قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - شش

دَنیل، باغ مرده است. همه چیز در گرُولند زیر ضرب سوز دسامبر خفته است. با این حال، سگ سفیدی که دنبال صاحبش می‌دود، لحظه ای سر برمی‌گرداند و مرا مهربان نگاه می‌کند. چشم در چشم می‌شویم. چشم‌های قهوه‌ای درشت و پرسشگری دارد. مرغابی بزرگی در آب شیرجه می‌زند و تا آن لحظه که از پشت درخت بید رد می‌شوم بالا نیامده است.

آسمان باز است. آسمان عمیق است اما باغ مرده. انگار آسمان هرچه زندگی در باغ بوده را به درون خود کشیده و بعد همه چیز مثل اول عادی شده. آسمان آبی یک فریب است. سکوت میان شاخه‌های لخت، زنی که برای اردک‌ها خرده نان می‌ریزد؛ اینها همه فریبند. هیچ چیز در دنیا آرام نیست. درون من یک قیامت است. قیامتی که روی دیوار بیرونی‌اش مونالیزا آویزان کرده باشند.

اینجا کلاه را باید تا روی گوش‌ها کشید پایین. نه برای محافظت از سرمای زمستان، برای نشنیدن این همه نیستی. برای ندیدن این همه سکوت. دنیل، من هم دلم می‌خواهد گوشه‌ی روزنامه‌ی رایگان صبح شعر بنویسم و غروب که به خانه برمی‌گردم کاغذ را با دست پاره کنم و بیندازم در چاله‌های پر باران. دنیل، من هم دلم می‌خواهد نسخه‌ای از مرگ را خلق کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد