مهمترین شب زندگیم؟
- چطور میشه من نباشم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم... باور میکنم.
هایده گوش میدهم.
بعد از دو هفته سفر مالزی٬ برگشتهام توی اتاقم و میخواهم وبلاگم را آپدیت کنم.
هر سفر هرچقدر که کوتاه باشد آدم را تغییر میدهد. به آدم چیزهایی میدهد که هیچ جور دیگری نمیشود پیدا کرد.
یک عالمه حرف دارم برای گفتن که همهشان با هم قاطی شده و سر هیچ کلافی پیدا نیست!
مسلماْ باید از سینما رفتنهایم بنویسم. توی دو هفته چهارتا فیلم دیدم که بهترینشان «شوالیه سیاه» فیلم جدید بتمن بود. بی شک یکی از بهترین فیلمهایی که تا به حال دیدهام و بهترین فیلم از سری بتمن. و تلخ... تلخ...تلخ!
انیمیشن «وال.ای» را دیدم که جالب بود اما زیادی آموزنده و بیشتر به درد سازمان محیط زیست میخورد. البته نباید ظرافتها و خلاقیتهای کم نظیر فیلم را ندیده بگیرم. خوشم آمد اما به نظرم در حد یک فیلم کوتاه شاید بهتر بود.
فیلم «۲۱» را دیدم که اقتباس از یک داستان واقعی بود. این هم فیلم خوبی بود اما چون از یک جای فیلم به راحتی میتوان حدس زد آخر فیلم (که قرار است مثلاْ غافلگیرتان کند) چطوری تمام میشود٬ کمی آدم را مایوس میکند. اما دوستش داشتم. شیطنتی در فیلم بود که دوست داشتم.
فیلم آخر هم «با زوهان کل کل نمیکنی» بود. یک فیلم کمدی هزل در مورد اختلاف اسرائیلیان و فلسطینیان و نقش آمریکا در این جنگ طولانی. و البته نکات اخلاقی و آموزنده انسانی مثل دنبال کردن رویاها و آرزوها و صلح و دوستی و عشق! یک جاهایی شوخی های ج.ن.س.ی حال آدم را به هم میزد اما خوب خندیدیم ها.
سرحال نبودم این چند روز. انگار تازه دارم به حال و هوای خودم برمیگردم. عکسهای تازهام را اگر حسش بود ببینید.
آخه آدم به دانشگاهی که امتحان پایان ترمش رو ۸ شب میگیره ولی جشن فارغ التحصیلی اش رو ۸ صبح٬ چی بگه؟؟؟
امروز ۵:۳۰ صبح پا شدیم که بریم جشن دمی. روح و روانمون شاد شد واقعاْ!
۴ سال پیش بود که تنهاش گذاشتم اینجا و رفتم. امروز حس جالبی داشتم. حس مادرانه به جای خواهرانه!
در فرودگاه اتفاق افتاد:
How many watch do we arrive to malezi? old man asked -
Seven watch!!! the boy answered-
امروز یه فیلم دیدم به نام «یک زن خوب». توش یه جمله داشت که خیلی به دلم نشست:
"هر قدیسی گذشتهای دارد و هر گناهکاری، آیندهای!"
*
دلم غُرغُر میخواهد. از آن مدلهای غیرقابل تحمل!
دلم یک دوست میخواهد. یک عالمه دوست خوب دارم، نه اینکه تنها باشم. (هرچند همه ما به هرحال تنهاییم) اما دلم یک دوست در دسترس میخواهد. با هم برویم پیادهروی، بستنی بخوریم، بخندیم. با هم شعر بخوانیم مثلاً، تئاتر برویم، فیلم ببینیم. با هم بحث نکنیم... حرف بزنیم خیلی زیاد حرف بزنیم. انقدر راحت و صمیمی که من همهی محتویات مغز بیمارم را برایش تعریف کنم. یک دوست که من سرم را بگذارم روی پاهایش و او موهایم را بکشد! (بابا رومانتیک!)
*
این چند روز فقط به یک چیز فکر میکنم. اینکه بغلش میکنم. بغلش میکنم.
*
نمیفهمم. او هم لابد مرا نمیفهمد. از این بازی منزجرم و دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد. پس دیگر سکوت میکنم در برابرش. چون نمیفهمم چرا؟