قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

very unusual way

In a very unusual way,
one time I needed you.
In a very unusual way, you were my friend.

Maybe it lasted a day,
Maybe it lasted an hour,
But somehow it will never end.

In a very unusual way, i think I’m in love with you.
In a very unusual way, i want to cry.

Something inside me goes weak, something inside me
surrenders,
And you’re the reason why,
You’re the reason why.

You don’t know what you do to me.
You don’t have a clue.
You can’t tell what it’s like to be me looking at
you.

It scares me so that i can hardly speak.
In a very unusual way, i owe what i am to you.
Though at times it appears i won’t stay,
I never go.

Special to me in my life,
Since the first day that i met you.
How could i ever forget you,
Once you had touched my soul?
In a very unusual way, you’ve made me whole


Nicole Kidman, from the movie 'Nine'

داستان لاته

مِری یه روز مزخرف رو گذرونده بود. وقتی آقای بَنکس خسته از سر کار جلوش ایستاد، مِری رنگش پریده بود و خداخدا می‌کرد زودتر این روز نفرت انگیز تموم بشه. با یه صدای خسته که بیشتر شبیه ناله بود و یه لبخند ساختگی غیرقابل تحمل از آقای بنکس پرسید می‌تونم کمکتون کنم؟

آقای بنکس سفارش یه لیوان چای ارل‌گری داد با یه برش رولت بلژیکی.

بنکس رفت نشست پشت یه میز درست جلوی کانتر و فکر کرد اگر فقط ده سال جوون‌تر بود می‌تونست مری رو امشب به شام دعوت کنه. بعد یه کم دچار عذاب وجدان شد و فکر کرد شایدم بیست سال جوونتر!

مری یه لاته درست کرد و ریخت توی فنجون‌های بلند چینی. آخرین برش رولت رو برای آقای بنکس گذاشت توی بشقاب و خیلی دقت کرد که توت‌فرنگی روش جدا نشه و قِل نخوره توی بشقاب. بنکس داشت خبر مربوط به تبانی بازیکن‌های پاکستانی کریکت رو می‌خوند که مری سفارشش رو چید روی میز و گفت «لذت ببرید».

اما قبل از اینکه بنکس روی میز رو نگاه کنه سروکله‌ی کوین پیدا شد؛ با یه لبخند پیروزمندانه روی لب و یه فنجان چای داغ توی دستش! کوین تا کمر جلوی بنکس خم شد و پرسید «قربان شما سفارش چای داده بودید نه؟» بنکس که کمی گیج شده بود جواب داد «اینطور فکر می‌کنم، چطور؟» و کوین خیلی پیروزمندانه چای رو با لاته‌ی روی میز عوض کرد و گفت «سفارش شما لاته نبود».

کوین که توی پوست خودش نمی گنجید از اینکه تونسته خودی نشون بده و توی روز دوم کارش یه اشتباه فاحش مری رو جبران کنه، با فنجون لاته رفت پشت کانتر بغل دست مری وایساد و دست به کمر منتظر بود مری بهش بگه موضوع چیه تا ضایع‌اش کنه!

مری که قیافه اش هر لحظه پریشون‌تر از لحظه‌ی قبل می‌شد، داشت ساندویچ بیکن و روکت خانم فینچلی رو براش می‌پیچید و حواسش به کوین نبود. خانم فینچلی گفت میشه دوتا دستمال کاغذی دیگه هم بهش بده؟ مری دست راستش رو برد بالا و نیم‌چرخ سریعی هم زد که ببینه چند دقیقه به تموم شدن شیفتش مونده، کوین همون لحظه تصمیم گرفت یه قدم بیاد جلوتر تا فنجون لاته رو بگیره جلوی دید مری. لحظه‌ی بعد فنجون لاته ای بود که با حرکت ناخواسته‌ی دست مری پرتاب شده بود روی لباسای کوین و قطرات قهوه‌ای که همه جا پاشیده بود. حتی روی سالاد گل کلم!

کوین همینطور هاج و واج مونده بود و مری پشت سرهم معذرت می‌خواست. مری برگشت و کار خانم فینچلی رو راه انداخت. بعد ساعت دیواری رو نگاه کرد و همونطور که سرَسری روی کانتر دستمال می‌کشید گفت «من باید برم، جریان این لاته چی بود؟»

کوین همینطور که به پیش‌بند نوی لک شده‌اش نگاه می کرد گفت «هیچی تو برو من اینجا رو تمیز می‌کنم.»

سه دقیقه بعد، مری لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت از در می‌رفت بیرون و کوین داشت زمین رو تی می‌کشید. مری یه نگاهی به آقای بنکس و تی‌بگ کنار فنجونش کرد و بعد به لکه‌گنده‌ی قهوه روی پیش‌بند کوین. گوشه‌های لبش کم‌کم کشیده شد و ماهیچه‌هاش رفت بالا. همین‌طور که تو دلش می‌خندید بلند گفت «می‌بینمت کوین».

و آنگاه پینگ پنگ!


دیشب وقتی کِلِر داشت بازی دومش رو می‌باخت، بلند داد کشید: «کلر تو یه الاغ تمام عیاری!»

درست همون موقع بود که فهمیدم چقدر من و کلر شبیه همیم! ما هردومون الاغ‌های تمام عیاری هستیم چون با یه تلنگر، کل بازی رو به حریف واگذار می‌کنیم. چونکه خودمون رو به همون توپ اول می‌بازیم و اصلا حالیمون نیست که ده برابر طرف مقابل آمادگی بُرد داشتیم. حریف کلر یه مرد سیاه پوست دومتری بود ولی کلر انقدر فرز بود که بتونه با اِسمَش‌های معرکه‌اش دخل اون رو بیاره. اما به جاش، کلر بعد از درست اولین امتیازی که بهش داد، بهم ریخت. این دقیقا بلاییه که سر من میاد. من دقیقا بعد از اولین گره‌ای که توی نخ می‌بینم خودم رو می‌بازم و دکمه‌ی ژاکتم به خاطر یه همچین موضوع مسخره‌ای ممکنه دوماه دوخته نشه!

من هی نگاه می‌ندازم به اون دوردورا، یعنی وقتی دارم راهم رو می‌رم درست جلوی پام رو نگاه نمی کنم اما عوضش تا ته جاده رو رصد می کنم تا ببینم چقدر دست انداز داره. اگه یه پلی ببینم که شکسته، دیگه رغبت نمی‌کنم برم جلو. فشارم میفته پایین، می‌شینم روی اولین نیمکت دم دستم و همینطور ماتم می‌گیرم که دیگه تموم شد، دیدی؟ اینهمه انگیزه و امید و برنامه به فاک فنا رفت، دیدی؟

اما اکثر وقتا اگر یکی بیاد دوتا بزنه تو سرم و خِرکش منو ببره تا دم پل شکسته‌هه، می‌بینم که دِبیا، یه کم اون‌ورتر یه قایق موتوری گذاشتن که خیلی هم راحت‌تر از قبل می‌تونی رد شی بری اون طرف. اما من یه الاغ تمام عیارم، درست مثل کلر، و احتیاج دارم یکی مثل تِرِز بیاد بگه زنیکه تو واقعا الاغی اگر به یه همچین حریفی ببازی! تو می‌تونی تو سه گیم پشت سرهم بدون اینکه مهلت نفس کشیدن بهش بدی، ببریش! پس اگر ببازی... چی؟ درسته، باهات موافقم، یه الاغ تمام عیاری!

کلر دیشب مرد گنده‌ی سیاه پوست رو توی دوتا گیم بعدی برد. چون ترز برده بودش لب رودخونه و قایق موتوری‌اش رو بهش نشون داده بود.

مسئله اینه که آدم همیشه نمی‌تونه هم کلرِ خودش باشه هم ترزِ خودش! آدم بعضی وقتا به یه لندهور نیاز داره که تا دم پل روی زمین بکشتش!



اُکتبر گرم هذیان می‌بافد

آن لحظاتی که منتظریم تا دوباره زندگی‌مان آغاز شود. درست همان لحظات است که زندگی نمی‌کنیم.

یک جواب، یک نتیجه، یک نامه! این‌ها می‌تواند ما را به عرش برساند یا به عمق تاریکی ببرد. ما اما قبل از اینکه نتیجه‌ی یک امتحان یا تصمیم اداره‌ی مهاجرت بیاید زندگی‌مان را باخته‌ایم. نه، درست‌تر اینست که ما بازی می‌خوریم. ما فریب بازی‌هایی را می‌خوریم که مقدماتش را خودمان چیده‌ایم و آنقدر پذیرفتن قواعد بازی برایمان سخت است که زیر بار تحمل آن می‌شکنیم.

من خیلی وقت است که نمی‌توانم شب‌ها خوب بخوابم. لذت بردن برای من فقط یک مفهوم انتزاعی است. من آنقدر منتظر می‌مانم تا بمیرم. ترس از مرگ آنقدر مرا منتظر می‌گذارد تا تمام زندگی‌ام را ببازم. دیروزم امروز شده و دیگر دو،سه ساعتی بیشتر به وقت خوابم نمانده است. وقتی بیدار شوم امروز هم فردا شده است و من همچنان منتظرم که زندگیم را از جایی شروع کنم. برای چندمین بار، چندمین بار؟

همین چند دقیقه‌ی پیش فرم لاتاری آقای جهانخوار را پر کردم. این برای من یک «اولین» است! برای من یعنی چنگ انداختن به هر طنابی! برای من یعنی امید بستن به شانس برای یک شروع دوباره. یعنی دیگر برنامه‌ریزی های بلند مدت جواب نمی‌دهد و اصلا دیگر عمری نمانده که برنامه‌های خیلی بلند بریزم. فقط می‌خواهم آویزان بشوم و تاب بخورم. نه، اینبار می‌خواهم به یک جای محکم زنجیر بشوم. من آدم پریدنم اما آدم معلق ماندن بین زمین و آسمان نیستم. باید مثل سنجابی یک شاخه‌ی اولیه داشته باشم و یک شاخه‌ی ثانویه. من هیچوقت از جنس فضانوردان نیستم. خلاء مرا دیوانه می‌کند.

شب‌ها خنده‌ام می گیرد وقتی به سقف خیره مانده‌ام. از سادگی خودم به خنده می‌افتم که هنوز منتظرم تا شروع بشوم درحالی که قرص‌ها، کِرِم‌های روی میز و دردهایم به من می گویند تا نیمه آمده‌ام.

ما زندگی نمی‌کنیم. و همه‌مان دلایل خوبی برای این بدبختی داریم؛ جبر جغرافیا!

من سریال «گری‌ز آناتومی» می‌بینم و فکر می‌کنم آدم‌ها همینقدر ساده می‌میرند یا همینقدر سخت به زندگی برمی‌گردند. فکر می‌کنم به اینکه آدم باید هرشب جهان‌بینی‌اش را آپدیت کند. هر روز باید یک چیزهایی را به خودش یادآوری کند. اما نمی‌شود. لامذهب دردی است در استخوان‌هایم که مرا می‌بندد به دردهای دلم. مرا گوشه‌ی یک انبار نگه می‌دارد با آرزوهای بزرگ. من همچنان دقایقم را تلف می‌کنم. در سلامتی کامل و در میانه‌ی راه، من روزهایم را خط می‌زنم، تقویم‌هایم را تمام می‌کنم. تکالیفم را تحویل‌می‌دهم و منتظرم یک چیزی شروع بشود. یک نوری بتابد روی صورتم و بهم بگوید که چقدر من شایسته‌ی زندگی خوشبختی هستم. من لبخند بزنم، سبک بشوم، بال دربیاورم و ببینم که دیگر هیچ چیز برای انتظار وجود ندارد!


کس دیگری بود آنکه مرا می‌دید

حالا من مدام می‌نویسم. صبح‌ها روبروی پنجره، روی پله‌برقی‌های مترو، فشرده میان آدم‌های توی قطار، سبد به دست توی فروشگاه بزرگ و شب‌ها خسته بالاسر سینک ظرفشویی.

حالا مدام می‌نویسم توی مغزم. همه جا می‌نویسم، الا توی وبلاگ. بعد که می‌نشینم برای نوشتن، می‌بینم همه‌ی داستان‌های ناب گریخته‌اند. تمام تشبیهات بکر، تمام لحظه‌های من، تنها مال من... از من... گریخته‌اند!


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی



شعر می‌خوانم. منظورم فقط امشب نیست. دارم روی یک برنامه‌ی منظم (حالا نه صددرصد) شعر می‌خوانم. با خودم هفت جلد کتاب شعر آوردم. همه شعر نو و معاصر... یعنی خیلی معاصر! قدیمی‌ترینشان شاید مال سه سال پیش باشد مثلاً. (اطلاعات دقیقم از خودم)

اولین کتاب، «سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند» گروس عبدالملکیان بود، چاپ هفتم:

گرگ ها خورشید را خورده‌اند

و لاشه‌ی سرخی را

که گوشه‌ی آسمان افتاده

کم‌کم به پشت کوه‌ها خواهند کشید

*

از گرگ و میش

فقط گرگ مانده است


شعرهایی را که دوست داشتم علامت زدم. نخیر، گوشه‌ی صفحات را تا نزدم. با مداد هم علامت نگذاشته‌ام. از استیکرهای رنگی باریکی استفاده کردم که هدیه گرفته بودم مختص همین کار. چندتا از شعرها آنقدر تصویرسازی زیبا و دقیقی دارد که حظ بردم. مثل تیغ برنده هستند بعضی‌هایشان. مجموعه خوبی بود. اما به قول معروف، نظر من به نظر سارا محمدی اردهالی با کتاب «برای سنگ‌ها» نزدیک‌تر بود. (حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست!):

دستم را

نمی‌توانند بخوانند


دست‌های من

شعر منتشر نشده‌ی توست.


سارا اردهالی زندگی را شعر کرده/می‌کند. همان‌طور که من دوست دارم. همان‌طور که خودم می‌نویسم. یعنی با گستاخی می‌گویم که وقتی می‌خواندمش انگار خودم نوشته بودمشان. می‌خواهم بگویم که حس‌ها چقدر نزدیک است و چقدر صریح و عریان نوشته. در کوتاه‌ترین کلام همه را می‌گوید، همه را!

مجموعه‌ی بعدی «الف تا ی» علی اسدالهی است. هنوز شروعش نکردم. سارا و گروس را می‌شناختم از شعرهایشان که آنلاین منتشر کرده بودند. اسدالهی را نمی‌شناسم بنابراین باید باشد تا آخر مجموعه اظهارنظر مهم خودم را بنمایم!

با یک عده از دوستان هم دوهفته یکبار جمع می‌شویم و خسرو و شیرین می‌خوانیم. من لیلی و مجنون را ده سال پیش خوانده بودم اما خسرو و شیرین را نه! کلا فضاها خیلی فرق می‌کند. من خیلی چیزها را راجع به این داستان نمی‌دانستم. و اینکه عشق خسرو شیرین کاملا جنبه‌های جسمانی دارد و مثل لیلی و مجنون افلاطونی نیست! به هرحال به نظرم کار خوبی دارم می‌کنم. نظر بقیه هم اصلا مهم نیست در حال حاضر! دو نقطه دی

بعد از همه جالبترش این است که شب ها مدام همایون شجریان دارد می خواند اینجا. (من؟ شجریان؟ سنتی؟ دوباره من؟؟؟) برای خودم یک منتخب درست کرده‌ام شامل دوازده تصنیف. هی از اول می‌خواند (ناز نفسش) می‌رود آخر، بعد دوباره از سر شروع می‌کند! من روانی شدم با صدای این. جان می‌دهد به من. رسما این دوشب که زندگی کرده‌ام با او!

جور و جفا بکن اگر

مهر و وفا نمی کنی

زخم دگر بزن به دل

مرهم اگر نمی نهی

درد دگر بده اگر

خسته دوا نمی کنی


من با هر تصنیف می‌میرم و با تصنیف دیگر به دنیا می‌آیم و بعضی اوقات از حالت عرفانی می‌آیم بیرون و از خودم می‌پرسم: «آیا همایون شجریان ازدواج کرده یا نه؟» بعد دوباره می‌روم توی حال عرفانی و به این نکات انحرافی فکر نمی‌کنم.


نتیجه: آدمی که هنوز کار پیدا نکرده بهتر است شعر بخواند. آدمی هم که کار می‌کند بهتر است شعر بخواند. آدمی که بازنشسته شده است هم بهتر است شعر بخواند!

والسلام.



جستجوی عصرانه


چشمهایم می‌گردند

مدام توی کوچه‌ها

ورودی خانه‌ها

حتی

روی تبریزی‌های دور


اما

تنها چیزی که پیدا می‌کنم

لنگه گوشواره‌ای است

با دو ستاره‌ی نقره‌ای ریز


که او هم

گم شده است.

مردن در جزیره - چهار

دَنیل، من او را مانند جنازه‌ای در یک پارچه‌ی زخیم پیچیدم، بعد هم در نایلونی زخیم. این دولایه را با طنابی محکم گره زدم و بسته را توی کارتنی گذاشتم؛ آرام جوری که انگار ممکن است از خواب بیدار شود. دورتادور کارتن را با نوارچسبی پهن به هم چسباندم. دیگر هیچ درزی باز نبود. هیچ منفذی نبود.

حالا او تنها گوشه‌ای از انباری است. زیر اسباب و اثاثیه‌ای که کسی ازشان خبر ندارد. زیر گردوخاکی دوساله. گاهی انگار که عزیزی را زنده در گور کرده باشم، در خواب قلبم تیر می‌کشد، صدایی می‌شنوم. بیدار می‌شوم و همینطور که به سقف نگاه می‌کنم و نور نارنجی چراغ کوچه که سقفم را به دو نیم کرده، فکر می کنم من بخشی از خودم را در انباری گذاشتم. بخشی از رویاهایم را در نایلونی پیچیدم، بخشی از آرزوهایم را در کارتنی گذاشتم که هیچ منفذی به هوای آزاد ندارد. و همه‌ی این‌ها را برای بخش دیگرم کردم. تمام این فداکاری را...

دنیل ما مدام قربانی می‌کنیم و قربانی می‌شویم. از دید من اسماعیل و ابراهیم هر دو قربانی آن روزی هستند که خداوندشان از قربانی کردن پسرک پشیمان شد. آن کابوس با آنها ماند تا وقت مرگ.

بیا بنشین اینجا. بیا و دولاچنگ‌ها را بنواز. بگذار انگشتانت را ببینم که روی کلیدها با سرعتی حیرت‌آور می‌رقصند. من حالا و همیشه حسرت انگشتان تورا می‌خورم که روی این کلیدها می‌خرامند و آنها را رام خود می‌کنند. من حالا و همیشه مفتون این نوای دل انگیزم که ترکیب شما باهم می‌آفریند. من انتخاب کردم که قربانی کنم بخشی از دلم را، تنها برای آزادکردن بخشی دیگر.

آخرین قهوه



پیاده‌روی خیس

از شیشه‌ی کافه پیداست


آن زنی

که زیر باران نمی دود

منم


زنی که دیگر بر نخواهد گشت


آن زنی

که دیگر نمی‌بینمش بعد از پیچ کوچه

نوشین

زنده موندن کار سختیه. کار طاقت‌فرساییه که باید هر روز از اول شروعش کنی. بین یه عالمه اخبار بد. با یه عالمه نِک و ناله. با شرایط نامعلوم و زیر پای نامطمئن. بابا میگه دیگه مشکل ما اینروزا همش ویزاس. از اول که آیا می گیره یا نه. ویزای این یکی، ویزای اون یکی! کدوم تمدید میشه، کِی تمدید میشه!

اما مشکل ما زندگی کردن روز به روزه. هر روز یه هندونه است که وقتی صبح توی تخت داری کش و قوس میای فکر می کنی امروز شیرینه؟ نه شیرین نیست. یعنی خب نه همیشه. توی فیلم «ساعت‌ها» مریل استریپ واسه دخترش تعریف می کنه که یه روز صبح از خواب بیدار شده و فکر کرده: خودشه، امروز اولین روز اون زندگی خوشبختیه که همیشه منتظرش بوده. اما بعد می بینه از این خبرا هم نیست. خوشبختی همون لحظه بوده، همون آن. یک طعم شیرین که زیاد نمی مونه.

من امروز یکی رو از دست دادم. یه نفر که خیلی سال پیش بهم نزدیک بود. یه نفر که خیلی عزیز بود یه موقعی. سال ها بود که ندیده بودمش و صداش رو نشنیده بودم اما بازم خبر مرگ حال منو به اندازه ی کافی گرفت. لپ هاش یادته؟ عینک گربه ای اش؟ خنده هاش؟ کتاب های روانشناسی مثبت اندیشی اش؟ یادته خیلی دوست داشت آخرش من و تو بهم برسیم؟

من یادمه اولین باری که دیدمش یه پیراهن آبی رکابی پوشیده بودم. اون سراسر مشکی!