قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دعوت- پندار- جرارد باتلر

گفته بودم این فیلم «دعوت» حاتمی کیا جای بحث زیاد داره. این بحث زیاده رو  که نوشتم می‌تونین اینجا بخونین!  

 *

سایت پندار دوباره راه افتاده‌ها! به هوش باشید!    

*

ببینید  من کی گفتم که این آقاهه جیگره ها! بعداْ نیاین ادعای کاشف بودن بکنین!   

 

gerard Butler

 

 

درد همگانی

«می‌دونی خیلی وقت‌ها چی کمکم می‌کنه؟ اینکه فکر می‌کنم درسته که ما آدم‌ها همه تنهاییم؛ اما حداقل همه توی این تنهایی شریکیم!» 

 

از دیالوگ‌های فیلم: «پ.ن. دوستت دارم»

شبح می‌خوام!

امشب فیلم موزیکال «شبح اپرا» رو دیدم. نمی‌دونم دیدین یا کتابشو خوندین؟ نمی‌شه گفت فیلم شاهکار بود اما... اما ای داد بیداد... من شبح می‌خوام! 

این مرتیکه شبحه خیلی دوست داشتنی بود و من اگر جای دختره بودم بدون صدم ثانیه درنگ اونو انتخاب می‌کردم و باهاش می‌رفتم.  

 

از فیلم‌های روی پرده هم «کنعان» و «دعوت» رو دیدم. دعوت جای بحث زیاد داره. اما کنعان رو دوست داشتم. مانی حقیقی گویا سوژه جدید سینمایی خواهد بود. خوب داره میاد!

تعبیر کن

خواب دیدم باران می‌بارد. از آن باران‌های زیبا و دوست داشتنی که همه چیز را درخشان می‌کند. که هوا را لطیف می‌کند. که بوی خاک و سبزه بلند می‌کند. 

بعد از باران دویدم توی حیاط خانه‌ی مادربزرگ و دیدم دانه‌های باران٬ همه تیله‌های شفاف و براقند. سبز و نارنجی٬ آبی و بنفش. هر رنگ و طیفی. زیبا و باورنکردنی! زمین و باغچه پر بود از دانه‌های باران. پر بود از تیله‌های رنگی که چشم را خیره می‌کرد. 

دامنم را با تیله‌ها پر می‌کردم. جوری که به هیچکس دیگر تیله ای نرسد. دلم می‌خواست همه‌ی تیله ها مال خودم باشد. تیله‌های درشت و بی‌نظیر! 

اما گاهی که دامن سنگینم را -که داشت از بار تیله‌ها پاره می‌شد- می‌دیدم٬ دلم برای دیگران که کم تیله داشتند می‌سوخت و یکی دوتا به این و آن می‌دادم. اما دلم نمی‌آمد. چه سخت بود تقسیم این شادی! 

در راه ابیانه

کوه پشت کوه 

سایه‌ی ابرها بر کوهها 

دشت٬ روشن

 

 آه٬ نگاه کن! 

انعکاس خورشید بر قطعه‌ای آهن؟ 

دشت پر است از ضد هوایی‌های مستتر.

بازی پس از ابیانه

من نمی‌دونم اینجا وبلاگستانه یا شهربازی! دو دقیقه از اینا غافل می‌شی یه بازی راه می‌اندازن. (دو نقطه دی) 

 

من اگر نامرئی بشم چکار می‌کنم؟ 

 

والا من اگه نامرئی بشم حسابی از کار و زندگیم میفتم. به خاطر اینکه همش دلم فضولی و کنجکاوی می‌خواد. هی می‌خوام سرک بکشم یه سری جاهایی که نمی‌تونستم موقع مرئی بودن برم.

 

اما یه فایده بزرگ نامرئی بودن اینه که اون موقع‌هایی که حوصله ندارم و دپ زدم و کلاْ مودم پایینه٬ می‌تونم راحت بزنم اون کانال و نامرئی بشم و دیگه هی بهم گیر ندن! (بازم دو نقطه دی) 

 

در ضمن٬ ابیانه آسمون آبی خیلی زیبایی داشت و خونه‌های قرمز بامزه‌ای! اما... 

 

مردمش همه کثیف و گدا بودن. 

خیلی از آثار قدیمی و زیبا رو نابود کردن و می‌کنن. 

صنایع دستی‌شون رو از شهرهای دیگه خریده بودن و اونجا می‌فروختن. 

کارای دست همه با چرخ خیاطی دوخته شده بود! 

همه جا پر از آشغال بود. پر از بازمانده های چیپس و پفک و بستنی و آب میوه! 

 

اما خود سفر خیلی خوش گذشت. با همسفرای شادمان و اهل حال و حول!

  

پ.ن. عکسهای سفر هر روز در فتوبلاگ خودِ گُلم منتشر می‌شود.

روزنگار

این چند روز نامه‌های سارتر به سیمون دوبوار را می‌خوانم و فکر می‌کنم چه حیف است که جواب این نامه‌ها از طرف سیمون در کتاب نیست تا آدم بفهمد جواب این قربان صدقه ها و بقیه چیزها را چطور می‌دهد این خانم خانمها!  

یاد نامه های دوران دبیرستان و دانشگاه افتادم که به هم می‌نوشتیم. البته کمی جنس نوشتن‌هایمان فرق داشت مسلماْ اما حس نوستالژیک قلمبه شد یکهو! خلاصه دلم خواست نامه بنویسم به یکی٬ فقط در حال حاضر کسی را ندارم که  اهل باشد! 

 * 

سر کلاس «نقد ادبی» واقعاْ می فهمم که بی‌سوادم! اصلاْ هم نمی‌شود شوخی کرد. چیزی حدود ۵۰  تا کتاب که بخوانم تازه شاید به سطح کلاس برسم! (تازه شاید!!!)  

*  

به دلیل گچ گرفتگی پای مادر خانواده٬ با حفظ سمت قبلی٬ کارهای خانه هم می‌کنیم و با اینکه قبلاْ هم می‌دانستم باز باید اعتراف کنم که خیلی خیلی سخت و زیاد است! (دو نقطه پی) 

*

حالا 6 ماه از سال گذشته، یعنی نصف سال و فکر کردم یک بیلانی بگیرم ببینم چه غلطی کرده‌ام و چه غلط هایی مانده که بکنم!

از یک نظر خیلی موفقیت‌آمیز بود. می‌خواستم امسال منتظر هیچ اتفاقی نباشم و به جای انتظار تلاش کنم. و از ابتدای سال اتفاق‌ها پشت هم افتادند و هرچند کم کم، ولی نتیجه کارهایم را دارم می‌گیرم و خیلی خوشحالم. انگار پنجره‌های جدید به رویم باز می‌شوند. راضیم! و این برای کسی مثل من که همیشه ناراضی است و همیشه در هرجایی فکر می‌کند باید جای دیگر باشد تا مفید واقع شود، خیلی خیلی اهمیت دارد. 

از نظر مطالعه، خب کارنامه افتخار‌آمیزی ندارم. 6 ماه و 6 کتاب! در عوض خوب کار کرده‌ام و زبان فرانسه را هم شروع کردم (بالاخره باید یک جور توجیه کرد!). 

 * 

احتمالاً این هفته یک سفر یکروزه می‌روم هوریا! فیلم جدید ابی حاتی (ابراهیم حاتمی کیا) هم برای عید فطر قرار است اکران شود. دلم می‌خواهد ببینم. «به نام پدر» خیلی مایوسم کرد. دلم برایش یکجورهایی تنگ شده. بدون تعارف یکی از دلایل علاقه من به سینمای ایران خود این آدم و فیلم‌هایش بوده. 

 *  

اولین ملاقات: 

- بدو کلاغه رو بگیر! 

- واسه چی می‌خوایش؟ بخوریش؟؟؟ 

- می‌خوام نگهش دارم! دوسش دارم!

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

امشب آمدم که فقط بگویم: «بله!... معجزه واقعاْ وجود دارد.» 

 

با تشکر از تمام دست‌اندرکاران و دوستان و خانواده محترم «وکیلی» (دو نقطه دی)

دوری

حالا که فکر می کنم٬ می‌بینم چقدر همه چیز دور است. و من چقدر از همه چیز دورم.

از تمام آن لحظاتی که مرا در خود می‌فرسودند و آن خاطراتی که مرا می‌سوزاندند به کندی و تمام آن شکنجه‌هایی که روحم بی‌صدا می پذیرفت.


من حالا٬ از تمام آنها آنقدر فاصله گرفته‌ام که حتی نمی‌توانم با چشم غیرمسلح ببینمشان!

شاید برای همین است که می‌توانم در نیمه‌های شب برخیزم و با نشاطی که معلوم نیست از کجا فوران کرده است برای چند دقیقه برقصم. شاید برای همین است که چشمانم را می‌بندم و در خیال انگشت سبابه‌ام را بالا می‌آورم و می‌گذارم روی چانه‌ی کسی که یک چال دوست داشتنی دارد!


نمی‌دانم٬ ولی دور شده‌ام از تمام آن روزهای خاکستری. می‌دانی٬ خاکستری بدتر از سیاه  است. توی سیاهی چیزی معلوم نیست اما توی خاکستری همه چیز بد رنگ و بی‌روح و زجرآور می‌شود.

من دور می‌شوم و کسی نیست که بداند این بار کجا می‌روم و بعد از این به چه نزدیک می‌شوم. اما دور می‌شوم٬ حتی از کسی که دوستش می‌داشتم. کسی که دوستش نمی‌دارم دیگر!

عشق

باکره‌ای در یک بعدازظهر از روزهای پایانی تابستان٬ همچنان که نسیم پرده‌های اتاق را آرام به عقب و جلو می‌کشید٬ خواب دید روسپی خوش قلبی است که پسرک معصومی عاشقش شده. 

 

دلش می‌خواست «دلش» را به پسرک ببخشد بی‌درنگ. اما تردید داشت که می‌تواند دلی داشته باشد یا نه. و واهمه‌ داشت از برملا شدن رازش که این سعادت را به او زهر کند روزگار.  

 

باکره انگار از خواب میان‌روز کم کم بیدار می‌شد. در خواب و بیداری نگران پسرک بود. نگران دل او و دل خودش. پلک‌هایش نیمه باز شدند و دوباره از سنگینی روی هم افتادند. یک لحظه بین دو شخصیت ماند. نتوانست این دو پوسته را از هم جدا کند. مثل دو روی سکه. نفهمید در این لحظه باکره است یا روسپی. وجودش پسرک را خواست. موهای مشکی مجعدش را و چشمان بی‌حالت تیره اش را. 

 

خوابش دوباره عمق پیدا کرد. کسی تهدید کرد که رسوایش خواهد کرد. کسی که پیش‌تر با او خوابیده بود؟ نفهمید. کسی تهدید کرد که عشق پسرک را از او خواهد ربود. چگونه؟ نفهمید. نسیم که شدت گرفته بود٬ در اتاق را به هم کوبید و باکره با تکان شدیدی از خواب پرتاب شد به بعدازظهر یکی از روزهای پایانی تابستان. 

 

زندگی پر از تهدید و رسوایی و دلشکستگی بود. و موهای مشکی مجعد هیچ پسرک عاشقی به دست نمی‌آمد.