اون اوایل که تازه اینترنت «دایال آپ» باب شده بود و هنوز هر کسی نمیدونست ایمیل یا مسنجر چیه٬ من از طریق یاهو یه دوست پیدا کردم !
خب تا اینجا که شاهکار نکردم!!! اما دوست من٬ جوزف٬ یه مرد آمریکایی ۵۰ ساله بود که توی اون زمان که با من آشنا شد داشت دور آمریکا رو با ماشین خودش میگشت. جوزف آدم خیلی باحالی بود و با اینکه زبان من اونقدر قوی نبود با صبوری خاصی ارتباطمون رو حفظ میکرد. از اون آدمهای دیوونه بود٬ از اون آدمهای عجیب غریب دوست داشتنی! اونایی که هزارتا شغل عوض کرده بودن و همیشه تو خلوت خودش شعر میگفت. هیچوقت شعرهاش رو جدی نمیگرفت تا دخترش کم کم بزرگ شد و اصرار کرد شعرهاش رو چاپ کنن.
اون این کار رو کرد و جای خودش رو توی ادبیات معاصر آمریکا باز کرد. اون زمان هم برای تبلیغات کتابش داشت دور آمریکا سفر میکرد.
خلاصه بعد از اون چندین کتاب شعر ازش منتشر شد ولی از شانس بد من٬ آی دی یاهوم هک شد و آدرسش رو هم حفظ نبودم و انقدر سرم شلوغ بود که کم کم فراموشش کردم. اما همون موقع که شعرهامون رو برای هم میفرستادیم و نظر میدادیم٬ من ازش اجازه گرفتم تا شعرهاش رو ترجمه کنم.
حالا همهی این حرفا رو زدم که بگم بالاخره عزمم رو جزم کردم به طور جدی شعرهاش رو ترجمه کنم و به تازگی اولین شعرش توی مجله ادبی جن و پری منتشر شده.
حتماْ کارم بی نقص نیست٬ چون یه تازهکار پر رو هستم! اما خوشحالم که دارم سعی میکنم. حس خوبی بهم میده.
شعر به تو اندیشیدن تقدیم به هر کی اینجا رو میخونه!
*
آخر هفته جای هیچکس خالی نبود!
۵شنبه صبح ویندوز بالا نیامد و مُرد. ظهر سرکلاس برقها رفت. عصر توی ماشین قمقمهی آب به طور غیرعمد روی بنده خالی شد. شب معده درد امانم را برید.
جمعه سردرد آمد و مسکن باعث شد با گیجی برویم جشن تولد. ۱۲ شب توی بزرگراه یادگار٬ ماشین خاموش شد. امداد خودرو بعد از ۳۰ دقیقه معطل کردن گفت نه بنزین میفرستیم و نه خودروبر داریم که بفرستیم.(صدای فوتبال از آنطرف گوشی میامد.)
خلاصه ساعت ۲ صبح رسیدم خانه و یکراست توی رختخواب.
شنبه با سردرد و دلپیچه بیدار شدم تا بروم جایی بستهای را بگیرم. ۱ ساعت تمام توی خیابان دولت توی ترافیک هلاک شدیم. راننده گفت: «عجب دولتی!» مسافرین پوزخند زدند.
*
ماچیسمو!
چهارشنبه بعد از مدتها رفتیم تئاترشهر. آخرین تئاتری که دیده بودم کار بیضایی بود که تالار وحدت بود. روی شیشه گیشه نوشته بودند که دستگاههای خنک کننده تئاترشهر هنوز راه نیفتادهاند. فکر کنم مهر تازه راه میفتند. تا آخرین دقیقه کسی که بلیت گرفته بود نیامد. منهم که حسسسسسسسسسساس!
من از تئاتری که ادای فیلم را در بیاورد خوشم نمیاید.(چقدر دارم رسمی حرف میزنم) نمایش کُند بود. صداها خوب نبود. هوا گرم بود. اقتباس خوبی نبود. همهاش شعار و مانیفست بود و از چهارچوب کار هنری خارج شده بود. کار اول باید ارزش هنری داشته باشد بعد حرفهایمان را توش بزنیم وگرنه که بهتر است راه بیفتیم توی خیابان بلند بلند کتاب بخوانیم. (چقدر عصبانی و حرصی!)
بعد از تئاتر شام رفتیم آپاچی. مرغ سوخاری نداشت!!! راستی بلیت سالن چهارسو که ۴۰۰۰ تومان شود سالن اصلی چند است؟ (من حامی هنرمندانم)
*
پیشگفتار!
این هفته یکی از مزخرفترین پیشگفتارهای عمرم را خواندم . مخصوصا از کلمه مزخرف استفاده کردم چون بقیه منظورم را نمیرسانند. مقدمه کتاب «مادام بواری» از مشهورترین رمانهای جهان چاپ نشر جامی! وای نمیدانید چقدر حماقت میخواهد! (شاید هم میدانید) بگذارید حالم جا بیاید برایتان تایپش میکنم همینجا.
*
این چه وضعیه؟ کی به کیه؟ هلند حذف شد؟!
تیم فقط ایتالیا! (دو نقطه ستاره)
از روی لینک مقاله من را هم بخوانید.( اگر حسش بود!)
گاهی ناملایمات آدم را میخورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل میکند.
گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر میکند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص میشویم. اما گاهی هم مثل پشهی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمیآورد و توی گوش آدم ویز ویز میکند. توی تاریکی نمیتوانی بکشیش و شب را بیخواب و عصبی طی میکنی و صبح روز بعد هم بیرمق و خسته بیدار میشوی.
ناملایمات اینطورند.
نمیدانم چرا نمیتوانم خوذم را برای مقابله با آنها آماده نگه دارم. یک روز همه چیز خوب است اما دقیقاْ فردای آنروز همه چیز نا امید کننده میشود٬ انگار دنیای روز قبل هیچوقت وجود نداشته است.
وقتی ناملایمات سوارند٬ هرچیزی تورا غمزده میکند. یک خاطرهی قدیمی٬ یک آن٬ یک لحظه! یادآوری یک کلمه با یک آوای خاص! نمیدانم حتی یک بازی فوتبال٬ یک سری گِل ولای را از ته سطل زنگ زدهی دلت میکشد بیرون.
آ.................ه٬ دلم میخواهد آه بکشم. بلند و رسا. جوری آه بکشم که حنجرهام بسوزد. خودآزاری و لجبازی با خود٬ وقتی ناملایمات ما را غرق میکند.
چرا اینطور است؟ چرا اینهمه دلسردی؟
منحنیهای انرژی من خیلی زیگزاگ میروند. یا میخورند به سقف یا به کف! (آنهم با مغز)
چه زود یخ میکنم٬ همیشه یکی باید گرمم کند. درست مثل یخچالی کار میکنم که مدام برفک میزند.
به یک عده داوطلب که با برنامهریزی منظم برایم موج مکزیکی بزنند نیازمندم!
-عروسی-
نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر میکردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند میرقصند و میچرخند و میخندند.
حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را بازی کنم. میدیدم چشمان بعضی از دوستان را که برق میزد با حسرتی و یا امیدی که روز آنها هم برسد. اما من وحشت کردم. واقعاْ تحمل این مراسم برایم سخت است. این همه کار که باید انجام داد٬ این همه مهمان و شلوغی و آرایش و لباس و ...همهچیز. کل قضیه مرا از پای در میاورد. شاید کلاْ با اصل قضیه مشکل دارم.
مادر عروس طی دوماه گذشته دوبار در جواب تبریک من گفت:« ایشالله عروسی شما٬ البته اگه خودتون میخواین!» در آن لحظه جا خوردم. اما حالا میبینم حق با او بود. آیا میخواهم؟
-منیرو-
کتاب «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را تازه تمام کردم و حالا دارم «کجا ممکن است پیدایش کنم» هاروکی موراکامی را میخوانم. به نظرم روانیپور نویسندهی بسیار زیرکی است. تواناست. خواننده را خوب میکشاند٬ خستهاش نمیکند و نترس است. نترس بودنش را به خاطر استفاده از سبک و عناصری میگویم که داستان را از روال سنتی خود خارج میکند و شکل جدید به آن میدهد بدون آنکه خواننده را فراری بدهد. اما با سلیقهی من سازگار نیست. شاید با خواندن یک کتاب نشود درست قضاوت کرد اما جزو لیست محبوبهایم نرفت.
-یورو ۲۰۰۸ -
چقدر خوشحالم که باز مینشینم فوتبال میبینم. دیشب ایتالیا تا آنجا که جا داشت بد بازی کرد. دیگر خبری از خط دفاع بتونآرمهی مالدینی٬ کاناوارو و نستا نبود. عسل بابا (فابیو کاناوارو ملقب به هلو وارو!) هم که از کنار زمین مثل سگ بازی را دنبال میکرد. هلند عالی بازی کرد. به نظرم یکی از مدعیان جام باشد. همچین گربه را دم حجله کشت و شانسی که همیشه با ایتالیاییها بود دیشب نشست روی شانهی این نارنجیهای هلند. اما میدانید نمیشود طرفدار ایتالیا نبود. هر چه که بشود بنده لاجوردیام! ایــــــــــــــــــــــــــــنه!!!
-و اما-
باز هم حس منفعل بودن و بغ کردن و حوصله نداشتن!
نه. دوست ندارم مُرده باشد. این مرد با قلمش در زندگی من خیلی اثر گذاشت.
آنروز که آمده بود دانشگاه ما٬ گفت: «نوشتن٬ درمان همهی دردهای من است.»
اما بعضی دردها با نوشتن درمان نمیشود نادر جان٬ باور کن!
در کانون گرم خانواده نشستهاید و به همراه پدر و مادر گرامی تلویزیون میبینید.
مادر٬ نگاهی دلسوزانه به گویندهی خبر میاندازد و میگوید: بیچاره٬ چقدر قیافهی این پسره امروز خسته است. لابد روز پر کاری داشته.
و ناخودآگاه از دهان شما میپرد که: شایدم شب پر کاری داشته!
و
سکـــــوت طــــــــــولانی!
فرو میروم در مبل راحتی
و خیره میشوم به گوجهسبز درشتی
که از ظرف میوه غلتیده روی میز.
-دوستان مینوشند-
و من حواسم میرود به پاهای میزبان
که از زیر دامن چیندارش پیداست.
-دوستان میخندند-
و من نگاهم میفتد
به صورتهای عرق کردهشان
که زیر نور لامپ، برق میزند.
-دوستان میروند-
و من مودبانه میگویم:
میهمانی خوبی بود!
جناب آقای عصیانگر اخیراْ در وبلاگش راجع به تاثیر مثبت اینترنت در زندگیش نوشته بود. این باعث شد من دوباره بشینم پیش خودم بیندیشم و مثل همیشه به این نتیجه برسم که خدا پدر و مادر هرکی اینترنت رو راه انداخت بیامرزه. (خودشو هم بیامرزه اگر لازم شد!)
من هر چی فکر میکنم میبینم این آدمی که الان هستم (نه اینکه حالا آدم خاصی باشما) نبودم اگر اینترنتی وجود نداشت. من یه آدم خجالتی و کم حرف که روزانه کلی دفتر و سر رسید و ورق سیاه میکردم اما نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم. کسی نوشتههام رو نمیخوند.
از وقتی وبلاگ نوشتم این ترس در من ریخت که دیگران (حالا چه دوست چه غریبه اون سر دنیا) از حرف دل من یا اتفاقی که برام افتاده باخبر بشن و نظرشون رو راجع به قلمم بگن. تجربیات منحصر به فرد زندگیم رو مدیون اینترنتم.
کار قبلی و کار فعلیم رو٬ دوستانی که جاهای مختلف پیدا کردم٬ کلی چیز که یاد گرفتم٬ دورشدن از اون حالت فردی و اجتماعی شدنم٬ وسیعتر شدن علاقهمندیهام٬ حتی یه سری تجربیات عشقولانه و البته شکستهای زرشکولانه... همه رو مدیون اینترنت هستم. اصلاْ نمیتونم فکر کنم چه آدم بدبختی بودم اگه این وسیله نبود. باورکنین اغراق نمیکنم. همینه که میگم. اینترنت باعث شد یه سری تواناییها پیدا کنم که تصورش رو هم نمیکردم.
و تازه بعد همهی اینا هنوزم فوایدش برای من یکی تموم نشده. همینجور داره میره که داشته باشه! واقعاْ از هرچیزی درست استفاده کنی سود میبری. (حتی بعضی وقتا اگه غلط استفاده کنی هم یه اتفاقات آموزندهای میفته برات!)
اینو نمیدونم درست خطاب به کی و کجا مینویسم چون مسلماْ عدهی زیادی بودن و هستن که باعث شدن زندگی من در کنار اینترنت اینطوری شکل بگیره. نوشتم که بدونین من حواسم هست. سعی میکنم نهایت استفاده رو از موقعیتهام بکنم تا روحتون شاد شه! :)
اولاْ که:
دوستان عزیزتر از جان٬ حق با شماست باید عکس هم همراه سفرنامه باشد. اما اگر کمی بنده را تحویل میگرفتید و فتوبلاگم را مرتب چک میکردید عکس هم میدیدید. (دو نقطه دی)
حالا لینکش را هم برایتان میگذارم: دیگه چی میگین؟
دوم آنکه:
در راستای بهار بودن همهاش خوابمان میاید و مثل برنج وارفته شدهایم.
سوم اینکه:
درحالی که ۵۷ای های عزیز هنوز در مسائل عشقی ناکام ماندهاند و در تنهایی خود سیر میکنند٬ ۶۷ای ها عاشق میشوند٬ دوستی میکنند٬ تجربه میکنند و احیاناْ دلشکسته میشوند.
خود این اتفاقها مساله عجیبی نیست اما روبهرو شدن ۵۷ای ها با ۶۷ای ها خودش داستان جالبی است. چون آنها در ذهنشان اینها را هنوز بچه میبینند و باورشان نمیشود که اینها وارد دنیای آدم بزرگها شدهاند.
چهارم:
انقدر پُررو شدهام که شعر انگلیسی ترجمه میکنم. به مترجمان با سابقه هم برنخورد. ادعایی ندارم. اما خوشم میاید٬ دوست دارم اصلاْ! فقط زیادی کار سختی است.