قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

زنده باد اینترنت پرسرعت در خدمت موسیقی!


افتادم روی یوتیوب! دارم آهنگ های جو داسین، ادیت پیاف (فرانسه) و خولیو رو گوش می دم و کلیپ هاشون رو می بینم. عجب لذتی داره که تا دکمه پلی رو می زنی، همه چی به خوبی و خوشی اجرا میشه و خبری از بافر شدن نیست. واقعا دارم لذت می برم نصفه شبی. توی خودمم امشب! بدجور... اون الاغ دوست داشتنی هم الان اون سر دنیا توی نیم کره جنوبی از خواب پاشد و رفت سر کار. قبلش یه کم با هم مزخرف گفتیم و خندیدیم. اینجا داره بارون میاد و من هم آهنگ گوش میدم و دلم می خواد بگم گور بابای همه چی... گور بابای همه ی چیزای مهم! یوتیوب خوب است. یوتیوب دوست ماست!

دل ندارم که به دلجوش نیازی باشد

اینبار دلم می خواد مثل آلیس برم توی یه دنیای دیگه اصلاْ. یه جایی که کاملاْ از نظر ظاهر و باطن و قانون و قاعده با این دنیای ما تومنی هفت سنار فرق بکنه. موجوداش فرق بکنن. توقعات و انتظارات، همه چی... همه چی یه جوری باشه که تو اصلا نتونی انتظارش رو داشته باشی و تو هم به همین واسطه یه آدم دیگه بشی. توی زمان و مکان گم بشی. کوچیک بشی، بزرگ بشی!

گمونم یکی توی خواب با مشت زده توی چشمم! خیلی درد می کنه.

زرشک


رقیب من اونی بود که اول من رقیبش بودم!

موزه/کنسرت اولی

پارسال توی بلغارستان دو دوست جدید پیدا کردم که کم از وو ووزلا ندارند. (یکسال طول کشید که کلمه ی مناسبی برای توصیفشان پیدا کنم. خدا جام جهانی را عمر دهاد!) آدم های شاد و پرانرژی و البته پر حرفی هستند که من هر دفعه بعد از معاشرت با آنها بی نهایت خسته ام و سردرد هم روی شاخش است. پارسال پیرمرد باحالی هم توی تور ما بود که تنها مسافرت می کرد. او هم آمده بود توی اکیپ ما. هفته ی پیش آقای هاشمی زنگ زده بود به این دوتا و گفته بود یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. خلاصه بچه ها گفتند صبحانه بریم موزه سینما توی باغ فردوس. من نمی دانم چرا، اما هیچوقت موزه سینما نرفته بودم! یعنی این همه از روبرویش رد شدم و یکبار هم کنجکاو نشدم ببینم اش؟ نه لابد نشدم! حالا فکر کن برای اولین بار به خاطر شکم بروی موزه سینما!

اما صبح جمعه که مجبور شدم زود بیدار شوم به زمین و زمان فحش می دادم! هی به خودم می گفتم اصلا چرا قبول کردم، خب چه عیبی داشت ناهار یا شام قرار می گذاشتیم. در ضمن مطمئن هم بودم که آقای هاشمی صبحانه اش را قبل از شیش صبح می خورد و در اصل فقط با ما همراهی خواهد کرد. خلاصه با این وو ووزلاها که دوتایی دومن های جینگولی پوشیده بودند رفتیم کافه ویونا و صبحانه گرم خوردیم. آقای هاشمی هم یک اسپرسو گرفت با کیک که البته ۴۵ دقیقه طول کشید تا حاضر شود. مشتری ها زیاد نبودند اما خیلی کند پذیرایی می شدند. ولی فضایش را دوست داشتم. نشستیم توی فضای باز. جای دلپذیری بود و پر از گربه هایی که منتظر بودند املت یا سوسیس ات را نخوری و به نوایی برسند. من یادم نیست اصلا تا به حال صبحانه بیرون رفته باشم. شاید به خاطر تنبلی و شاید هم خساست! چون به نظرم پولی که بیرون می گیرند (رستوران ها و کافه های شیک) اصلا نمی ارزد به یک لقمه نان و پنیر و تخم مرغ!

خلاصه قیمت دستم نبود و تقریبا شوکه شدم که ۹۵۰۰ تومان باید می دادم برای صبحانه ای که خوردم. البته داشتم فکر می کردم که اگر بوفه بود و می توانستم حداقل خودم انتخاب کنم که چی بخورم باز بهتر بود. اما پوره سیب زمینی و املت و نیمرو باهم در یک ظرف، البته همراه با پنیر تست و کالباس و سوسیس تقریبا مرا کشت و خفه کرد. دلم هم نمی آمد چیزی زیاد بیاید! مجبور بودم می فهمید؟؟؟ مجبور!

دیروز هم برای اولین بار رفتم کنسرت ویژه بانوان. کنسرت زنانه نرفته بودم تابه حال. هیچوقت حس خوبی نداشتم که یکبار بروم ببینم چه خبر است. موبایل هایمان را گرفتند و کیف هایمان را گشتند که دوربینی نداشته باشیم. و به طرز اروتیکی هم ما را گشتند که من هم حسسسساس به این لمس ها و حالت چندش و عصبی، خلاصه یکساعتی من منقبض بودم توی سالن. بعدش هم دوتا خانم شدیدا محجبه که یکی مانتو روسری مشکی پوشیده بود و روسری اش را عربی بسته بود و دیگری روسری پلنگی داشت و چادری بود، توی سالن مدام راه می رفتند و همه ما را می پاییدند که فیلم نگیریم. بعضی وقت ها حس می کردی انگار جنایتی دارد روی صحنه اتفاق می افتد.

یکی از دوستانم در این کنسرت موسیقی سنتی عود می زد و برای همین هم همه دوستان آمده بودند. وقتی دیدم که خانم ها مانتوها را درآوردند و دست و بشکن و قر و گردن... به عکس آن دو نگاه کردم بالای سِن و لبخند موزیانه ای زدم. اما بعد یک جوری غمگین شدم. کنسرتی آمده بودم که نمی توانستم از آن عکس بگیرم و بچه ها را در حال نواختن نشان بدهم، یا تماشاگران به وجد آمده را. نمی توانستم قطعه ویدئویی کوتاهی بگیرم و در یوتیوب بگذارم. از اینکه صدای زن در سالن فرهنگسرای نیاوران طنین انداز بود خوشحال بودم و از اینکه نمی شود سی دی همین زن را خرید و هدیه داد، متاسف. از اینکه پدر دوستم بیرون توی گرما منتظر بود و نمی توانست هنرنمایی دخترش را ببیند عصبانی بودم و همزمان می گفتم باز خوب است... باز خوب است.

خلاصه تعطیلات نویی بود. هفته ی آینده هم می خواهم بروم سفر. سرزمین های نو و روزهای تازه!



همون نگاهه که نمی دونست یعنی چی


ایشالا هیچکس اونجوری که آقامون جورج کلونی توی فیلم «آپ این دِ ایر» رفت توی دیوار، نره تو دیوار! ما که یه بار تجربه اش کردیم، می دونیم یعنی چی!

*

این چارلز بوکفسکی هم مغزش واقعا تاب داره ها! موقع خوندن کتاب «عامه پسند» یه جورایی فکر می کردم توی شهربازی ام. بعضی وقتا فکر می کردم توی تب و هذیون یکی گیر کردم. یه جاهایی ام انگار دنیا شده بود فیلم کمدی و علمی تخیلی درهم! واقعا نمی تونم تصمیم بگیرم که کتاب رو دوست داشتم یا نه اما قاطعانه می گم که تجربه ی جالبی بود. و اون وسطا یه جمله های فلسفی سنگین و خردمندانه و هوشمندانه ای داشت که یهو می زدت زمین و یادت می رفت که داستان چقدر غیرواقعی و احمقانه است.

والا به قرآن

«شِنگ» شده پرده فروشی، کافه ۳۹ شده بانک خصوصی، کتابخونه بهشتی شده ایستگاه مترو، دبستانمون هم شده مرکز خرید ۱۰ طبقه! خب دیگه آدم واسه کدوم خاطره بمونه تو این مملکت؟

حلقه در حلقه

صبر برای جوش آمدن آب

صبر برای آمدن قطار

صبر برای بالا آمدن ویندوز


صبر برای تعبیر خواب

صبر برای جواب ویزا

صبر برای زندگی


ما همه از صابرین ایم

و خدا همه ی ما را دوست دارد؟

صبر می کنم برای تو،

تو برای چه صبر می کنی؟

امروز اینجا بودی

بعد از یک روز گرم و جهنمی، ابرها جمع می شوند دور هم. طوفان می شود و رعد و برق و باران!

دلم می خواهد بپریم توی کوچه ها که بوی نم خاک می دهند و بدویم دنبال هم و جیغ بکشیم. یا بهتر بگویم دلم می خواهد بدوی دنبالم و من فرار کنم و جیغ بکشم! گشت های ارشاد هنوز جریمه ی جیغ زدن در باران را در برگه های جریمه شان نبریده اند.


کافه کوفت

تا می توانید به کودکان لبخند بزنید، زبان درازی کنید یا چشمک بزنید. آنها سهم خود را از ناکامی ها و غم ها خواهند گرفت پس لحظه های کودکی شان را غنیمت بشمارید. اگر چند میلیون رای تقلب شده یا اگر کارتان را از دست داده اید یا حتی عشقتان را... باز هم در پیچ کوچه، به کودکی که دارد با پدربزرگش رد می شود، لبخند بزنید، شکلک درآورید و باهاش بای بای کنید!

*

امروز نزدیک بود کافه ی تماشاخانه ایرانشهر را بگذارم روی سرم. شانس آوردند که با جمع غریبه ای بودم! (بابا تهدید!) این چند روزه به شدت مریض بودم و امروز کمی بهتر شدم و تصمیم گرفتیم برویم تئاتر. توی سالن انتظار نشسته بودیم که دیدم کمی قند خونم پایین است و حال خوبی ندارم. فکر کردم چاره ی کار یک نوشابه خنک است. رفتم بالا توی کافه و پرسیدم که آیا می توانم یک نوشابه بخرم؟ مرد پشت مانیتور گفت ما فقط به مشتریانی که توی کافه هستند سرویس می دهیم. گفتم ما پایین نشسته ایم و من واقعا احتیاج دارم یک نوشیدنی شیرین بخورم. گفت شرمنده. اول عصبانی شدم اما فکر کردم منطقی است به هرحال سوپر مارکت که نیست کافه است!

با بچه ها رفتیم بالا نشستیم، هرکدام یک چیزی سفارش دادند و من هم خوشحال گفتم یک کوکا می خواهم که خانم عزیز فرمودند «نوشابه بدون غذا نمی دهیم». یعنی من منفجر شدم. یاد این ساندویچ مگسی ها افتادم که یارو با سینه ی باز و سیبیل آویزان می گوید نوشابه بدون غذا نمی دیم! عصبانی گفتم که مرا یاد این ساندویچی ها می اندازید... ادامه ندادم! ولی واقعا جوش آوردم. خلاصه توی کافه هم نمی شود نوشیدنی ای را که توی منو موجود است، بدون غذا خورد. خدایا فرهنگ کافه داری و کلا شعور را به همراه پول عطا بفرما!



زندگی گیاهی

از اونجایی که یه سری سوالات فلسفی مربوط به مرگ و زندگی رو آدم ها هزاران هزار ساله از خودشون و خدای خودشون پرسیدن و جوابی نگرفتن، من گفتم یه سوال گیاه شناسی بکنم حالا که تنوع ایجاد بشه!

فعالیت های باغبونی این چند هفته ی من باعث شد یک سوال خیلی مهم برام پیش بیاد. اینکه چرا دوتا برگ اولیه یه گیاه که درمیاد، هیچوقت شبیه برگ های اصلی گیاه نیست؟ (دوستم که مهندس کشاورزیه گفت اسمش برگ های کاذبه) بعدش اگر قراره برگ های اولیه شبیه برگ های اصلی نباشه، چرا پس برای همه ی گیاه ها یکسان نیست؟ فلسفه اش چیه خب؟

من الان همه ی بدبختی های زندگیم رو گذاشتم یه کنار، سالگرد شوک ملی رو هم یه کنار دیگه و نشستم دارم فکر می کنم که آخه این برگها چرا این فینتی ان؟ (منظور همون اینطوری ان)

راستی توی یک مسابقه هم شرکت کنین. برین اینجا و بین گل ها، گل اصلی رو پیدا کنین! (آیکون خودشیفتگی)