من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟
اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه میشنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار میکنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو میخواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی میکنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق لذت میکنه! (البته تنها من که نه!)
*
معمولاْ عادت ندارم چندتا کتاب رو باهم بخونم. اما الان دارم اینکارو میکنم. امروز یه کتاب خوندم به نام «چهل سالگی» نوشتهی ناهید طباطبایی. داستان کوتاهه٬ ۹۰ صفحه٬ کشش خیلی خوبی داره داستانش. خوب چفت و جور بود. هرچند به نظر شخصیتهاش از درصد بالای روشنفکری برخوردار بودن که کمی باورش سخته (با اینکه همچین آدمهایی میتونن وجود داشته باشن). اما برای ایرانی٬ یه کم شخصیتها زیادی ایدهآل هستن. داستان پر از تصویرهای برجسته و موفق است. من دوسش داشتم. یه کم هم همذاتپنداری کردم باهاش راستیتش!
*
انسان موجود عجیبیه (آخر جمله کلیشه)! ولی واقعاْ هست. یعنی در عین حال که یکی رو تهدید و تا حدی تحقیر میکنه٬ باز منتظره که سرو کلهی طرف پیدا شه که باز حالشو بگیره. با اینکه ته دلش نمیخواد طرف پیداش شه! یعنی جداْ فهمیدین چی میگم؟
باد میوزد
باد میوزد
آفتاب٬ آتشین میتابد
و گشت ا.ر.شاد گوشهی میدان پارک میکند.
گره روسریام را سفت میکنم
اما
چتریهایم را چه کنم؟
امشب شنیدم که دلم آرام میگفت: «میخواهم کسی بیاید و بلرزاندم!»
نمیدانم. شاید واقعاْ آماده است!
باید صبر کرد و دید.
و یکهو میبینی هیچکس نیست.
شب تعطیل از نیمه گذشته و چراغ هیچکس توی یاهو مسنجر روشن نیست. به جز یکی که آنهم جلوی آیدیش ورود ممنوع زده! که تازه ۳ سال است با هم ۳ جمله هم حرف نزدهاید. توی جیمیل هم کسی نیست. توی وبلاگ هم کامنت جدید نداری. فکر کنم آن ده نفری هم که اینجا را میخواندند٬ به پنج نفر تقلیل یافتهاند!!! (که یکیش خودمم)
هیچکس نیست که اساماس بزنی: «بیداری؟» و بعد کمی باهاش گپ بزنی و چرت و پرت بگویی! عجیب نیست که ما اینهمه تنهاییم و اینهمه هم دوروبرمان شلوغ است؟!
آن دو نفر هم که میشد هر موقع بهشان یکجوری آویزان شد حالا پیوست آدم دیگری هستند و ممکن است یکجورهایی کارشان به دادگاه خانواده بکشد اگر بخواهی شبها برای امر باز شدن دل گرفتهات بهشان زنگ بزنی.
امروز به اندازه کافی فیلم دیده ام٬ کتاب خواندهام٬ پیاده روی رفتهام و مطلب ویرایش کردهام. حالا هم دلم میخواهد یکی باشد. که نیست. یعنی برویم بخوابیم دیگر؟ با زبان خوش یا هر زبان بیگانهی دیگر!
You packed your things in a carpet-bag
Left home - never looking back.
Rings on your fingers
paint on your toes
music wherever you go.
You don't fit in a small town world
But I feel you are the girl for me.
Rings on your fingers
paint on your toes
You're leavin' town where nobody knows.
You can win if you want
if you want it you will win
On your way you will see that life is more than fantasy.
Take my hand
follow me
oh
you got a brand-new friend for your life.
You can win if you want
if you want it you will win
Oh
come on
take your chance for a brand-new wild romance.
Take my hand for the night and your feelings will be right
Hold me tight.
Oh
darkness finds you're on your own
Endless highways keep on rollin' on.
You are miles and miles from your home
But you never want to phone your home.
A steady job and a nice young man
Your parents had your future planned.
Rings on her fingers
paint on your toes
That's the way your story goes.
You can win if you want
if you want it you will win
. . .
You can win if you want
if you want it you will win
Oh
come on
take your chance for a brand-new wild romance.
Take my hand for the night and your feelings will be right
Hold me tight.
You can win if you want
if you want it you will win
«مدرن تاکینگ»
فرشته کوچولوی ۵-۶ ساله با مامان و مامان بزرگ و برادر کوچیک شیطونش اومدن توی کتابفروشی. بچهها هردو پوست سفید و موهای فرفری داشتن. (چرا اکثر موفرفری ها انقدر شیطون و تودلبرو هستن؟) همینطور که بزرگترهاشون داشتن دنبال کتابهایی که میخواستن میگشتن، این دوتا هم هر کتابی رو که از جلدش خوششون میومد برمیداشتن ورق میزدن. فرشته کوچولو که معلوم بود تازه خوندن نوشتن یاد گرفته چند کلمهای رو هم بلندبلند میخوند از هر کتاب. من و مادام سین هم هی به کارای این دوتا وروجک میخندیدیم.
یهو سر یه کتاب موند. به مامان بزرگش گفت: اِل هی یعنی چی؟
مامان بزرگ با تعجب گفت: چی؟
فرشته کوچولو کتاب رو گرفت جلوی چشمهای مامان بزرگش و گفت: این چی نوشته؟
مامان بزرگ خندید و گفت: نوشته، الهی بد نبینی!
یهو خانم فسقلی عصبانی شد، اخماشو کرد تو هم. شطرق کتاب رو بست و گذاشت روی میز. بعدش با یه عشوهای گفت: اما من امروز بد دیدم!
مامان بزرگ پرسید: چی؟
خانم فسقلی جواب داد: یه آقاهه رو دیدم که دوتا انگشت نداشت.
من و مادام سین با شنیدن اون لحن ناراحت و چشمای معصوم فرشته کوچولو، خنده رو لبامون ماسید!
*
نه. بیا فراموش نکنیم که بین ما چه گذشته است!
بیا امروز، که آرامتر از قبلیم شاید، به آن روزهای سرد زمستانی فکر کنیم و کباب ترکیهای گلستان.
به نرگسهای میدان ونک
به قارچ سوخاریهای داغ
و
ماه کج کوچهی ما.
حالا بیا کمی برویم جلوتر، به روزهای گرم فرودگاه مهرآباد فکر کنیم.
به پروازهای ورودی و خروجی
به تلخی های دلمان
به اس ام اس های بی پایان شبانه
به چتهای بی سرو ته
بعد که خسته شدیم، بیا به حرفهای آخر فکر کنیم.
به متلک ها و داد و بیدادها
به تمام حرمتهایی که شکست
به آخر خط!
پس بیا فراموش نکنیم که ما از یک جایی سر خیابان هجدهم شروع کردیم و در جایی میان دنیای مجازی ختم شدیم.
نه. نمیتوانیم فراموش کنیم.
نمیشود به همین راحتی شانه بالا انداخت که «انگار نه انگار» و دوباره یک جایی میان یک ایمیل سه خطی و یک پست جدید وبلاگی «سوک سوک» کرد.
میدانم که حرفهایم را صریح زدهام. همه چیز را گفتهام. و «همه چیز» را هم بالاخره نشنیدم!
اما مهم نیست. چون من خواستم گذشته بمیرد. البته میدانم که چیزی به این راحتی ها از مغز امثال من و تو محو نمیشود اما می شود فرض کرد که گذشته مرده. دیگر وجود ندارد. یک موقعی بود و حالا مدفون است توی قبر!
به هر زبانی گفتهام. بازهم اینبار اینگونه میگویم که «نه!»
نمیشود دیگر یک سری کارها را کرد. ما دو نفر هرکدام انتخاب هایی کردهایم.
زندگیهایمان مگر دوشاخه نشد؟
دیگر نقطه تلاقیای نمی بینم.
بیا، روی حرف هایمان بمانیم.
من تورا بخشیدهام، تو هم از ما بگذر!
چه میگویم. خیلی وقت است که گذشتهای...
ببین، در مورد من، یا «آری» وجود دارد یا «نه». چیزی بینابین نداریم. درصد نداریم. شریکی نداریم. دوست معمولی نداریم. احوالپرسی نداریم. نامه تشویقی نداریم. سالگرد تولد نداریم. عید نداریم. کتاب جدید نداریم. کامنت150 ام نداریم.
ما (من و تو) دیگر چیزی باهم نداریم چون
تو «نه» را انتخاب کردی.
و دیگر هیچ چیز بین ما نیست.
هیچ چیز جز گذشته ای مرده!
بگذار ارواح خاطرات گذشته آسوده بخوابند.
بگذار «من» آسوده بخوابم
بگذار بینمان یک «نه» بزرگ باشد تا ابدیت.
بیا فراموش نکنیم که دیگر یک سری کارها را نمیشود کرد و این هم ربطی به توانستن یا نتوانستن من ندارد.
بالاخره چاپ شدند.
این کتابهای نازنین بالاخره آمدند توی کتاب فروشیها. بعد از یکسال و نیم نتیجه کارهایم را دیدم. اولین بار است که اسمم میاید توی کتابی. (نه هنوز به عنوان نویسنده البته! ویراستاری میکنیم.)
۷ تا کتاب چاپ شده با هم. ۷ نمایشنامه از «دورتا دور دنیا». ۴ جلد هم که قبلا چاپ کرده بود نشر نی٬ با اینها شد ۱۱ تا.
دیروز با «مادام سین» نشسته بودیم توی نشر باغ. من هی کتاب را باز میکردم می گفتم ببین دوستت معروف شده. می خندیم. کتاب را میبستم. بعد ۳۰ ثانیه بعد یکی دیگر را باز می کردم می گفتم ببین اسم منو توش نوشتن! دوباره می خندیدم. نزدیک بود با لگد بندازنم بیرون از بی جنبگی مفرط!
نمی دانم هرکی چقدر نمایشنامه دوست دارد. من خودم تا دو سال پیش فکر نمی کردم خواندن نمایشنامه هم مثل خواندن رمان یا داستان کوتاه لذت داشته باشد. اما نوشتهی خوب همیشه خواندنی است. این مجموعه هم واقعاْ یک مجموعهی درست حسابی است (تبلیغ از این تابلوتر؟) و البته دنباله دارد انشالله...
کتابهای تازهی مجموعه «دورتادوردنیا»:
۵- تجربه های اخیر
نویسنده: امیر رضا کوهستانی
۶- آدریانا ماتر (متن اُپرا)
نویسنده: امین معلوف
مترجم: حسین سلیمانی نژاد
۷- سه روایت از زندگی
نویسنده: یاسمینا رضا
مترجم: فرزانه سکوتی
۸- اسبهای پشت پنجره
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۹- خیانت
نویسنده: هارولد پینتر
مترجم: تینوش نظمجو- نگار جواهریان
۱۰- تماشاچی محکوم با اعدام
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۱۱- در یک خانواده ایرانی
نویسنده: محسن یلفانی
آیا می توان مفهوم رقص را بدون رقصنده تجسم کرد؟
وقتی می گویم «رقص»٬ اولین تصویری که به ذهنتان میاید چیست؟