قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - چهار

دَنیل، من او را مانند جنازه‌ای در یک پارچه‌ی زخیم پیچیدم، بعد هم در نایلونی زخیم. این دولایه را با طنابی محکم گره زدم و بسته را توی کارتنی گذاشتم؛ آرام جوری که انگار ممکن است از خواب بیدار شود. دورتادور کارتن را با نوارچسبی پهن به هم چسباندم. دیگر هیچ درزی باز نبود. هیچ منفذی نبود.

حالا او تنها گوشه‌ای از انباری است. زیر اسباب و اثاثیه‌ای که کسی ازشان خبر ندارد. زیر گردوخاکی دوساله. گاهی انگار که عزیزی را زنده در گور کرده باشم، در خواب قلبم تیر می‌کشد، صدایی می‌شنوم. بیدار می‌شوم و همینطور که به سقف نگاه می‌کنم و نور نارنجی چراغ کوچه که سقفم را به دو نیم کرده، فکر می کنم من بخشی از خودم را در انباری گذاشتم. بخشی از رویاهایم را در نایلونی پیچیدم، بخشی از آرزوهایم را در کارتنی گذاشتم که هیچ منفذی به هوای آزاد ندارد. و همه‌ی این‌ها را برای بخش دیگرم کردم. تمام این فداکاری را...

دنیل ما مدام قربانی می‌کنیم و قربانی می‌شویم. از دید من اسماعیل و ابراهیم هر دو قربانی آن روزی هستند که خداوندشان از قربانی کردن پسرک پشیمان شد. آن کابوس با آنها ماند تا وقت مرگ.

بیا بنشین اینجا. بیا و دولاچنگ‌ها را بنواز. بگذار انگشتانت را ببینم که روی کلیدها با سرعتی حیرت‌آور می‌رقصند. من حالا و همیشه حسرت انگشتان تورا می‌خورم که روی این کلیدها می‌خرامند و آنها را رام خود می‌کنند. من حالا و همیشه مفتون این نوای دل انگیزم که ترکیب شما باهم می‌آفریند. من انتخاب کردم که قربانی کنم بخشی از دلم را، تنها برای آزادکردن بخشی دیگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد