قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

دلم می خواد برگردیم به ده سال پیش. من طاق باز بخوابم روی اون تختی که کنار پنجره بود. تو بشینی روی گبه ات و برام حمید مصدق بخونی. ما همچین خاطره ای باهم نداریم. اما من دلم می خواد یه امشب رو برگردیم به اون زمان و اون اتاق بزرگ آبی و این خاطره رو باهم بسازیم.

تو از رو کتاب بخونی و من زیر لب زمزمه کنم:


با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها

با تو اکنون چه فراموشی هاست

.

.

.

و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست

.

.

.

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که  مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب، عاقبت مرد؟ افسوس!
کاشکی می دیدم

در شکوفه باران


ما

در شکوفه باران


ما در شکوفه باران می میریم عشق من
همراه با سوز سردی
که از زمستان به جا مانده است
همصدا با پرنده ای
که به خانه اش برمی گردد

ما در شکوفه باران عشق می ورزیم
به روزهای روشنی
که هرگز ندیده ایم
به آغوش های سرشار از لذتی
که هرگز نچشیده ایم

ما در شکوفه باران می میریم
همچو سنگی که در این نهر گل آلود
غرق می شود

در شبی که بوی باران
مرغابی ها را از رود می پراند

ما
در شکوفه باران
می میریم
عشق من