قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

آنجا که من نیستم

در امتداد همان خانه هایی که نمی دانم ویلایی اند یا آپارتمانی، در امتداد همان خانه ها، فکر تو به چیزی مشغول است، در حالی که ماگ قهوه ات را به دست گرفته ای و نگاهت جایی در خیابان گم شده است.

تنها با شلوارکی بی رنگ، روبه روی پنجره ی آشپزخانه ایستاده ای، هنوز نور صبح بی رمق است و تو با جرعه ای دیگر از قهوه ی داغ، خواب را از سر می پرانی. نمی توانم رنگ شلوارک ات را حدس بزنم. مثل همان خانه ها. اما می دانم که رگ های خونی چشم ات پیداست. از بس که خواب نداری باز. از بس که باید همه جا اول باشی، باید همه جا سر باشی. می دانم که باید تا ته هرچیزی بروی. می دانم که همیشه می روی.

ته قهوه می ماند. سرد شده. ته قهوه را می ریزی توی سینک و توی ماگ، آبی می چرخانی و شستنش را می گذاری برای هروقت حوصله اش بود. یا برای هرکس که قبل از تو خواست ظرف بشورد.

می روی توی اتاق، در کمد را باز می کنی، داری جین و تی شرت سرمه ای ات را در می آوری تا آماده شوی که من... ظرف های شام را می گذارم توی سینی مشکی و می روم توی آشپزخانه. درِ آشپزخانه جیر جیر صدا می دهد تا باز شود. دستکش های آبی ام را که ارزان خریده ام و همیشه همه ی انگشتانش به هم می چسبند، به سختی دستم می کنم و ظرف ها را با آب داغ می شورم. از پنجره ی آشپزخانه چیز زیادی پیدا نیست. حسابی تاریک شده و تنها چیزی که زیر نور چراغ کوچه به چشم می خورد فلش سفیدی در یک دایره ی آبی است که یعنی کوچه ی ما یک طرفه است.

ما یازده ساعت از هم دوریم. وقتی این را می نویسم خنده ام می گیرد چون ما بیشتر از زهره و زحل از هم دوریم و با این همه اگر من دیرتر بخوابم و تو زودتر بیدار شوی به راحتی همدیگر را روی خط می بینیم. روی خط... یک موقعی بی بی اس ما را با گرفتن یک شماره و شنیدن صدای گوشخراش مودم اکسترنال به هم می رساند. آن موقع ساعت هایمان یکی بود.

من دوباره شروع کرده ام کتاب خواندن. گوش ات را بگیر که نشنوی، نشسته ام به سنتی گوش دادن. بله می توانم حدس بزنم لبخند موزیانه ای را که یعنی دیدی بالاخره تورا هم سنتی-باز کردیم. کنسرت کامکارها توی کاخ نیاوران به نظرم آخرین تلاش رسمی ات بود. وقتی من سر آهنگ کابوکی، بعد از یک ساعت خمیازه کشیدن، یکهو زنده شدم و به شوق آمدم و می خواستم بلند شوم آن وسط با دستمال برقصم، دیگر قید سنتی-باز شدن من را زدی.

من دوباره شروع کردم به نوشتن. باز به سرم زده که نویسنده ی بزرگی بشوم. نمی دانم دفعه ی قبل کجا یادم رفت که می خواستم در آینده چکاره بشوم. اما اینجا دوباره یادم افتاد. فکر کنم از معجزات شب کریسمس بود. غلط نکنم این بابا نوئلشان سراغ من هم آمده. خیلی خب... چشم غره نرو، شوخی های جلف نمی کنم. اما جدی، فکرهای جدید دارم برای نوشتن. می خواهم از خودم شروع کنم. همیشه شروع کردن از چیزهایی که می شناسی راحت تر است. اما من نمی دانم خانه ی تو چه شکلی است، نمی دانم شلوارک ات چه رنگی است. نمی دانم صبح ها چندتا پله را باید پایین بروی.

اما پرده ی اتاق تهرانت را محال است از یادم برود. زرشکی با خال های مشکی. خودت خریده بودی. چندتا پسر را سراغ داری که خودشان برای اتاقشان پرده خریده باشند؟ انقدر که وسواس داری توی انتخاب همه چیز. پرده های کلفتی که نور نیاید تو. یادم هست.

می خواهم از تو سوءاستفاده کنم. شوخی نمی کنم، نخند. می خواهم به بهانه ی تمام لحظه های عاشقانه ای که با تو داشتم، البته همیشه بدون وجود تو، از تو شروع کنم. می خواهم تخیل های عاشقانه کنم. زندگیِ بی احساس دارد مرا زیادی منطقی و واقع گرا و بدبین می کند. دارم شبیه تو می شوم.

قول می دهم مثل قدیم شورَش را در نیاورم. نمی آیم زیر پنجره ات بنشینم توی ماشین و «دارم هوای عاشقی» گوش بدهم و هق هق گریه کنم. نه، جداً در خودم نمی بینم باز از این کارها بکنم برای کسی، تو که جای خود داری. اما به جز تو دلم نمی آید در مورد کس دیگری تخیل های عاشقانه کنم برای نوشتن. می خواهم داستان بسازم. می خواهم قصه تعریف کنم، موقعیت خلق کنم، دیالوگ بنویسم.

می دانم جوابت مثبت است. تا وقتی قصد من پیشرفت باشد تو موافقی. از جایی که فکر کنی دارم هذیان می گویم یا وقت تلف می کنم یا مهمل می بافم، از کوره در می روی. پس فکر کن همه ی این ها الکی است. فکر کن تمام این عاشقانه نویسی ها یک هدف والایی را دنبال می کنند که آن هم نویسنده شدن من است. پس قبول کن که بنویسم از تو. حتی اگر واقعی نیست. حتی اگر یادت نیست، حتی اگر دلم خواست واقعی باشد، حتی اگر... آن میان... دلم... تو را... خواست.

Andel

اندل دختری باریک و ظریف است با موهای بلوند تیره. چشمان سبز درشتی دارد و آویزهای فلزی زیر و روی لب های نازکش. وقتی ذوق می کند مثل بچه ها جیغ می زند: هییییییییییییییییی! و در عرض دوثانیه بعد از ذوق کردن می تواند تا سرحد مرگ عصبانی شود و همه چیز را به اِف حواله کند.

فیلم که می بیند گاهی با شخصیت هایش حرف می زند. با خودش حرف می زند و می خندد. معتاد به فیلم و تلویزیون است و شش روز هفته را سیب زمینی تنوری با کنسرو لوبیا می خورد. آن یک روز را هم یا من به شام دعوتش می کنم یا پاستای آماده با کنسرو سس بلونز می خورد.

در اتاقش به آشپزخانه باز می شود و تقریبا هربار که من می روم توی آشپزخانه از دیدن من زهره ترک می شود! فکر می کنم برایش یک نوع تفریح و تنوع است که من بروم توی آشپزخانه و او هم یک جیغ خفیف بکشد و بگوید: اوه مای گاد، یو اسکرد می تو دِت!

هر وقت حوصله اش سر می رود و مرا درحال سرخ کردن چیزی گیر می آورد، شروع می کند به غیبت از همسایه بالایی ها، من هم که از خدا خواسته. البته غیبت به زبان دوم خیلی سخت است. این را تازه فهمیدم. اکثرا صحبت هایش را با این جمله شروع می کند که: نظرت راجع به فلان چیز چیه؟

مثلا بار اول که برف آمده بود، من داشتم ظرف می شستم و از پنجره بیرون را تماشا می کردم. آمد از پشت سر (عین موش سریع راه می رود و گاهی اصلا نمی فهمم که از پشتم رد شده) و پرسید: نظرت راجع به برف چیه؟ و این سوال آغاز یک لکچر نیم ساعته بود در مورد اینکه وقتی بچه بوده لندن برف نمی آمده و این تغییرات آب و هوا باعث شده اینطور برف های سنگین داشته باشیم!

ظاهرش مثل دخترهای دبیرستانی است. طرز لباس پوشیدنش و شیطنت هایش. وقتی گفت بیست و نه ساله است من چند ثانیه ای پلک نزدم و بعد سعی کردم دوباره نفس بکشم! یک روز باز آمده بود سروقت آشپزی من و گفت می تواند یک سوال شخصی از من بکند؟ من هول شدم. کلا اینجا سر هر چیزی دست و پایم را زود گم می کنم. پرسید: می شود طرز درست کردن سالاد را به من یاد بدهی؟ بعد دوباره من چند ثانیه ای یادم رفت نفس بکشم. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی قیافه ی معصومش را دیدم، فهمیدم که باید طرز تهیه سالاد کاهو را برایش توضیح بدهم!

کار ندارد. پول ندارد. اعصاب ندارد! یک بار که خودش سر حرف را باز کرد گفتم پس پول اجاره خانه و اینترنت و غذا و... را کی می دهد؟ گفت: دوستم! دوستش را دیده ام. تقریبا 20 سالی از خودش بزرگ تر است و اول فکر کردم می تواند پدرش باشد. دوست پسرش هم نیست. حالا کسی نیست بگوید به ما چه اصلا؟ (فضولی است دیگر، یکهو عود می کند)

آنلاین دنبال کار می گردد و با تمام بی پولی و بیکاری حاضر نیست برود بیرون مثلا توی کافه ای جایی کار کند. از صبح پشت تلویزیون و کامپیوتر است. من به جای این بودم تا به حال دیوانه شده بودم. می گوید دانشگاه نرفته اما عاشق این است که یک رشته ی مرتبط با پزشکی بخواند اما پولش را ندارد.

حمام و دستشویی ما باهم مشترک است و مشکل اصلی ما باهم «دستمال توالت» است که نوبتی عوض می کنیم. تقریبا روزی یک رول تمام می کند و من همینطور زیر لب بدوبیراه می گویم و دستمال توالت می خرم.

امروز بعد از دو روز تعطیلی و بی کاری، توی آشپزخانه دیدمش، غر می زد که اینترنتش مشکل دارد وهمه ی فیلم های جدیدش را دیده و دی وی دی دیگری ندارد. تلویزیون هم همه ی برنامه هایش تکراری است. گفتم از آن فیلم هایی که داری دو، سه تا هم به من بده امشب بدجور فیلم خونم پایین افتاده (نه جداً ترجمه ی این جمله را نگفتم اما منظورم را رساندم). زود دوید فیلم هایش را آورد. باورم نمی شد! همه ی فیلم هایش اکشن های خالی بندی در حد خدا بودند. خنده ام گرفت گفتم: بابا سلیقه! (مسلما این یکی را هم نمی توانستم عیناً ترجمه کنم). خندید و گفت همه ی دوستانم تعجب می کنند که من فقط اینجور فیلم ها را می بینم.

خلاصه آخر از بین آنها من مجموعه کامل «دای هارد» را برداشتم. با اینکه فکر کنم هر چهار تایش را دیده ام. من هم یک سی دی بهش دادم که چهار، پنج تا فیلم تویش بود. دوتاش به درد این خانوم می خورد احتمالا! کلی ذوق کرد و پرید توی اتاقش.

امروز گفت چهار، پنج روز تعطیلات کریسمس را می رود پیش مادرش که توی شهر دیگری در یک آسایشگاه روانی بستری است. من یکهو دلم گرفت. فکر کردم چقدر تنها می شوم وقتی نیست. یعنی خانه بدون فحش دادن ها و خندیدن های وقت و بی وقتش ساکت است. زندگی های جالبی داریم. من تا امروز نمی دانستم که این هم خانه ای بامزه ام اثری توی زندگی ام دارد. دلم می خواهد بنشینم و به یک سری جزئیات موثر در زندگی ام فکر کنم. این چند وقت که اینجا بودم اصلا وقت نکردم به خودم فکر کنم. زندگی ام کلا حول دانشگاه و درس و تکلیف می چرخید. حالا که تعطیل شده ایم یکهو مانده ام که ساختار زندگی ام در اینجا چگونه است و به چه چیزهایی وابسته شده.

آیا ما هم مثل مایعات شکل ظرف را به خود می گیریم؟

 

بولدوزرهایی که آمدند

من لمس شده ام. پرده ها را کنار زده ام و به نور بی جان صبح یکشنبه دل خوش کرده ام تا اتاق را روشن کند. من لمس شده ام. کوروش یغمایی می خواند و جوسی در آشپزخانه گوشت می پزد. من ماگ به دست روی تخت ولو شده ام و فکر می کنم بعضی ها شخصیت تخریب گر دارند. بعضی ها بالفطره تخریب گرند، ترمیناتورند و هر کاریشان بکنی نمی توانند طبیعتشان را عوض کنند. تنها راه چاره این است که ازشان فرار کنی. یعنی تا می توانی ازشان دوری کنی و اگر نزدیک شدند فرار کنی. دورشان به جای خط قرمز، باید دیوارهای بلند سیمانی بکشی تا حتی صدایشان هم بهت نرسد. این آدم ها با ندانم کاری هایشان زیر و رو می کنند، با نفهمیدن هایشان، با کمبودهایشان. این آدم ها که عمدی در کارشان نیست، از همه بدترند.


دیشب باز یک شب بحرانی را گذراندم. این هم سومین حادثه ی ناخوشایند سرزمین جدید من. دیشب باز هم ذکرها به دادم رسیدند. جالب است که آدم بعد این همه سال یکهو برمی گردد به یک روش قدیمی برای آرامش یافتن و می بیند که جواب می گیرد.

امروز خورشید می تابد در آسمان لندن. انگار همه چیز آرام است و اتفاقی نیفتاده، من هم آماده می شوم که بروم خرید. یک روز تعطیل معمولی را می گذرانم؛ با پس مانده ی شوک هایی که در من رسوب کرده اند. باید برای تصفیه ی اتفاقات ناخوشایند هم فیلتری باشد که رسوب ها را بگیرد. باید فیلتری بسازند که آدم بعد از چندسال زنگ نزند با این همه رسوب و کثافت.


 یک بار برای همیشه اینجا به خودم می گویم: از تخریب گرها حذر کن!

سپیده دم های خاکستری ام

من خیلی خسته، من خیلی خراب.

امروز یکهو مودَم چپه شد و انرژی های ذخیره شده ی روحم همراه برف های آب شده، گِلی و شلابه پخش زمین شد. من حالم خوب نیست. باید بگویم که حالا بهترم از صبح اما واقعا حالم خوب نیست. بی دلیل استرس و دلشوره افتاد توی دلم و بند بند تنم داشت از هم جدا می شد. خیلی هولناک بود و خیلی سنگین. میان زمین و آسمان مانده بودم و می لرزیدم. هرچه فکر کردم وسط این همه درس، این حال از کجا آمد، نفهمیدم. چه روز بدی... آی چه روز بدی بود. منتظر بودم کسی یک اشاره ای بهم بکند یا یک چیزی بگوید تا های های گریه کنم. اما نه، واقعا حالم در حد گریه و بغض نبود! حالم خیلی وحشتناک تر از این چیزها بود که اشکم دربیاید. فکر کن خبر تکان دهنده ای بهت داده باشند. فکر کن زندگی ات یکهو به خاک سیاه بنشیند. من یک همچین حالی داشتم بی دلیل. حس درماندگی و تنها ماندگی بدی بود. خیلی بد، خیلی...

حتی فکر خرید رفتن هم بهترم نمی کرد. توی مترو به ذهنم رسید بروم سینما اما فیلم های مزخرفی اکران است. دلم می خواست خودم بتوانم چند فیلم آبگوشتی انتخاب کنم و ببینم. آها... همین بود! از ایستگاه که آمدم بیرون مستقیم رفتم کتابخانه ی محل و فیلم هایش را از اول تا آخر نگاه کردم. چندتا فیلم خیلی خوب میانشان بود که می خواستم ببینم اما حالا موقع دیدن فیلم های جدی نبود. دوتا فیلم رومنس آبگوشتی که از روی عکس هاش می توان فهمید آخر قصه چطوری تمام می شود، گرفتم و آمدم خانه. حُمُس با تردیلا خوردم و فیلم «مید آو آنر» دیدم.

باورم نمی شد که بعد فیلم آرام تر بودم. دوش گرفتم و فکر کردم این زجرها کجا می روند؟ اجری هم برای این ها می دهند؟ به کجا حساب می شود؟ به خدا که خیلی وقت است تاوان لذت هایمان را داده ایم و یر به یر شده ایم. لذت هایمان این همه نبود که این لحظه های رنج به این شدت ما را در خود خرد می کند. آنهم در تنهایی!


پیسد آف

*

رخت ها

در ماشین می چرخند

تا تمیز شوند


ما چرا،

در جهان می چرخیم؟

آبانی دیگر

واقعیت که سخت و دردآور می شود، به رویا پناه می برم. واقعیت که شبیه رویا می شود، غافلگیر و درمانده ام. آتش بازی ها در آسمان می شکفند، مثل ستاره می درخشند و مانند پولک های رقصان می ریزند. آنقدر سرد است که هوا پرشده از قطره های آب. کوچه ها خیال انگیز و تار. درختان محو، ما دور، زمین خیس.

آخرِ همین سرازیری، برگ ها ورودی خانه را فرش کرده اند. من با خود می گویم، اینجا چه می کنیم؟ لحظه ای در زمان گم می شوم، زود اما برمی گردم. چگونه زمان، مکان ها را تحمل پذیر می کند؟ چگونه ما، در انتهای یک کوچه ی خیال انگیز گم می شویم؟

دستم را بالا می برم، برای آخرین اتوبوس شب؛ که نور چراغ هایش از دور پیداست. سرم را که سنگین شده از بار خاطرات یک شب نمناک، تکیه می دهم به شیشه ی سرد. با خود می گویم: اینجا چه می کنیم؟

قدم زدن روی برگ های زرد

بله دیگه، ما این آخر هفته در فراق کیف و پول و چتر و کیف آرایش و اینا... نشسته بودیم توی اتاقمون و سماق می مکیدیم! البته دروغگو خره، سماق نداشتیم که! همینطوری نشسته بودیم غصه می خوردیم. بعدش یهو چشممون افتاد به دوربینمون که روی طاقچه بود (منظور لب پنجره است).

اونوقت تصمیم گرفتیم بریم پارک پشت خونه مون رو کشف کنیم و عکاسی کنیم تا حالمون بهتر بشه.

هوای خوبی بود بعد از یه رگبار کوتاه، و پاییز قشنگی اومده بود توی پارک و من هم مثل خسرو توی خانه ی سبز انقدر راه رفتم تا بالاخره آروم شدم.

اینم چندتا عکس از آخر هفته ی پاییزی ما. همینجور برین عقب عکس ها رو. البته ۴ تا بیشتر نیستا زیاد برین عقب می افتین تو عکس قدیمی ها. افتادین هم افتادین البته! دو نقطه دی

ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ

دیشب آخرین کاری که قبل از خاموش کردن چراغ مطالعه و خوابیدن انجام دادم این بود که صفحه ی روز تقویم رو بکنم تا ببینم برای فردا چه کارهایی رو یادداشت کردم. تولد گلدونه بود. چون قرار شده برای تولد هرکدوم از بچه ها یه شعر فی البداهه بگم، یه لبخند شیطنت آمیز زدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم و خوابیدم. توی رختخواب داشتم به گلدونه فکر می کردم. پیش خودم گفتم یه چیزی بگم که روزش رو با خنده شروع کنه. چشمام داشت گرم می شد اما مغزم داشت با سرعت دنبال کلمه و قافیه می گشت.

بعدش یهو یه جرقه زد و یه شعر بانمک اومد توی ذهنم. دیدم اگر بخوابم تا فردا صبح یادم می ره. (نه که حالا شاهکار ادبیات هم بود!) پاشدم و نوشتمش. بعدش فکر کردم به کارتی که می خواستم فردا واسه یه دوست دیگه ام پست کنم، فکر کردم امیدوارم خوشحال بشه از دیدنش. لبخند رضایتی روی لبم بود وقتی می خوابیدم. فکر می کردم می تونم آدم ها رو فردا خوشحال کنم.

فرداش، که یعنی امروز باشه، موقع غروب آفتاب، من داشتم توی میدون لِستر زار زار گریه می کردم. چون کیفم رو توی یه کافه زده بودن و من انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم چکار کنم. تمام بدنم اولش می لرزید و نمی تونستم روی پام وایسم. روی صندلی کافه نشستم و دوستم مشخصاتم رو پر کرد روی یه کاغذ. بعدش توی خیابون دنبال ایستگاه پلیس بودیم که شروع کردم های های گریه کردن. زار زار... هق هق. تجربه ی خیلی بدیه. خیلی خیلی خیلی بد!

یه پلیس زن اومد که فرم پر کنه. ازم پرسید چی توی کیف ات بود؟ داشتم فکر می کردم که تمام کارت های مهم، کلید خونه، کارت مترو... بعدش یاد کارت پستال های گوگن افتادم و خودکار پارکرم که یادگاریه و جاکلیدی ام که عکس من و خواهرم روش بود و عکس های توی کیف پول و... و باز گریه کردم. چون اینا ارزش مادی نداشتن که برای پلیس مهم باشن. کارت بانک و مترو و دانشگاه و خود کلید خونه مهم تر بودن.

یه پلیس مرد پرسید کیف مارک خاصی بود؟ می خواستم بگم نه از باغ سپهسالار خریده بودم اما خیلی دوسش دارم... یا خیلی دوستش داشتم. بعد یاد کیف آرایشم افتادم و آیینه کوچیکم که خواهرم داده بود بهم. باز بغض کردم اما باید با بانک حرف می زدم که کارتم رو کنسل کنن.کارت کنسل شد و فرم پر شد. بهم گفتن احتمالش زیاده که کیف پیدا بشه اما خب پول نقدت دیگه رفته. پول توی کیف زیاد بود اما برای من پس گرفتن بقیه محتویات مهم تر بود. گفت احتمالا چیزای به درد بخور رو برمی داره و بقیه رو می ندازه دور و بعد یکی پیدا می کنه و میاره برای ما و  ما باهات تماس می گیریم. بدنم لمس بود. فقط هی می گفتم اوکی اوکی، تنک یو!

حالا شب شنبه است. من روی تخت خواب نشستم. صفحه ی روز تقویم رو پاره می کنم و می ندازم دور. روی فردا یادداشتی ننوشتم. اما هیچ لبخندی در کار نیست. انگار خالی شدم یهو. ایرِی می گفت از این اتفاق ها زیاد می افته. مثلا خواهر زن من رو نگه داشتن با چاقو ترسوندنش و گردنبند و انگشترش رو دزدیدن!!! گفتم ایری الان اصلا وقت خوبی نیست برای تعریف این خاطرات. من هنوز دارم می لرزم. بعدش یه کم فکر کرد و گفت ببین سالمی، حالت خوبه، پاسپورت و ویزات رو نبردن! برو یه کم استراحت کن و نگران نباش.

منم می خوام چراغ مطالعه رو خاموش کنم و بخوابم. مطمئنم که امشب هیچ شعر بانمکی به ذهنم نمیاد.


دروازه ی جنوبی

من می خوام یه مرکز فرهنگی بزنم در آینده. شغل ایده آل من اینه. هنوز تمام جزئیاتش توی ذهنم نیست اما هیجانش توی دلم هست. دلم می خواد یه جایی باشه که نوجوون ها و جوون ها بتونن بیان کنار هم کتاب بخونن، مجله و روزنامه بخونن. با هم راجع بهش بحث کنن. فیلم ببینن.

یه عده به عنوان مربی یا مدرس، حالا هر اسمی که می خواد داشته باشه، براشون کلاس بذارن، ورک شاپ... نقد و بررسی.

بچه ها بتونن از اینترنت رایگان استفاده کنن، با دنیاهای دیگه آشنا بشن...

خدایا دلم خیلی چیزا می خواد توی مرکز خیالی م.


من الان نشستم توی کتابخونه دانشگاه . باورم نمیشه که دوهفته پیش انقدر حالم بد بود از نظر روحی و جسمی که می خواستم چمدونم رو بردارم و برگردم ایران. حالا نشستم توی یه کتابخونه با تمام امکانات و برنامه می ریزم برای مرکز فرهنگی م.


امروز بهو یه عالمه ایده ریخته توی سرم. البته این وسط، فلش مموری م رو هم گم کردم توی دانشگاه که اعصابم داغانه سرش چون کلی فایل روش بود. اما با این وجود حالم خوبه. یعنی می دونی نه که همه چیز مرتب و منظم باشه، نه، اما من پر از انرژی ام. پر از برنامه ریزی. چیزی که خیلی وقت بود ازش محروم بودم. از این خیال ها و آرزوهای بلند پروازانه!


امروز اولین بسته ی پستیم اومد در خونه. یه عالمه فیلم از طرف خواهر کوچِلوئه. کلی الان همه چی روی ذوقه! فقط اگر مشق های دانشگاه رو هم بنویسم فکر کنم دنیا کمی قشنگ تر میشه.

امروز دیدم یه درس داریم به نام «نوشتن برای بچه ها» یهو عاشق رشته ام شدم به خدا!


درختان را دوست دارم

و رنگ های گرم پاییز را

که همراه باد سردی از من می گذرند


خوکی، مرغی، سگی!

ریک می گه وقتی آدم دور از خونه اش مریض می شه، مریضی اش سخت تر به نظر می آد. چون از همه ی اونایی که می شناسه دوره، از خانواده اش دوره و احساس تنهایی می کنه. من البته اونقدرام تنها نبودم و خودمو کم واسه دوستم لوس نکردم ولی صادقانه بگم که به یاد ندارم همچین آنفولانزای شدیدی تا به حال گرفته باشم! 

زنده ام در هوای مزخرف لندن. سرفه می نمایم و از بس که به زور خوابیدم چشم درد گرفتم. باشد که فردا روز دیگری باشد!

اینجا فعلا یه چیز جواب می ده: خزیدن زیر پتو!