قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - هفت

دَنیل، حالا من می‌دانم که اگر اقیانوس اطلس را هم طی کنم، مشکلی حل نخواهد شد. در سرزمین افرا، وقتی آرام و بی‌صدا برف می‌بارید، من همچنان سایه‌های نحس تردید را در زندگیم می‌دیدم. از آنها می‌گریختم. اما سرما مرا گیر می‌انداخت. دَنیل، آنجا بود که باور کردم وقتی در سرمای وجودت به خواب بروی، دیگر برنخواهی گشت.



یک هزار جدایی!


همیشه پشت تلفن با لحن بچه کوچولوها، نُنُری، به مامانم می‌گفتم «دلم برات تنگ شده مامانی»، اونم یه جوری دستم می‌نداخت، مسخره‌ام می‌کرد و یه چیزی می‌گفت موضوع عوض بشه. امروز بهش زنگ زدم و جدی گفتم «مامانی دلم برات تنگ شده»، یه مکثی کرد و کلافه گفت «آره منم، اما خب دیگه...»


بعدش من مُردم!

شب بیست و سوم


دیشب

حرف اول نامت را

بی‌اختیار نوشتم

روی صفحه‌ی تقویم که کنده بودم

ایستادم کنار پنجره

انگار صدایم زده باشی

یا صدای پایت را شنیده باشم

رویش آرام خط کشیدم

خط‌های مورب

از گوشه‌ی چپ

به گوشه‌ی راست

بعد

برعکس

با حالتی مست

یا مسخ

چه‌میدانم در هوا چه بود!

من حرف اول نامت را نوشتم

و بعد باد سرد مرا به خودم آورد

برگه‌ی تقویم مچاله شد

و افتاد میان پوست پسته‌ها

آخر و عاقبت رویاها

کم و بیش

همین است!



بازگشت


من

بی تو

میان ابرها


من

بی تو

میان امواج


من

بی تو

میان این مردم


من

بی تو

چه فرق می کند کجا

تنهایم

تنها

.

.

.


It's round


You want to know me? I make things out of things. I take things from the reality and make something else into the unreality! I imagine... I whisper... I look at you in the eyes while there is a storm going on inside me! It is not easy but it's unique. You want to know me? It requires courage and a brilliant mind! - The Nescafe Man

الان من چه‌جوریم؟

چادر نماز مامان توی باد تکون می‌خوره. فِردی روی یخچال نشسته توی یه جاشمعی سفالی و مثل همیشه لبخند می‌زنه. فردی همیشه راضیه. همیشه انگار نیروانا اَت لَسته!

من به صبح سلام می‌کنم و می‌گم یه روز دیگه شروع شد. یه روز تازه. اما چطور یه روز می‌تونه تازه باشه وقتی تو با تمام اون فکرها و خیال‌ها و آرزوها و ناکامی‌هات شروعش کردی. چطور یه روز می‌تونه تازه باشه آخه، وقتی همه‌ی کثافت‌ها سرجاشه!

ولی من به صبح سلام می‌کنم و سعی می‌کنم به یاد بیارم که روز قبل چه اتفاقای خوبی برام افتاده. دیدن هایسون، دیدن هایسون توی کانتین دانشگاه یه موهبته. اگر هر روز یه نقطه‌ی عطف داشته باشه، دیدن هایسون برای اون روز کافیه. هایسون دیروز می‌گفت ازدواج کن و یه خانواده‌ی بزرگ واسه خودت درست کن. با یه ایروونی تنها مثل خودت ازدواج نکن. با یه کسی ازدواج کن که اینجا یه عالمه فک و فامیل داشته باشه. می‌گفت تنهایی خیلی بده. اینو در شرایطی می‌گفت که شوهر و سه تا بچه‌هاش دوروبرشن و اون از شلوغی خونه نمی‌رسه درس بخونه و برای تست شیمی‌اش حاضر بشه. من هیچی بهش نگفتم. من درک خودمو از تنهایی براش توضیح ندادم. نه جواب فلسفی و نه جواب کلیشه، هیچی... لبخند زدم و گفتم باشه. من آدم لجبازیم، خیلی سخت به کسی می‌گم باشه. اما به هایسون گفتم باشه.

امروز دیپ توی آشپزخونه داشت گوشت خورد می‌کرد و بوی زیره همه ی آشپزخونه رو برداشته بود. من خودمو زدم به نفهمی، گفتم وای چه بوی خوبی، این بوی چیه؟ می‌خواستم با یکی حرف بزنم بی خودی. دیپ گفت این «جیرا» است. ادای ای کیو سان رو درآوردم و گفتم آره آره ما بهش می‌گیم زیره. بعد دیپ گفت که از این کشور بدش میاد. گفتم خوب چرا اینجایی؟ گفت اومدم از کشورم بیرون. نمی‌خوام برگردم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم برگردم اونجا! یه زندگی دیگه می‌خوام. آشناهام اینجا بودن منم اومدم اینجا. دیپ و سوسمیدا، زنش، اهل نپالن. زنش هر موقع منو می‌بینه، حتی وقتی من اونو نمی‌بینم، می‌خنده. البته  خنده‌ی اون مثل فردی نیست. یه کم خنده‌ی شیرین بودنه به نظرم. اما زن خوبیه. از نظر سایزی هم فکر می‌کنم یک پنجم من باشه.

دیپ می‌گفت بریم نروژ. گفت می‌گن اونجا زندگی خوبه. گفتم آره فنلاندم همینطور اما با آب و هواش چکار می‌کنی؟ با شیش ماه شب بودنش؟ با زبانش؟ گفت از اینجا بدم میاد. از دولت اینا، از اینکه هر روز قوانین مهاجرت و ویزا رو عوض می‌کنن بدم میاد. می‌خواستم بگم من از همه‌ی دولت ها بدم میاد اما بدون دولت باید بریم توی غار زندگی کنیم. اما موافقت کردم باهاش. گفتم باشه، بیا بریم نروژ، شایدم فنلاند. گفتم دیپ، من خسته شدم انقدر فکر بعد رو کردم. خسته شدم انقدر به پلن بی و سی و دی فکر کردم. من فقط می‌خوام یه جا کار و زندگی کنم عین بچه‌ی آدم و کسی جفت پا نیاد توی اعصابم یا با چکمه‌ی میخدار روی روح و روانم رژه نره. یا پروبالم رو قیچی نکنه مدام. بعد یهو گفت سفارتتون رو اینجا بستن نه؟ منم گفتم می‌خوام برم حموم کاری نداری؟ و گذاشتم وایسه گوشتش رو بپزه و دیگر زر بیخودی نزنه. انقدر نمی‌فهمه که آدم راجع به سفارت بسته شده‌ی یکی نباید حرف بزنه. خب شاید اون آدم حساس باشه!

پریروز چکار کردم؟ آهان... پریروز اُلی برگشت گفت تست پرتغالی داره عصر. بعد من یهو شاخ درآوردم. برگشتم با خنده گفتم اُلی آخه چرا پرتغالی؟ اونم سال آخر با این همه کار. اونم مثل همیشه خیلی ریلکس برگشت گفت آخه من تابستون ازدواج کردم. زنم برزیلیه و ما بعد اینکه درسم تموم بشه می‌خوایم بریم برزیل زندگی کنیم و من یک کلمه هم بلد نیستم با مادر زنم حرف بزنم. من نمی‌دونم از شوک بود یا از هیجان یا چی که خنده‌ام گرفته بود. یعنی خنده عصبی می‌کردم. نمی‌دونم بهش نمی‌اومد ازدواج کرده باشه یا زن برزیلی گرفته باشه. اصلا نظری ندارم که چرا اونهمه به هیجان اومده بودم. بهش گفتم امتحانت رو خوب بدی اُلی، خدافظ. اما تا خونه با خودم می‌خندیدما. توی مترو نشسته بودم، می‌زدم رو پام و می‌گفتم ای ای... پسره زن برزیلی گرفته... بعد می‌خندیدم.

خلاصه اتفاقای عجیب دور و بر آدم زیاد می‌افته. مثلا امروز یه دختر سیاه پوسته می‌خواست روبرتا رو بزنه! چون روبرتا فکر کرده بود فلش مموری صورتیه که روی کامپیوتر راهرو مونده بود، جا مونده. حالا نگو داشته یه برنامه سنگین دانلود میشه و اونم تپی کشیده بودتش. نه این زیادم جالب نبود.

امروز چادر نماز مامان که توی باد تکون می‌خورد از همه بهتر بود. خیلی نرم و آروم تکون می‌خورد و من با خودم می‌گفتم آخه مامان من، چادر نماز رو واسه چی گذاشتی؟ به چه کار من میاد آخه؟

شبا بارون میاد و روزها آسمون صافه. منم توی خودم حبس شدم. همش فکر می‌کنم توی خودم گیر افتادم. واسه همین صبح ها با تپش قلب از خواب می‌پرم. انگار می‌خوام  بی هوا از دست خودم در برم. الانم دیگه خیلی خوابم میاد. اصلا هم چیزی مهم نیست. من لرد آو د رینگزم رو دیدم، دندون هام رو مسواک زدم و می‌خوام بخوابم. دلم می‌خواد توی خواب یکی منو محکم بغلم کنه. یه جوری که صبح با تپش قلب از خواب نپرم. آخرین جمله ای که می‌تونم واسه امروز بگم اینه که: بن فالک تو یه عوضی بی سوادی که معلوم نیست چرا دانشگاه استخدامت کرده. ازت متنفرم.

شب بخیر.

 

مردن در جزیره - شش

دَنیل، باغ مرده است. همه چیز در گرُولند زیر ضرب سوز دسامبر خفته است. با این حال، سگ سفیدی که دنبال صاحبش می‌دود، لحظه ای سر برمی‌گرداند و مرا مهربان نگاه می‌کند. چشم در چشم می‌شویم. چشم‌های قهوه‌ای درشت و پرسشگری دارد. مرغابی بزرگی در آب شیرجه می‌زند و تا آن لحظه که از پشت درخت بید رد می‌شوم بالا نیامده است.

آسمان باز است. آسمان عمیق است اما باغ مرده. انگار آسمان هرچه زندگی در باغ بوده را به درون خود کشیده و بعد همه چیز مثل اول عادی شده. آسمان آبی یک فریب است. سکوت میان شاخه‌های لخت، زنی که برای اردک‌ها خرده نان می‌ریزد؛ اینها همه فریبند. هیچ چیز در دنیا آرام نیست. درون من یک قیامت است. قیامتی که روی دیوار بیرونی‌اش مونالیزا آویزان کرده باشند.

اینجا کلاه را باید تا روی گوش‌ها کشید پایین. نه برای محافظت از سرمای زمستان، برای نشنیدن این همه نیستی. برای ندیدن این همه سکوت. دنیل، من هم دلم می‌خواهد گوشه‌ی روزنامه‌ی رایگان صبح شعر بنویسم و غروب که به خانه برمی‌گردم کاغذ را با دست پاره کنم و بیندازم در چاله‌های پر باران. دنیل، من هم دلم می‌خواهد نسخه‌ای از مرگ را خلق کنم.

مردن در جزیره - پنج

دَنیل، نوامبر هیچ معنای خاصی برایم نداشت. نوامبرِ پیش از تو، تنها معادل نامانوسی برای ماه آبان بود، گوشه‌ی تقویم. نوامبرِ پس از تو اما، یعنی مه، یعنی آتش بازی، یعنی برگ‌ها زیر پا، یعنی ها کردن توی سرمای شب، یعنی شال پشمی ساغر، یعنی غروب در چهار بعدازظهر.

دنیل، مفاهیم با زمان تغییر می‌کنند، مفاهیم با مکان تغییر می‌کنند. من دیگر به اینکه همه چیز نسبی است ایمان آورده‌ام و در عین حال ایمانم را به هرچه هست از دست داده‌ام.

اینجا نوامبر، روزِ من شب می‌شود و من خودم را برای یک خواب طولانی زمستانی آماده می‌کنم. خوابی که همچنان اطمینان ندارم در میانه‌ی آپریل از آن بیدار شده باشم!

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

آن فریب که در نرگس تو

فریب در نرگس تو

من که در نرگس تو آن فریب می‌بینم

یک برنامه‌ی صلح آمیز مولکولی

هر روز صبح که بیدار می‌شم ساعت‌ها رو می‌شمرم. فکر می‌کنم به اینکه چندساعت می‌تونم کار مفید انجام بدم تا شب. هشت ساعت؟ یا حتی دوازده ساعت برای روزهایی که کلاس ندارم و خونه‌ام. اما نمی‌شه. هیچوقت اونطور که می‌خوام پیش نمی‌ره. رو برنامه نمیرم جلو و هر شب که می‌خوابم عذاب وجدان دارم. و در عین حال متعجبم که چطور زمان انقدر سریع می‌گذره. مثلا امروز صبح به خودم گفتم اگر حدود یازده صبح شروع کنم به کار عالیه! چون شاید شش ساعته کاری که روی اعصابمه تموم بشه. اما الان ساعت یک بعدازظهره و کار حتی شروع نشده. چون صبح صابخونه جدید اومد که خودشو معرفی کنه و من یادم رفت خیلی از سوال‌های اساسی‌ام رو ازش بپرسم. بعدش نشستم اخبار آژانس رو خوندم به اضافه‌ی چندتا خبر مرتبط و بعدش یه مصاحبه دیدم از آیدین آغداشلو توی شرق راجع به ژورنالیزم ادبی. اون رو خوندم و بعد پست جدید توکا رو دیدم و اون رو خوندم. اینا که تموم شد دیدم وقت ناهاره و سبزی کوکو داره خراب میشه از بس توی یخچال مونده و اونهمه زحمت کشیدن واسه پاک کردن و شستن و خورد کردنشون داره به هدر می‌ره. پس کوکو پختن شد اولویت زندگی در زمان اذان ظهر به افق لندن!

دوباره می‌شینم سر کارها. اما برنامه ریزی و من هیچوقت به هم نمی‌رسیم. مثل اون آهنگ مزخرف اصلانی و سپانلو می‌مونیم! آیا اصلا میشه برای آینده برنامه‌ریزی کرد؟ یعنی کار مسخره‌ای نیست؟ یعنی واقعا... من می دونم که به هرحال ما چه واسه فردامون چه واسه سال دیگه‌مون یه سری برنامه داریم. یه فکرایی داریم هرچند تاحدی هنوز مبهم باشن. کنارش یه سری آرزو و خیال و خواسته هم هستن که روی هوان اما هستن.

اما من داشتم فکر می‌کردم به اینکه اگر قراره چندتا کشور برای ما برنامه‌ریزی کنن و یه جنگ رو شروع کنن اونوقت من چکار می‌کنم؟ این فکر باعث میشه درس و مشق دانشگاه و برنامه‌ی رادیوی دانشجویی به ها بره! چون دیگه واسه من مهم نیست. چون با اینکه ممکنه هیچوقت جنگی راه نیفته بازم انقدر این مسئله رو من تاثیر میذاره که من مجبورم یه برنامه ریزی بلند مدت داشته باشم که چه تصمیمی می‌گیرم در قبال این حرکت.

من آدم ترسویی‌ام. آره هستم. من آدم محافظه‌کار و محتاطیم. من هیچوقت اکتویسیت نبودم و فکر هم نمی‌کنم هیچوقت بشم، تو هیچ زمینه‌ای. اما خودم رو که نگاه می‌کنم، می‌بینم نمی‌تونم... من نمی‌تونم اینجا بمونم درحالی که این کشور حمله کنه به ایران!

شاید اگر یه کم بگذره و یه جور وابستگی پیدا بشه آدم هزارو یک دلیل برای موندن پیدا کنه. کدوم احمقی دلش می‌خواد موقع جنگ برگرده؟ همه دارن اون موقع فرار می‌کنن!

اما این برنامه‌ریزی منه؛ من برمی‌گردم.

الان دو و نیم بعدازظهره و کاری که قرار بوده ساعت یازده شروع بشه، شروع نشده! زمان از دستم لیز می‌خوره و دیگه وقتی واسه هیچی نمی‌مونه.