چرا سوالات دنیا از جواب ها بیشتر شده؟
وقتی زور ناامیدی برعشق می چربد ٬ ناامیدی پیروز می شود و احساس پوچی ام افزایش می یابد. درست همانطور که سوالات دنیا بیشتر از جواب ها می شوند.
نمی توانم
نمی توانم
نمی توانم٬ در چنته ام چیزی ندارم که به او بدهم و از این بابت از دست تو عصبانی می شوم.تویی که باید باشی!
آیا هستی؟
اگر نباشی...اگر واقعاْ روزی معلوم بشود که نیستی... مشکل خودت است! ما فرض می کنیم تو هستی و من از دست تو عصبانی می شوم.
ما اسباب بازی های خوبی برایت هستیم.نیستیم؟ می دانی که این بازی را قبول ندارم. اما ادامه می دهم. یادت هست که با کلمات بزرگ و سنگین و قانع کننده مرا به ملتی فروخت؟ ته دلم جایی بود که گمان می کرد با او موافق هم هست.
حالا آن کلمات بزرگ و سنگین و قانع کننده را می فروشد.در ازای هیچ چیز! نه نمی فروشد٬ دور می ریزد.ساعت ۹ می گذارد دم در.
و همزمان دل مرا.
او به چه پشت می کند. این دنیای عوضیِ دروغین پشت و رو حالیش نیست. ما این وسط رها شده ایم. پس بگذار این چریدنمان را در مرتعی بکنیم که علف هایش به مذاقمان خوش می آید.
من به او گفتم بمان٬ و او رفت. حالا جای دیگر مانده و دیگر نمی خواهد برود! خنده ام می گیرد. فکر می کنم به آن ۴ ماهی که زندگی کردن را دوباره پذیرفته بودم.
دلایل ما حباب است. می ترکد.قهرمان های ما می میرند. گور پدر دلایل .گور پدر قهرمان ها . من می خواهم همانگونه که می خواهم باشم. او هم باید.
او هم باید
باید...
آری جبر است. استبداد است.اینجا اختیار راهی به جایی ندارد.اگر هم دارد به بیراهه دارد. من این را می خواهم.می خواهم او مبارزه کند. می خواهم او ادامه دهد.نه به خاطر من و نه به خاطر آن ملت خواب آلوده. به خاطر خودش.به خاطر تمام رویاهای خاک گرفته اش.
به خاطر مردی که دوستش داشته ام.
آن مرد رفت. آن مرد اسب نداشت. آن مرد پیاده رفت. آن مرد فکر می کرد می تواند پیاده برود. ( از بس که خر بود). آن مرد به مقصد نرسید. آن مرد در راه، توشه اش را تمام کرد و کوله اش را گم. آن مرد راه پس و پیش نداشت. آن مَرد، مُرد!
وکدام مبارزه؟ نکند رویاهای خاک گرفته را به دود توهمات بروبد...
سلام.به بازی یلدا دعوت شدین
آقا من قضیه این بازی یلدا رو درست نمی دونم چیه! فقط انگار در مورد اعتراف کردنه آره؟ حالا من دعوتم یعنی که چه؟ باید چکار کنم؟ کجا برم؟ کی رو ببینم؟:)