قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

همه آغاز شد با خندهء کودکان٬ با همان نیز پایان می پذیرد

به من گفتن بازی کنم. باشه!

 

1-   من از این جور بازی ها و برنامه ها خوشم نمیاد.از هر چیزی که همه گیر باشه و مد بشه. از اینکه چیزهایی راجع به خودم بگم که دیگران نمی دونن خوشم نمیاد.چون همیشه دلم می خواد مرموز جلوه کنم. من دیر جوشم. دلم می خواد اول طرفم رو سبک سنگین کنم بعد بهش روی خوش نشون بدم.

 

2-   مودی تر از خودم خودمم.توی کار،درس ، موسیقی،غذا، لباس و هر چیزی که فکرش رو بکنی. اینکه به من در هر زمینه ای بگن بهترین رو انتخاب کن کار سختیه! آخه من هر موقع یه چیزی رو دوست دارم!!!( نمی دونم چرا توی عشق و عاشقی اینجوری نیستم؟ به یکی که گیر می کنم دیگه کنده نمیشم!)

 

3-   من تا 7 سالگی (یعنی اول دبستان!) شیر رو با شیشه می خوردم. منظورم شیشه شیر به اضافه پستونک می باشد!!! تازه شیر رو هم با عسل دوست داشتم ( که البته لازم به ذکر است من شیر گرم هم دوست ندارم)  . واسه همینم پدرم صبح زود بیدار می شد و یه قاشق عسل رو توی یه قاشق آب جوش حل می کرد و بعدش شیر سرد رو اضافه می کرد و می ریخت توی شیشه. تازه پستونکش رو هم با قیچی گشاد کرده بود که حالشو ببرم!!!

 

4-   خیلی بچه بودم وقتی فیلم ای تی رو دیدم و خیلی ترسیدم...خیلی.تا 2 سال شب ها نمی تونستم بخوابم.از ترس خودم رو می پیچیدم توی پتو،حتی تابستون! بابام می گفت مغزت می پزه نکن این کار رو! اما هیچکس نمی پرسید چرا؟؟؟ هر شب بدون استثنا با بغض و ترس می رفتم توی رختخواب. عذاب آور بود. قلبم می خواست از جا کنده بشه. می ترسیدم، می فهمی؟! اونموقع خواهرم خیلی کوچیک بود . شب ها می رفتم بدبخت رو بیصدا بیدارش می کردم و میاوردمش توی تختم.وقتی کسی کنارم بود دیگه نمی ترسیدم.حتی اگر خواهر کوچیکم بود. اون فسقلی توی خواب و بیداری بود و صبح که بیدار میشد یادش نمی اومد کی اومده پیش من. همیشه هم مامان بابام دعواش می کردن که آخه بچه توی تخت خودت بخواب نمیذاری این بچه (منظور من مظلومم!) هم راحت بخوابه! و منم صدام در نمی اومد و این کار برای مدت طولانی ادامه داشت .

 

5-   وقتی فشار روم زیاد میشه، وقتی افسرده میشم ،شروع می کنم به خیالبافی. به ساختن دنیاهای فانتزی برای خودم تا دردم سبک تر بشه.اما همیشه بیش از حد فرو می رم توی دنیای خیالی و وقتی یه صدای کوچیک من رو هل میده توی دنیای واقعی کاملا درمونده و بیچاره میشم. فکر می کنم:دیگه به هیچی نمی خوام برسم،آرزویی ندارم،چیزی نمی خوام دیگه...دیگه هیچی! فقط خدا کنه زودتر تموم شه.من خسته شدم.دیگه ممی خوام L

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 6 دی 1385 ساعت 06:39 ب.ظ

اممممم....وااااااااااااااااااااااااااااااای دمیان جوووووووون چقدر مظلوم بودی!!!!!! اما در مرود ترس من هم باهات موافقم اما من خواهر کوچولو نداشتم....

RahiL پنج‌شنبه 7 دی 1385 ساعت 12:09 ق.ظ http://azoonbala.persianblog.com

خوشم میاد علیرغم اون اعتراف اول، بازم نوشتی! ;)
در مورد آن شرلی هم اونجا که «گیل» مریض شده بود من بشدت دلم می خواست بغلش کنم! حالا انگار با بغل و های نفس مسیحایی من حالش خوب میشه!!! :))
راستی! نجوم درستون کجاس؟

زامیاد پنج‌شنبه 7 دی 1385 ساعت 12:50 ق.ظ

به راحیل: آخه دیگه دعوت شده بودم درست نبود:)
درس «مسئولین خانه ها» رو هم رد کردیم.شما کجایین؟

RahiL پنج‌شنبه 7 دی 1385 ساعت 11:39 ق.ظ http://Azoonbala.persianblog.com

ما خیلی عقبیم! :( تازه تعریف خانه و lagna.. از اونور هم تازه رسیدیم به منسوبات ماه! یواش یواش میگه!

سوشاد یکشنبه 10 دی 1385 ساعت 04:57 ب.ظ http://soshad.blogfa.com

خیلی با مزه و در عین حال آخیییی بود...

دمیان دوشنبه 11 دی 1385 ساعت 04:57 ب.ظ http://rosshalde.persianblog.com

آره هاااااا داره یادم میاد صبح سر جام نبودم.جالب اینه مطمین بودم خودمم که میرم پیشش:)))))))))))))))))

[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 دی 1385 ساعت 08:39 ق.ظ http://cobraweblog.blogspot.com

فراخوان کمیته مدافعان حقوق وبلاگ نویسان: http://cobraweblog.blogspot.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد