قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

خودِ ریشترم

آقا دل من این روزا از آتشفشان ایسلندم داغان تره، همه پروازها رو کنسل کنین! همه چی رو تعطیل کنین بیاین منو خاموش کنین!

مُشکرم

و تمام آنچه شدنی بود


بال های نداشته ام شکسته اند

راضی یعنی تسلیم؟

جانم را می دهم

و تمام کتاب هایم را

شاید مجموعه صدف هایم را هم،

که بار دیگر

دست بکشم روی کتف هایم

و آرزو کنم که بال در بیاید.

خرداد آمد

آخرین نشانه های بهار با نسیم های خنک بعدازظهر. ایستک هلو را با شیشه قورت قورت. امیلی دیکنسون می خوانم از دیروز که دیوان کامل اشعارش را از جایی پیدا کردم. دیروز اسمم را کلاس زبان فرانسه نوشتم تا سر ظهر روزهای تابستان، بین راه خانه و کلاس زیر آفتاب کباب شوم.

ایستک خنک تمام می شود و شیشه اش با پرتاب سه امتیازی می رود توی سطل آشغال. شعرهای امیلی به زبان اصلی سخت است اما خیلی دوست داشتنی اند. این روزها لذت از هنر خیلی کم پیش می آید. یاد نمایش پروفسور بوبوس می افتم که فقط به خاطر رضا کیانیانش رفتیم و تنها ارزشش هم همین بود به نظرم. می توانم بگویم دیگر از کارگردانی آتیلا پسیانی بیزار شدم، از بازی مسخره زن و دخترش همراه لیلی رشیدی. یا بهتر بگویم از نقش های مسخره، دیالوگ های مسخره و حرکات مسخره ای که برای این سه نفر در نظر گرفته شده بود.ما افتاده بودیم گوشه ی سالن و چراغ های روی صحنه صاف توی چشم های ما بود. در حدی اذیت شدیم که می خواستیم عینک آفتابی بزنیم. گردنمان هم که داشت می شکست. تنها انگیزه مان از صبر و استقامت، رضا کِی بود که به صورت زنده آن بالا هنرنمایی می کرد. یعنی فقط کافی بود دستت را دراز کنی تا...

مجله گلستانه که می خواندم دیدم همکلاسی دوران دبستانم هفت سال است گالری زده و مدیر گالری شده! آخرین شغلی که به فکرم می رسید الان داشته باشد. اصلا یادم نیست کی رابطه مان قطع شد اما می دانم که آدم شاد و معاشرتی بود و من دیگر سراغش را نگرفتم.

راستی این داستان را دارم در سایت امیرمهدی حقیقت دنبال می کنم. داستان جذابی است.

دیشب داشتم به پدر می گفتم که قرار است بروم کلاس فرانسه. خنده اش گرفت و گفت چی می خوای از جون خودت؟ ایشالله به آرامش برسی بالاخره.

من هم کمی جا خورده بودم و جواب دادم: آمین!


ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را...

آفتاب افتاده بود و من رفته بودم روی تاب سفید تراس نشسته بودم و مجله گلستانه می خواندم. یک داستان از هاروکی موراکامی توی این شماره اش بود. موراکامی را دوست دارم و ترجمه داستان هم روان بود، به جز دو سه عبارت. یک نگاهی به گلدان هایم انداختم و توی رویا دیدم که گوجه فرنگی ها جوانه زده اند و قد کشیده اند و هر کدام احتیاج به گلدان جداگانه دارند. چاره ای ندارم، باغچه ای در کار نیست و باید با گلدان های بزرگ تر مشکل کمبود جای گوجه های آینده را حل کرد. گرمای کشنده ی روز تبدیل به نسیم خنکی شده بود که حتی کمی رو به نچسبی می رفت. اما هوای تازه را دوست داشتم. خیلی نرم تاب می خوردم و مجله ام را می خواندم و گاهی در فاصله ی دو پاراگراف به گلدان هایم نگاه می کردم. به ریحان ها، به یک دانه جوانه ی تره که از میان ۱۰-۲۰ بذر تنها تره ای است که سبز شده و به جوانه ی گل داوودی.

بعد هی نقشه کشیدم برای گلدان های بعدی که چه شکلی باشند و چطور بچینمشان. دوباره کمی تاب خوردم و باز فکر کردم که عصرها حتما بیایم دو ساعتی که آفتاب می افتد روی تراس کتاب بخوانم. آن وقت بود که کمی نگران شدم. چون صبح ها را هم با گودرخوانی و بعد داستان خوانی می گذرانم و حس کردم هنوز زندگی ام شروع نشده، دارم شبیه بازنشسته ها برای زندگی ام نقشه می کشم؛ مطالعه، باغبانی و گاهی سفر!

سال قبل اتفاق بزرگی برای من افتاد، آن هم این بود که تمام اتفاقات بزرگی که قرار بود برایم بیفتند، نیفتاد! این مرا تغییر داد. احساس می کنم آدم دیگری شدم. نمی دانم شاید در مورد خیلی ها صدق کند که سال گذشته با تمام اتفاق هایی که افتاد و نیفتاد خیلی تغییرشان داد. شاید برای همین است که آن حس انتظار برای شروع زندگی، خودش را داده به حس بخش ثابت و پایانی زندگی که در آن با آرامش خاص و بدون آرزو، کتاب بخوانم و باغبانی کنم و گاهی دوستانم را ببینم. انگار همه ی قدم های بزرگ فراموش شده اند و دیگر جایی نمی رویم. انگار برای همیشه همین جا می مانیم و در میان همین دیوارها پیر می شویم. یک ماه است می خواهم یک نیمکت را در غروب پارکی نقاشی کنم و نمی توانم. قلم موی من سرجایش خوابیده و من از این صحنه کمی می ترسم. از درختی که دارد به خواب زمستانی می رود و نیمکت پارکی که در غروب خالی مانده است. ما هیچوقت نمی دانیم کی تمام می شویم. شاید با پرورش گوجه فرنگی تمام شویم یا نقاشی یک نیمکت خالی در غروب.


خیلی...

فِرَنکلی مای دیِر، آی دونت گیو اِ دَم!

نکته های شُنکوری

- ولی حلقه دستش نیستا!

- راست میگی من اصلا دقت نکرده بودم!

- ماشالله! پس به چی دقت کردی؟ جام ژول ریمه؟

آره با خودِ خودتم

به من فکر نکن

به من که فکر می کنی خواب های طولانی بی تعبیر می بینم

به من فکر نکن

به من که فکر می کنی سونامی می آید

آفرین

سعی ات را بکن

کرم نریز


به 

من

فکر

نکن

خواب، کتاب، کباب

از همون سال اولی که نمایشگاه اومد مصلی، به خودم گفتم دیگه نمی رم! سال بعدش نرفتم اما پارسال به خاطر کتاب های خودمون (نمایشنامه های دورتادور دنیای نشر نی) رفتم باز. 

اما هرچی فکر می کنم نمی دونم امسال چرا رفتم. انگار مجبورم! خیلی بی خود و بی جهت. البته پام که رسید خونه دوباره عهد کردم که دیگه نرم. توی شبستان مصلی که ناشرای عمومی هستن واقعا نمیشه نفس کشید. توی شلوغی غرفه ی ناشرای معروف نمیشه دو دقیقه وایساد و کتاب ها رو دید و باز هم بعد اینهمه سال باید ساندویچ ناهارتو زیر آفتاب و لب جدول بخوری چون یه صندلی یا نیمکت پیدا نمیشه یا حتی یه سایه بون.

علاوه بر اینا، گُله به گُله ماشین گشت وایساده و یه جوری احساس عدم امنیت می کنه آدم با دیدن پلیس (مملکته داریم؟). خواهرانِ همیشه در صحنه با ماشین میان و تذکر می دن به بدحجاب ها. تهدید می کنن که اگر رعایت نکنن میان می برنشون. در ضمن آدم از خبر جمع شدن یه سری کتاب، دل و دماغش رو از دست میده. حتی اگر قصد خرید اون کتاب ها رو هم نداشته باشه. حذف نشرها هم آدمو نا امید می کنه.

اما با همه ی اینا، نمایشگاه واقعا شلوغ بود. به دوستم گفتم یعنی ما واقعا انقدر کتابخون داریم؟ اونم جواب داد که فکر کنم آدم بیکار زیاد داریم. خیلی ضدحال بود جوابش اما خب به نظرم در مورد بعضی از اون عده، صدق می کرد. خودمون اگر آدمای خیلی گرفتاری بودیم نمی رفتیم! خیلی ها هم به خاطر کتاب های آموزشی و کنکور و دانشگاهی میان. اما واقعا شلوغ بود، با اینکه وسط هفته بود و روز اول یا آخر نمایشگاه هم نبود که بخواد دلیلی باشه.

من یه کتاب شعر گرفتم به اسم «بر مهراب تو، بز سپید من» از سافو، شاعر زن خیلی خیلی قدیمی یونانی، نشر مشکی. همه ی شعرهاش جالب نیست اما لحن و احساسش خیلی به شعرهای خودم نزدیکه. دوسش دارم.

دوتا هم کتاب آموزش نقاشی با آبرنگ خریدم. ببینیم می تونه از من نقاش بسازه یا نه!

*

آیلتس شدم ۷. خب حالا چه کار کنم؟ باز دوسال دیگه این دستمه و آخرش هم کاری باهاش نمی کنم. انگار نمی خوام برم. آره فکر کنم نمی خوام... ولی آخه بعضی وقتا می خواما!

*

کاش آدما برای اینکه بتونن بیان تو خواب آدم اجازه می گرفتن. یا مثلا مثل برنامه هایی که می خوان اینستال بشن، می پرسیدن از آدم که «آیا مطمئنید که می خواهید این خواب را ببینید؟»

*

در دوردست ماه فرو شده

و هفت خواهران نیز.

نیمه شبان است و

عمر می گذرد

من اما تک و تنها می خوابم.


سافو


پ.ن. هنوز هیچکدوم از گلدونام جوونه نزدن



باغبانی در بالکن

 گلدون ها الان توشون بذره و من از امروز همه اش می شینم از پشت پنجره منتظرشون که یکی یکی سبز بشن. یه گلدون گل ناز قراره از توش دربیاد و دوتای دیگه اسم گل هاش رو نمی دونم، فقط عکسشون رو روی بسته ی بذر دیدم و زبونش هم معلوم نیست مال کدوم جهنم دره ایه که نوشته هاش رو بفهمم. (دو نقطه دی)

اون گلدون سبز گندهه هم توش تره و ریحون و گیشنیزه. یوها ها ها! خاک کم آوردم برای شاهی ها. امیدوارم زود در بیان. احتیاج به چندتا موجود زنده از نوع گیاهی دارم دور و برم که ازشون مراقبت کنم.




هایکو

دورتر؛ کوه های آبی با برف

جلوتر؛ تپه های سبز با کاج

من، از میان جاده می گذرم