قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (۷)

در حال و هوای خودش بود که صدای پای دختر پیرمرد رااز طبقه بالا شنید.دختر مثل همیشه با شتاب از پله ها پایین می دوید تا با چهره ای بشاش به او سلام دهد. نگاهشان با هم تلاقی کرد. ناخدای جوان تلاشی بی نتیجه برای لبخند زدن نمود . دختر خشکش زد. پرسید چه شده؟ و جواب گرفت که هیچ،دیشب خوب نخوابیده!

دختر برآشفت . دستانش را گذاشت روی پیشخوان و به ناخدا خیره شد:

« نگاهت خالی است و این نمی تواند به دلیل کم خوابی باشد. وقتی می گویی "هیچ" نگرانی ام بیشتر می شود.این هیچ به اندازه یک اقیانوس بین من وتو فاصله می اندازد. »

ناخدا کلمه اقیانوس را که شنید بی اختیار واکنش نشان داد.چشمانش درخشید و این دختر را بیش از پیش ترساند. دختر ادامه داد:

 

« تو مجبور نیستی بمانی. مجبور نیستی با من بمانی...تو آزادی و شاید من به همین خاطر دوستت دارم...»

صدایش به لرزش افتاد.در آستانه اشک ریختن بود که در مغازه به شدت باز شد و زنگ آویزان در چارچوبِ در صدای نا هنجاری کرد.هر دو به سمت در برگشتند. او را نفس نفس زنان در آستانه در دیدند.صاحب چشمان میشی آمده بود و خبری مهم با خود آورده بود.  

هزار راه نرفته

کف دستهام رو عین بچه ها می چسبونم به ویترین مغاره و پلیورها رو تماشا می کنم. بعد چشمم

می خوره به اون پلیور کرم- قهوه ایِ یقه هفت. دلم می خواد همین الان برم توی مغازه و بخرمش و بعد،قبل از اینکه پستخونه تعطیل بشه ، براش بفرستم.

 

می دونم که این رنگ بهش میاد.می دونم که به تنش برازنده است.

 

اما تردید می کنم و به خودم میام. اگر اینکار رو بکنم ممکنه فکر کنه باید جبرانش کنه.ممکنه فکر کنه من خیالات واهی به سرم زده .ممکنه دچار عداب وجدان بشه.(این آخری خیلی شایع شده این روزها!)

ممکنه ازم تشکر کنه ولی در عین حال مؤدبانه تقاضا کنه دیگه همچین کار احمقانه ای نکنم.

اونوقت منم مجبورم یه چند شبی گریه کنم و به خودم فحش بدم که همچین کاری انجام دادم. خیلی نامردیه.آخه من فقط دلم می خواد این پلیور ِ کرم- قهوه ای ِ سادهء یقه هفت  تن اون باشه،چون مطمئنم بهش میاد.

 

صرفنظر می کنم. دستهامو از روی شیشه که حالا لک شده بر می دارم و درست در همون لحظه عقده ای می شم و یه عقده اینجای دلم،برای همیشه، می مونه.

 

عقده اینکه: یه روز صبح که تازه از خواب پاشده پستچی براش یه بسته ببره و اون همینطور که دفتر پستچی رو امضا می کنه ،شدیداً کنجکاو شده ببینه از طرف کیه؟

آدرس روی بسته آشنا نیست. بازش می کنه و می بینه یه پلیور خوشگل توشه.دوباره آدرس روی بسته رو نگاه می کنه و ایندفعه دست خط رو می شناسه و یه کلمهء آشنا توی آدرس ساختگی می بینه .

عقده اینکه: اشک توی چشمهاش جمع بشه،بره توی اتاقش و پلیور رو امتحان کنه،درست اندازه اش ه، مادرو خواهرش ببینن و ازش تعریف کنن و بپرسن کی براش فرستاده؟ و اون در حالیکه باز بغض کرده بگه: یکی از دوستام.

عقده اینکه: تمام زمستون اون رو بپوشه و ذوق کنه.

 

تمام این عقده ها حالا توی دلم مونده .دستهامو می کنم توی جیبم و از ویترین مغازه دور می شم.

 

***

 

پ.ن. یاد برنامه های طنز تلویزیون به خیر! دکتر روانپزشک به مادر بچه می گفت: خانم بذارین بچه هر کار دلش خواست بکنه وگرنه پس فردا عقده ای میشه ها ! داره با کبریت بازی می کنه؟ بذارین خودشو آتیش بزنه خب،بذارین راحت باشه!!!

 

همه آغاز شد با خندهء کودکان٬ با همان نیز پایان می پذیرد

به من گفتن بازی کنم. باشه!

 

1-   من از این جور بازی ها و برنامه ها خوشم نمیاد.از هر چیزی که همه گیر باشه و مد بشه. از اینکه چیزهایی راجع به خودم بگم که دیگران نمی دونن خوشم نمیاد.چون همیشه دلم می خواد مرموز جلوه کنم. من دیر جوشم. دلم می خواد اول طرفم رو سبک سنگین کنم بعد بهش روی خوش نشون بدم.

 

2-   مودی تر از خودم خودمم.توی کار،درس ، موسیقی،غذا، لباس و هر چیزی که فکرش رو بکنی. اینکه به من در هر زمینه ای بگن بهترین رو انتخاب کن کار سختیه! آخه من هر موقع یه چیزی رو دوست دارم!!!( نمی دونم چرا توی عشق و عاشقی اینجوری نیستم؟ به یکی که گیر می کنم دیگه کنده نمیشم!)

 

3-   من تا 7 سالگی (یعنی اول دبستان!) شیر رو با شیشه می خوردم. منظورم شیشه شیر به اضافه پستونک می باشد!!! تازه شیر رو هم با عسل دوست داشتم ( که البته لازم به ذکر است من شیر گرم هم دوست ندارم)  . واسه همینم پدرم صبح زود بیدار می شد و یه قاشق عسل رو توی یه قاشق آب جوش حل می کرد و بعدش شیر سرد رو اضافه می کرد و می ریخت توی شیشه. تازه پستونکش رو هم با قیچی گشاد کرده بود که حالشو ببرم!!!

 

4-   خیلی بچه بودم وقتی فیلم ای تی رو دیدم و خیلی ترسیدم...خیلی.تا 2 سال شب ها نمی تونستم بخوابم.از ترس خودم رو می پیچیدم توی پتو،حتی تابستون! بابام می گفت مغزت می پزه نکن این کار رو! اما هیچکس نمی پرسید چرا؟؟؟ هر شب بدون استثنا با بغض و ترس می رفتم توی رختخواب. عذاب آور بود. قلبم می خواست از جا کنده بشه. می ترسیدم، می فهمی؟! اونموقع خواهرم خیلی کوچیک بود . شب ها می رفتم بدبخت رو بیصدا بیدارش می کردم و میاوردمش توی تختم.وقتی کسی کنارم بود دیگه نمی ترسیدم.حتی اگر خواهر کوچیکم بود. اون فسقلی توی خواب و بیداری بود و صبح که بیدار میشد یادش نمی اومد کی اومده پیش من. همیشه هم مامان بابام دعواش می کردن که آخه بچه توی تخت خودت بخواب نمیذاری این بچه (منظور من مظلومم!) هم راحت بخوابه! و منم صدام در نمی اومد و این کار برای مدت طولانی ادامه داشت .

 

5-   وقتی فشار روم زیاد میشه، وقتی افسرده میشم ،شروع می کنم به خیالبافی. به ساختن دنیاهای فانتزی برای خودم تا دردم سبک تر بشه.اما همیشه بیش از حد فرو می رم توی دنیای خیالی و وقتی یه صدای کوچیک من رو هل میده توی دنیای واقعی کاملا درمونده و بیچاره میشم. فکر می کنم:دیگه به هیچی نمی خوام برسم،آرزویی ندارم،چیزی نمی خوام دیگه...دیگه هیچی! فقط خدا کنه زودتر تموم شه.من خسته شدم.دیگه ممی خوام L

 

 

 

داد نامه

چرا سوالات دنیا از جواب ها بیشتر شده؟

وقتی زور ناامیدی برعشق می چربد ٬ ناامیدی پیروز می شود و احساس پوچی ام افزایش می یابد. درست همانطور که سوالات دنیا بیشتر از جواب ها می شوند.

نمی توانم

نمی توانم

نمی توانم٬ در چنته ام چیزی ندارم که به او بدهم و از این بابت از دست تو عصبانی می شوم.تویی که باید باشی!

آیا هستی؟

اگر نباشی...اگر واقعاْ روزی معلوم بشود که نیستی... مشکل خودت است! ما فرض می کنیم تو هستی و من از دست تو عصبانی می شوم.

ما اسباب بازی های خوبی برایت هستیم.نیستیم؟  می دانی که این بازی را قبول ندارم. اما ادامه می دهم. یادت هست که با کلمات بزرگ و سنگین و قانع کننده مرا به ملتی فروخت؟ ته دلم جایی بود که گمان می کرد با او موافق هم هست.

حالا آن کلمات بزرگ و سنگین و قانع کننده را می فروشد.در ازای هیچ چیز! نه نمی فروشد٬ دور می ریزد.ساعت ۹ می گذارد دم در.

و همزمان دل مرا.

او به چه پشت می کند. این دنیای عوضیِ دروغین پشت و رو حالیش نیست. ما این وسط رها شده ایم. پس بگذار  این چریدنمان را در مرتعی بکنیم که علف هایش به مذاقمان خوش می آید.

من به او گفتم بمان٬ و او رفت. حالا جای دیگر مانده و دیگر نمی خواهد برود! خنده ام می گیرد. فکر می کنم به آن ۴ ماهی که زندگی کردن را دوباره پذیرفته بودم.

دلایل ما حباب است. می ترکد.قهرمان های ما می میرند. گور پدر دلایل .گور پدر قهرمان ها . من می خواهم همانگونه که می خواهم باشم. او هم باید.

او هم باید

 باید...

آری جبر است. استبداد است.اینجا اختیار راهی به جایی ندارد.اگر هم دارد به بیراهه دارد. من این را می خواهم.می خواهم او مبارزه کند. می خواهم او ادامه دهد.نه به خاطر من و نه به خاطر آن ملت خواب آلوده. به خاطر خودش.به خاطر تمام رویاهای خاک گرفته اش.

 به خاطر مردی که دوستش داشته ام.

دود - غُر - یلدا

می دونی یه روز شلوغ چه روزیه؟

روزهای شلوغ رو دوست داری، نه؟

 

دیروز از اون روزهای شلوغ بود.از اونایی که نمی فهمی چطور می گذره و داری چه غلطی می کنی در حالیکه داری چند تا غلط رو با هم می کنی!

صبح رفتم تا علم و صنعت کارت ورود به جلسه امتحان TOLIMO رو بگیرم. بعدش بدوبدو رفتم طرفای ظفر کلاس نجوم . چشم چشم رو نمی دید از دود. گمونم خفه شیم تا یکی دو روز دیگه ،عین این فیلم ترسناک ها مردم دونه دونه توی خیابون خفه میشن و می میرن! (روحیه لطیف خودم رو تحسین می کنم)

 

بعد از کلاس باید می رفتم میدون ولی عصر کلاس  IT  اما داشتم از گرسنگی می مردم.بالاخره بعد از 2 سال رفتم "شنگ" یادته که کجاس؟ سر میرداماد همونجا که ازش گنبد آبی حسینیه ارشاد پیداس.البته دیروز پیدا نبود! هنوز استیک هاش خوشمزه است اما چون دکوراسیونش رو عوض کرده ساندویچ ها هم 300 تومن گرونتر شده !

 

خلاصه رسیدیم به کلاس برنامه نویسی. سر این کلاس احساس می کنم سلولهای خاکستری مغزم ته دیگ میشه! بعد از کلاس که دیگه هوا تاریک شده بود و من هم تعطیل بودم تازه باید می رفتم سر کار. طرفای خیابون سبلان.کلی شرق –غرب  و بالعکس کردیم دیروز. 1 ساعت توی ترافیک وحشتناک  بودم اما رسیدم بالاخره. تازه یادم افتاد شب یلداست!

 

خوشبختانه زیاد کار نکردیم و با وجود آجیل و هندونه و انار و میوه و... یلدا بازی کردیم و با یه دوست جدید گپ زدیم. یه دختر مهربون و پر انرژی و هنرمند. خوش گذشت.با تمام یلدا ها فرق داشت. من از برنامه های تکراری بدم میاد.از تولد های تکراری و سال نو های تکراری هم هینطور. اما دیشب با بقیه فرق داشت.

 

نصفه شب که رسیدم خونه فقط تونستم لباسم رو عوض کنم و روی تختخواب بمیرم! اما صبح ساعت 6:30 که زنگ ساعت زر زر کرد  یادم افتاد امتحان زبان دارم! گفته بودن 8 درب حوزه رو می بندن پس نیم ساعت قبل باید اونجا باشیم. اما گمونم برو بچ علم و صنعت بستن و باز کردن رو با هم قاطی کردن. همه 7:30 اونجا بودن اما ساعت 8 به التماس در رو دیگه باز کردن بریم تو دانشگاه. تازه فرقی هم نکرد چون باز هم درب سالن بسته بود و ما تو سرما وایسادیم توی محوطه. 8:15 لطف کردن راهمون دادن. صندلیهای سالن دسته نداشت و یک قطعه مستطیل چوبی تقریباً 30*70 روی هر صندلی بود که باید می گذاشتی روی پات و بساطت رو پهن می کردی روش وتازه فکر آدمهای گنده ای مثل من رو هم نکرده بودن که آخه واسه اینکه میز متحرک تکون نخوره و کج نشه باید می گرفتمش یا پام رو مینداختم رو پام که خب همش نمیشه اونجوری پاسخنامه رو پر کرد!

 

نکته خیلی جالب امتحان این بود که تو بخش Listening بعد اینکه نوار تموم میشه چند دقیقه زمان هست برای وارد کردن جوابها توی پاسخنامه که توی نوار مربوطه خودشون هم بود اما مکالمات که تموم شد مراقبین خر شورع کردن ورقه ها رو جمع کردن. من تقریباً نصف سوالهام رو منتقل نکرده بودم که ورقه رو از زیر دستم کشید.بهش اعتراض کردم که این زمان مال منه الان اما اعتنا نکرد و رفت. چند دقیقه بعد تازه از بلند گو اعلام شد که تازه زمان پاسخگویی تموم شده و برگه ها جمع بشه!!! می خواستم خرخره زنک رو بجوم.بهش گفتم دیدی؟؟؟ قیافشو عین یابو که هیچی نمی فهمه کرد و گفت :" آخه همه نوشته بودن دیگه!!!!!!!!!!!"

 

خلاصه من در حالی که می خواستم همه رو گاز بگیرم از علم و صنعت اومدم بیرون.خدا عمر بده پدرم رو که اومده بود دنبالم.البته دلیل داشت چون با مامانم می خواستن برن چیزی بخرن و من بدبخت خسته رو هم با خودشون بردن که نظر بدم! وقتی رسیدم خونه یه چیزی خوردم و در حالیکه از سر درد به خودم می پیچیدم خوابیدم تا 5 عصر. حالا انگار آرامش برقرار شده یه کم.اما عجب هوای مزخرفیه بیرون.

آزاد

مقصد یکی است.

او از کوهها می گذرد و من از دریاها.

من کوهنوردی را دوست ندارم ٬او شنا نمی داند.

تنها تصویر ملاقات ما در دفتر نقاشی پسربچه ای است که دو خط موازی را در افق٬هنگام طلوع خورشید٬ به هم می رساند.

در خانه ام ایستاده بودم...

میگه چرا خودتو نمیشکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟

میگم نمیدونم.میگم میدونی فرق من با بچه های اون طرف صحنه چیه؟ درسته،فرق زیاد داریم.اما مهمترینش اینه که اونها خودشون روبازمیذارن،اونها از گفتن و عریان کردن خودشون واهمه ای ندارن.

میگه خب تو هم اینکارو بکن! میگه خب تو مگه از چی واهمه داری؟

میگم نمیتونم. میگم شایدم نمی خوام،واسه همین هم هست که نمی تونم. میگم شاید از خودم واهمه دارم.چون اگه با اینکار بفهمم اونی که فکر میکردم نیستم،بفهمم بر خلاف چیزی که همیشه به خودم تلقین کردم ،همونی شدم که بقیه ازم انتظار داشتن،اونوقت این خود-غافلگیری عاقبت خوشی نخواهد داشت!

میگه بذار بشکنه... بشکنش!

اینجا شانزه لیزه نیست!

می خواهم به استاد بگویم طول و عرض جغرافیایی دقیق برجهای اسکان را در بیاورد.باید به ثبت برسانم این نقطه انرژی خاصی دارد که به خصوص در ماه آذر متجلی میشود!

 

درست پشت همان میز،روی همان صندلی نشستم که دوسال پیش نشسته بودم.در تاریخی مشابه. در حالی که در این هماهنگی تاریخی هیچ نقشی نداشتم.

وقتی با یک آرزو بزرگ میشوی ،برایت کاملاً نامانوس است که برآورده شود. یعنی در ذهنت آنقدر دور از دسترس شده که وقتی به سادگی تحقق می یابد خنده ات میگیرد.شاید هم مثل من حواس پنجگانه ات از کار بیفتند!

مطمئنم حتی 50%  عکس العملهایی که از من انتظار میرفت را ابراز نکردم. شاید هنوز شوکه هستم.شاید!

اینبار کس دیگری روبرویم نشسته بود. دلیل آنجا بودنمان هم فرق داشت. او حرف میزد و من به دقت گوش میدادم و با شکلات کنار قهوه  بازی میکردم. درست مثل 2 سال پیش!

راستش از وقتی چشمم به شکلات افتاد همه چیز برایم زنده شد.یادم آمد که همین موقعها بود و یادم آمد....یادم آمد...یادم آمد.

می خواهم به استاد بگویم که کلاسش را دودر کردم  تنها به این خاطر که کسی را که سالها آرزوی دیدنش را داشتم،ببینم. و از این موضوع هم به هیچ عنوان احساس ندامت و پشیمانی نمیکنم!

کسی آن بالاها مرا دوست دارد.شاید کسی همین پایین هم مرا دوست داشته باشد. فرقی نمی کند، من به آذرماه دو سال پیش همه عمر مدیونم و از آذرماه امسال هم بینهایت شادمان و شکرگزار!

1+5

استاد برنامه نویسی،بدنسازی کار میکند.اندامش ظریف است اما رفته است توی فرم (فرم گلدانی!).

 

میزاول دختر 18 ساله سر جایش تکان تکان می خورد،آنهم بصورت موزون! استاد می پرسد:

« پگاه جان می خوای بری WC  ؟»

پگاه جان نمی شنود، پس بلند داد میزند:

« هان؟؟؟»

استاد خوشتیپ مخفی با آن پلیور راه راه سفید و نارنجی می رود بالای سرش و میگوید:

« ناراحتی که انقدر تکان می خوری؟»

و پگاه خنده کنان با دست میزند روی پایش (پای خودش البته!) و جواب میدهد:

« استاد جان، این MP3 Player  که توی گوشمه رسیده به آهنگهای 6و8 . قر در کمر آدم خشک میشود!

 

استاد خیالش راحت میشود و به درس ادامه میدهد.

 

میز دوم دو دختر 20 ساله ،دوستان نزدیکتر از جان دانشگاهی که مدام در گوش هم پچ پچ میکنند ناگهان از خنده منفجر میشوند.

استاد که دارد روی تخته چیزی مینویسد از جا می پرد و با لطافت خاصی میگوید:

« از میز سوم یاد بگیرید ببینید فلانی چقدر ساکت است!»

 میز دومی ها جواب میدهند:

« به نظر ما کسی که حرف نزند مریض است!» و باز هم ریسه می روند.

 

میز چهارم عمدتاً خالی است. پسر 18 ساله میز چهارم پدر،مادر،استاد و کلاس را می پیچاند و به قول خودش جاهای خوب خوب میرود و کلاس نمی آید.

 

میز پنجم که پسر 25 ساله با هوشی است و از 18 سالگی کار کرده و روی پاهای خودش بوده مشغول تمرین کردن است.

میز سوم فلانی که 27 سال را رد کرده اما زیر بار نمی رود که دیگر 28 سالش شده از روی درس استاد یادداشت بر میدارد.سوال می پرسد. سوالهای استاد را جواب میدهد و ذهنش در آن واحد به 6 جهت متفاوت کشیده میشود:

 

+ به کارهای ترجمه ای که باید تمام کند

+ به کتابهای جدیدی که باید بخواند

+ به طرحهایی که می تواند قصه شود

+ به آرزوهایی که هنوز محقق نشده

+ به نسلی که آن جلو نشستند و او نمی فهمدشان

+ و به چیزهایی که گفتنی نیست!