قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (۷)

در حال و هوای خودش بود که صدای پای دختر پیرمرد رااز طبقه بالا شنید.دختر مثل همیشه با شتاب از پله ها پایین می دوید تا با چهره ای بشاش به او سلام دهد. نگاهشان با هم تلاقی کرد. ناخدای جوان تلاشی بی نتیجه برای لبخند زدن نمود . دختر خشکش زد. پرسید چه شده؟ و جواب گرفت که هیچ،دیشب خوب نخوابیده!

دختر برآشفت . دستانش را گذاشت روی پیشخوان و به ناخدا خیره شد:

« نگاهت خالی است و این نمی تواند به دلیل کم خوابی باشد. وقتی می گویی "هیچ" نگرانی ام بیشتر می شود.این هیچ به اندازه یک اقیانوس بین من وتو فاصله می اندازد. »

ناخدا کلمه اقیانوس را که شنید بی اختیار واکنش نشان داد.چشمانش درخشید و این دختر را بیش از پیش ترساند. دختر ادامه داد:

 

« تو مجبور نیستی بمانی. مجبور نیستی با من بمانی...تو آزادی و شاید من به همین خاطر دوستت دارم...»

صدایش به لرزش افتاد.در آستانه اشک ریختن بود که در مغازه به شدت باز شد و زنگ آویزان در چارچوبِ در صدای نا هنجاری کرد.هر دو به سمت در برگشتند. او را نفس نفس زنان در آستانه در دیدند.صاحب چشمان میشی آمده بود و خبری مهم با خود آورده بود.  
نظرات 1 + ارسال نظر
سوشاد شنبه 30 دی 1385 ساعت 05:41 ب.ظ http://soshad.blogfa.com

خوب خبر چی بود...زود باش..من خبر میخام یالا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد