از روی خط آبی تیره رفتم روی خط مشکی. البته شما یک «رفتم» میشنوید اما همچون الاغ بارکش چمدانها را کشیدیم به هنمان و با اتوبوس و ماشین و پای پیاده بالاخره این اسبابها را جابهجا کردیم. در میان روزنامهها و کیسههای پلاستیکی و ساکهای IKEA مدفون شدیم! این اولین باری بود که من داشتم به تنهایی اسبابکشی میکردم. البته سوتفاهم نشود، تنهای تنها نبودم وگرنه باید یکی میآمد نعشکشی هم میکرد. منظورم این است که خانه خودم بود. بعد از یک اتاق داشتم میرفتم به یک خانه! البته پیش خودتان بماند که اندازه این استودیو اندازه همان اتاقی است که داشتیم اما... اما... توالت، حمام و آشپزخانه مجزا دارد که من به تنهایی در این عالم بزرگ صاحبش هستم. و شما نمیدانید اینها که گفتم چه نعمتی است!
بعد یک پنجره دارد اتاق به یک باغ کوچک که زاغها میایستند نوک نوک درختانش و سنجابها گاهی روی درختها اینور آنور میپرند و گاهی هم خوراکیشان را میبرند یک گوشه زیر چمنها قایم میکنند و من که از آن بالا میبینم هوس میکنم بروم خوارکیشان را جابهجا کنم که گهگیجه بگیرند! بله، یک همچین آدم خبیثی هستیم. اما چون باید دو طبقه پله را پایین و بالا بروم، میگذارم به حال خودش باشد.
هنوز همهچیز نرفته سرجاش. اسباب به طرز باورنکردنی زیاد بود و این خانه هم به طرز بیشازاندازهای مجهز به همه چیز که من داشتم از قبل. کمی داریم با خانه چانه میزنیم. دو سوم مسائل به خوبی و خوشی حل شده و اگر امروز من دوساعت بعد از ناهار نمیخوابیدم (فکر کنم یک سالی میشد وسط روز نخوابیده بودم!)، احتمالا همهچیز مرتب میشد. اما به جاش خزیدم زیر پتو و بعد یادم افتاد ماشین رختشویی را تازه روشن کردم. خلاصه که شکم پر و صدای ماشین و ناخودآگاه دست به دست هم دادند و من چهار بار خواب دیدم که میروم توی خیابان، منتظر تاکسی هستم که بگیرم بروم شام پیش مامان و بابا و دمی جانم. بعد یکهو توی خواب همینطور که منتظر شکار تاکسی هستم... یادم میافتد اینها که اینجا نیستند، اینها همه آن سر دنیان! از خواب میپرم و باز این خواب را میبینم. خلاصه کار ماشین رختشویی که تمام شد. من بالاخره خرفهم شدم که من در این شهر تنهام و نمی توانم شام بروم پیش مامان و بابا و دمی جانم. پاشدم از حرص شلیل خوردم. گفتم شاید ویتامین باعث شود درجه افسردگیم کاهش پیدا کند.
برف گرفته. من آریان گوش میکنم. و این شب میگذرد.
بعضی وقتها میترسم همهی کسانم، همهی عزیزانم یکجا، دسته جمعی، یک روز مانند نهنگها، بزنند به ساحل و تمام! امروز با درد گلو بیدار شدم، غلتی زدم و دیدم برف میآید. بهمن شروع شده است.
حتی چای داغ هم به سختی راه خودش را پیدا میکرد برود پایین. بعد عکس را دیدم. توی پارکی که ما کلی خاطره داریم، توی پارکی که برای من یعنی معجونی یعنی ویسنییک یعنی فرمان آرا... توی همان پارک دو نفر را اعدام کردهاند. عکس سیاه همینطور دست به دست میشود. از دیوار این یکی سبز میشود روی دیوار دیگری. تب میکنم و برمیگردم به رختخواب. میترسم که یک روز، یکجا، همهی کسانم، همهی عزیزانم باهم بزنند به ساحل.
یک موقعی سلاخخانه ها توی قصهها بود، بعد آمد توی حرفهای مردم، بعد آمد توی مقالهها... حالا رسیده به ما. سلاخخانهها را آوردهاند توی خانهها. بیخ گوش ما. هرچه ما به سمت آنها نرفتیم، آنها آمدند به سمت ما. نزدیک و نزدیکتر. حالا جایی نزدیکتر از رگ گردن به ما، حالا مثل این گلودرد بستهاند راه بقا را.
بهمن است. برای من که یکسال پیرتر میشوم. مثل یک تابوت است. که رویش برف میبارد. وسط پارکی که ما از بکت و ویسنییک میگفتیم و قهوه مینوشیدیم. برای من، امروز یک روز مرده است. آغاز یک خاکسپاری طولانی، برای تمام کسانم، تمام عزیزانم که میترسم یک روز، یکجا، باهم بزنند به ساحل. و تمام!
میخوام بگم که این مردم خیلی نفرتانگیزن. منظورم از مردم، این خارجیان الان! یعنی زندگی آدم رو جهنم میکنن. صبح ساعت ۶ پامیشن و لباس مخصوص میپوشن و با دوچرخه تا سر کارشون که اون سر شهر باشه، رکاب میزنن. یا مثلا شب خسته و داغون وقتی دارن از سر کار برمیگردن خونه و توی قطار جای نشستن هم نیست و باید ۱۰ تا ایستگاه رو آویزون میله باشن، از اون یکی دستشون برای نگه داشتن کتابشون استفاده میکنن و مطالعه میکنن خاک برسرا!
تازه این همش نیس... بیهمه چیزا صبح زود روزای تعطیل پامیشن میرن توی پارک میدوئن!!! حالا هی بگین خارج خوبه، هی از ایرانیا بد بگین. این چه وضعیه؟؟؟ آدم میاد دم غروبی دوتا چرت بزنه تو قطار یا مثلا صبح دو قدم راهو با اتوبوس بره یا شنبهها تا لنگ ظهر بخوابه اما اینا کوفت میکنن به آدم. زندگی رو زهر می کنن به آدم به قرعان! فقط خواستم اون تصویر قشنگی که از خارج تو ذهنتونه اصلاح کنم و بگم که یه ایروونی مثل من چقدر از دست اینا در عذابه!
*
داشتم فکر میکردم که چرا من الان شیش تا کتاب نیمه خونده دارم؟ امروز داشتم برای شینا تعریف میکردم که کتاب خوندن رو چطوری شروع کردم. بعد یهو دلم برا خودم سوخت. احساس کردم وقتی ۱۳ سالم بود و اینهمه ادعای همهچیزدونیام نمیشد چقدر بیشتر کتاب میخوندم. از ماهی دوتا کتاب خوندن رسیدم به هر سه-چهار ماه یه کتاب خوندن (تازه جاده خدا دادم به خودم در این حساب و کتاب!)
اگر روزی فقط ۱۰ صفحه بخونم میشه هفتهای ۷۰ صفحه و میکنه به عبارتی، سالی ۳۶۴۰ صفحه. حالا اگر فرض کنیم هر کتاب به صورت میانگین ۲۵۰ صفحه باشه میشه ۱۴.۵ کتاب (ریاضیام از خودم). تازه من همیشه کتابهای شعر هم می خونم که معمولا کمتر از ۲۵۰ صفحه است واسه همین سرراست میتونیم با وجدانی آسوده و قلبی مطمئنه بگیم ۱۵ تا کتاب در سال! یعنی به جان دختر وسطیام خیلی منصفانه حساب کردم و الان نادم و پشیمانم که چطور سالی ۱۵ تا کتاب رو نمیخونم در حال حاضر! خیلی خرم، خودم میدونم، ولی عوضش فیسبوک زیاد میرم. البته روزانه حداقل یه دونه مقاله میخونم و چندتا خبر اما اینا حساب نمیشه و شما هم لطفا ورقهات رو بگیر بالا من ببینم و تقلب نکن! همینه که هست. میافتیم فردا می میریم، سر پل صراط چندتا سوال ادبیاتی میکنن، میسوزیم میافتیم پایین! والا... آدم باید فکر همه جا رو بکنه. در ضمن آدم نباید وقتی مغزش خوابه بیاد وبلاگ بنویسه که انقدر یاوه از توش در بیاد. بریم بخوابیم دوستان. من به همراه فردی و بنفشه آفریقایی از شما خدافظی میکنم تا برنامه دیگر. تق.
دلم میخواد پریوش رو ببینم. نه اینکه خدای نکرده دلم براش تنگ شده باشهها، دلم میخواد یه بار دیگه باهاش روبهرو شم و بهش بگم «آره، حق با تو بود. من اون موقع خودمم نمیدونستم چی میخوام. ولی میدونستم اون چیزی که دارم رو هم نمیخوام!»
پریوش مدیر لات و معتاد سماسیمجم بود! شاید الانم باشه. حتی فامیلیش یادم نمیاد اما یادمه یه رنوی قراضهی سبز داشت که هفتهای چند روز توی عباسآباد وسط راه میموند. بعد پریوش زنگ میزد به یکی از همکارا - که باز اسمش یادم نیست اما یادمه که روزی یه پاکت سیگار میکشید و از صبح تا چهار بعدازظهر فقط چایی میخورد و وقت میکشت، بعد تا ۸ شب مینشست به کار کردن و غر زدن- که بره ماشینش رو جمع کنه. با اون یکی مردک دراز به من تیکه میانداختن که چرا ۵ جمع میکنم برم خونه!
من دوماه آزمایشی توی اون دیوونه خونه کار کردم. بعد که پریوش خواست قرارداد یکسالهمو ببنده، درست شبی که قرار بود فرداش شناسنامه و کارت ملیام رو بیارم، تا ۸ شب موندم شرکت و یه سری فایلهای دوسال قبل رو مپ کردم توی سیستم. بعد پا شدم مثل هر روز اومدم بیرون. اومدم سر همت توی تخت طاووس، سوار تاکسی شدم و رفتم خونه و دیگه هیچوقت برنگشتم شرکت!
اونشب به پریوش زنگ زدم و گفتم ممنون بابت این مدت اما اینجا احساس میکنم که جای پیشرفت واسه من نیست، از تواناییهام استفاده نمیشه. احساس میکردم از دماغش داره آتیش درمیاد. یعنی حتی حرارت اون آتیش رو حس میکردم پای تلفن. هرچی من خونسردتر توضیح میدادم، اون عصبانیتر میشد. بعد که دید نتیجهای نمیگیره، همهی خباثتش رو جمع کرد و گفت «مشکل شما اینه که اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای». بعدشم گوشی رو روی من قطع کرد. یادمه وایساده بودم توی تراس. اومدم توی خونه و با افتخار به مامانم اینا گفتم که چقدر تلاش کرد منو راضی کنه برگردم و من چه مهرهی موثریام و همه فیلان... بعدش گفتم آخرشم زورش نرسید و اینو بهم گفت. بعدش هر هر بهش خندیدم. اما شب توی رختخواب این جمله پریوش توی گوشم صدا میکرد. من چی میخواستم؟ واقعا نمیدونستم. برنامه خاصی توی ذهنم نبود. میدونستم الان وقت یادگرفتنه. دلم میخواست خودمو پُر کنم. دلم میخواست خودمو بکشم بالاتر. کار یکنواخت منو داشت میپوسوند.
جمله پریوش شبای دیگه توی خواب مزاحمم نشد اما گاه و بیگاه سراغم میاومد و یه کم خطخطی میشدم.
اما امشب که داشتم از سر کار می اومدم یادش افتادم. دلم میخواست زنگ بزنم بهش و بگم پریوش من میدونستم که چی واسه من نیست. من بیشتر میخواستم. من نمیتونم به یه چیز پیش پا افتاده راضی بشم. من میجنگم، من غصه میخورم، من میترسم، من حتی گریه هم میکنم اما به کم راضی نمیشم. ارزشش رو نداره، این زندگی کلش بیارزش تر از این حرفاس که بخوای به کم هم راضی بشی!
من حرف ویرجینیا رو قبول دارم که میگه باید تو صورت زندگی نگاه کرد. همیشه باید مستقیم توی چشماش نگاه کرد و هیچوقت رامش نشد. مثل اونروز که برای اولین بار دفترچه بیمهام رو مثل کارنامه ثلث اول به بابام نشون دادم و اون با یه حس «خیالم از دست تو راحت شد»ی گفت خب دیگه کارمند شدی، حالا کو تا سی سال این دفتر پر بشه! گفتن همین جمله کافی بود که من بخندم و بگم بهه! کی سی سال میخواد بشینه آمار کانتینر بفرسته بندر؟ من؟ من همون موقع میدونستم که قرار نیست سی سال اون دفتر رو پر کنم. ماه پیش وقتی فرم بازنشستگی رو پر میکردیم هم میدونستم که قرار نیست تا ۵۵ سالگی توی این شرکت کار کنم. من دیگه از این نمیترسم که مشخصا ندونم چی میخوام. چون همیشه به صورت کلی برای خودم یه سری نقشه راه دارم. و خب توی موقعیتهای خاص مشخصا میدونم چی نمیخوام. اینکه قرار نیست سی سال یه جا بشینم و یه کار تکراری انجام بدم منو نمیترسونه. اتفاقا اجبار به چنین زندگیایه که منو میترسونه. اگر به من اطمینان بدین که میخواین منو جایی برای همیشه ببندین، یه شب مثل همیشه کامپیوترم رو خاموش میکنم، لیوان چاییام رو میشورم، شالم رو میندازم دور گردنم و بعد از اینکه از در میام بیرون، دیگه برنمیگردم.
از شینا پرسیدم میدونی طلوع خورشید تو این خراب شده کِیه؟ گوگل کرد و گفت هفت و نیم صبح. فکر کردم میتونم بیدار شم؟ میتونم بیدارشم! ساعت هفت فرداش هوا تاریک بود هنوز. انقدر سرد بود که نشسته بودم توی تختم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم بالا، دو طرفش رو هم از دو سر شونهام داده بودم پشت. فقط دست راستم بیرون بود که تلفن رو بگیره. شمارهاش رو گرفتم، روبروم پنجره بود. بیرون پنجره هوای تاریک، ابرهای توهمرفتهی عبوس. با اولین زنگ گوشی رو برداشت. نمیشه گفت یه دل سیر، اما حرف زدیم. یعنی فقط قربون هم نرفتیم و احوالپرسی نکردیم، حرف زدیم! بعد همینطور که صدای فرفری توی گوشم بود هوا روشن شد. داشت صبح میشد با اینکه آفتابی در کار نبود. منم داشتم صبح میشدم. یهو گفت دیدیش؟ گفتم نه!
تلفن رو که قطع کردم طی یه عملیات انتحاری پتو رو زدم کنار و دویدم سمت دستشویی. چند دقیقه بعدش نشسته بودم جلوی لپتاپ و داشتم ۶۰ دقیقه دیروز رو میدیدم. اما خبر روز دیگه غزه نبود، میدون تحریر بود. الان تازه میفهمم چرا همه این چند وقته میپرسیدن ازش خبر داری یا نه. با جلیقه ضدگلوله دیده بودنش! فکر کردم زندگیام یهو باز داره ملودرام میشه، رفتم رو برنامه بلور بنفش کلیک کردم و مستند شهرام شبپره رو دیدم. داشت یه ملودی میساخت واسه خودش و شهره! ترجیح دادم برگردم رو میدون تحریر. من قبلا دلم میخواست برم مصر، ابوالهول و نیل رو ببینم. با اهرام حال نمیکنم (چه غلطا!). اما الان دلم میخواد برم مصر، ابوالهول و نیل و تحریر رو ببینم. مخصوصا الان که باز یکی ادعای خدایی کرده توش. تازگیا همه خدا شدن چرا؟ خدا بودن کار سختیه دوستان، آخه چرا انقدر اوسکولین شماها؟
من آدم صلح طلبیم. اما بعضی وقتا که به بعضی آدمها فکر میکنم، میبینم همونقدر که صلحطلبم، به همون اندازه هم میتونم هار و خشن بشم.
یکی مدام داره فین میکنه و رشتهی افکارمو جر میده توی مترو... نمیذاره تمرکز کنم دیگه رو این پست. اگر یه بار برای همیشه یه فین اساسی می کرد، دیگه دوازدهتا ایستگاه رو مخ من نویز نمینداخت. باید پاشد، باید از پله برقیها بالا رفت، باید شالها رو محکمتر بست. این باد نمیاد مارو با خود ببره راحت شیم!
هوا آفتابیه و حتما دلیلش اینه که من امروز برنامه نداشتم پامو از خونه بذارم بیرون! چون دیروز که باید میرفتم اثر انگشتم رو در خدمت قلمرو پادشاهی بریتانیای کبیر بگذارم، داشت یه بارون نمناک خر میاومد و اتوبوسها هم از آدم لبریز بودن. من تا حالا ۶ بار انگشتامو به اینا نشون دادم و اینا چک کردن که احیانا تروریستی چیزی نباشم. اما بازم نامه فرستادن و درخواست کردن که بیا ثابت کن دزد و قاتل نیستی. خلاصه که خیلی آدمای مقرراتی ِ شکاک ِ وقیح ِ چلمنی هستن از نظر من.
ولی خب همه جا آدمای خوب و بد باهم پیدا میشه و باید حساب خانوم اَدل رو از بقیهشون جدا کرد. مخصوصا وقتی جیمزباند از روی پل پرت میشه پایین و اون اسکایفال رو میخونه براش! این جیمزباند یه جوری بود. یعنی یه جورایی مثل همیشه بود اما خیلی هم فرق داشت. الان میدونم که کاملا متوجه شدین چطوری بود. من از دنیل کرگ بدم میاد. به نظرم بدترین قیافه و ظاهر رو داره برای جیمز باند بودن، اما فیلم خوب بود و دنیل هم بعضی جاها بد نبود، فقط پیر بود. ببینین داریم در حدواندازه جیمز باند صحبت میکنیما، پانشین برین ببینین و بگین تف به روت این فیلمای اکشن و سرگرمکنندهی توخالی چیه میبینی؟!
قبل شروع فیلم داشت «آرگو» رو تبلیغ میکرد که راجع به گروگانگیری آمریکاییها تو ایرانه و من همینطور داشتم فرو میرفتم توی صندلیم، که وای انگار الان همه میدونن من ایرانیم و ای وای، ما بودیما ۳۰ سال پیش. اما کمکم به خودم مسلط شدم و یادم افتاد ما سفارت بریتانیا رو هم تازگیا بستیم پس هنوزم ماییم بعد ۳۰ سال و معلوم نیست تا چند سال دیگه بازم ماییم روی پرده سینما و تلویزیون که با اینکه میگیم به همه چی معتقدیم ولی یه کارایی میکنیم که انگار به هیچی معتقد نیستیم!
اصلا این بحثهای سطح بالا به من نمیاد. من بیشتر دلم میخواد راجع به جاکفشیام حرف بزنم که دیروز خریدمش. بعد دوسال دیگه لازم نیست کفشهامو همینطور بچینم کنار در. البته وقتی داشتم سرهمش میکردم یکی از چوباش در رفت و انگشتم رو به اندازه یه سانتیمتر پاره کرد که الان دلم میخواد بهتون نشون بدم و انگار که زخم شمشیر خوردم، کاری کنم دلتون برام بسوزه. کاش یکی بوس میکرد خوب شه! هوم...
چون هیچکس نیست که انگشت و جاهای دیگه رو بوس کنه که خوب شه، بهتره راجع به جمعه حرف بزنم که از ایستگاه ویکتوریا اومدم بیرون، به نقشهی پرینت شدم نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کجام! بعد یه خانومی که پالتوی بلند مشکی پوشیده بود و یه کلاه گنده سرش بود بهم لبخند زد و من دیدم روی پالتوش نوشته اطلاعات. بهش گفتم تئاتر سنت جیمز و اون جواب داد که اون ساختمون شیشهای رو میبینی؟ گفتم اوهوم. گفت برو سمت اون و بعد که رسیدی بهش بپیچ چپ و بعد مارکس اند اسپنسر رو میبینی و دوباره میپیچی چپ. گفتم اوهوم. ادامه داد که بعد میرسی به پاب فونیکس و تئاتر دقیقا چسبیده به اون. من خیلی ازش تشکر کردم و راه افتادم. اما وقتی به مارکس اند اسپنسر رسیدم یادم رفت چپ بپیچم یا راست! و اسم پاب رو هم یادم رفت. یعنی یه همچین حافظهی قابل دفاعی دارم. بعدش ۱۰ دقیقه رفتم سمت راست و چون دیدم دارم از آبادی دور میشم برگشتم سمت چپ و خب پیداش کردم. سنت جیمز با اینکه هیچ شباهتی به تئاتر شهر نداشت، منو یاد سالن چهارسو انداخت. خیلی تعجب کردم که واسه نمایش «بابا لنگ دراز» هر کسی اومده بود بالای ۶۵ سالش بود. آدم خیلی احساس تنهایی میکنه به خدا این صحنهها رو میبینه. خب من هم تئاتر رو دوست دارم هم کارتون رو. واقعا برنامه مناسب سن من چیه پس؟؟؟
نمایش یه موزیکال دونفره بود. جروشا ابوت و جان اسمیت. توی یه صحنهی واحد. یه تیکه از صحنه دفتر بابا جان بود و بقیه صحنه آزاد بود برای تبدیل شدن به لوکیشینهای دیگه. نمیتونم بگم خیلی باشکوه و هیجانانگیز بود. یه ربع، بیست دقیقه اول باید عادت میکردی که همه چیو خود جودی تعریف کنه. من از ریتم نمایش خیلی خوشم اومد. میترسیدم خسته کننده بشه بعد چندتا نامه اول، اما نشد. خیلی خوشم اومد وقتی نامهها رو دونفری میخوندن. یعنی یه تیکههایی رو جودی وقتی داشت مینوشت و همزمان میدیدی جان اسمیت داره اون رو میخونه توی دفترش، این بده بستون توی نمایش خیلی خوب دراومده بود. فقط به نظرم نقطه ضعفش، صحنه آخرش بود که بالاخره این راز فاش میشه و جودی میفهمه که بابا جانش عجب هلوییه! (سطح نقد!) یه جوری بود، انگار یهو همهچی تموم میشه میره پی کارش. آدم دوست داره دراماتیکتر باشه این صحنه. منظور از «آدم» در این جمله منم چون نمیدونم بقیه چی فکر میکردن.
موقع برگشتن یه ساندویچ خریدم از توی ایستگاه و تا خونه گاز زدم و به این فکر کردم که نباید دیگه داستانهای عشقی رو در هیچ قالبی دنبال کنم! اثر بدی روم میذاره. باعث میشه دلم بخواد. همون جیمزباند برام مناسبتره!
.
شنبه با صدای تو!
*آهنگ اسکایفال از اَدل
بعضی کتابها شما رو تسخیر میکنن. ممکنه تو زندگیتون کتاب خوب زیاد خونده باشین، اما یکی و تنها یکی از بین اونا هیچوقت شما رو ترک نمیکنه. آدم یه حس «هامون»وار بهش دست میده بعد خوندن اون کتاب!
اما اصلا من امشب نمیخواستم راجع به کتاب حرف بزنم. میخواستم بگم امروز رفتم یه کنسرت صددرصد ایرونی که چهل دقیقه دیرتر از موعدش شروع شد و تازه آقای برگزارکننده بعد چهل دقیقه رفت روی سن و گفت لطفا «بیشینین» که به موقع کنسرت رو شروع کنیم! قبل کنسرت و توی میانبرنامه، ساندویج کالباس و سالاد الویه میفروختن. آب معدنیهاشون هم «کریستال» ایرانی بود به قیمت یک پوند و نیم! یعنی تقریبا دوبرابر آب معدنی معمولی در این مکان مقدس! پول خورد هم نداشتن و به جاش آدامس میدادن. یعنی آدم فکر میکرد که الان ناف تهرونه به قرآن. من آخرین بار که همای رو دیدم فکر کنم کنسرت کاخ گلستان بود... یا شایدم توی وی اُ ای بود؟ به هرحال ندیده بودم زلفکانش انقدر بلند شده. راستش وقتی اومد روی سن بیشتر شبیه خوانندههای راک اند رول دهه هشتاد میلادی بود تا خواننده سنتی. شایدم شبیه سرخپوستا. در هرحال شبیه صوفیا و درویشا نبود!
من شعرها، آهنگها و تنظیمها رو خیلی دوس داشتم و صدای همای هم به نظر من خیلی گرم و خوبه. اوجهایی که میگیره رو دوست دارم و کلا سبک جدیدی که از موسیقی سنتی ارائه میده رو میپسندم. اما خیلی تعجب کردم که میانگین سنی آدمایی که اومده بودن ۶۵ بود! چرا همسن و سالای من روی خوشی به همای نشون نداده بودن؟ اونجا که نشسته بودم داشتم فکر میکردم شاید تبلیغات همای جاهایی انجام میشه که مخاطب پیر داره. از تاکیدی که روی شرابخواری بود توی شعرها (و دیگه خفه کرد مارو با می و باده و فیلان) یه کم خسته شدم اما اشعار خیلی خوب بود. یعنی کنسرت رو یه جوری به صورت کنسرت سنتی-اعتراضی درآورده بود. ملت هم که فقط میخواستن می بزنن، هر ۳۰ ثانیه یه بار برای ابیات هوشمندانهی همای دست میزدن. به طوری که دیگه اصلا فرصت نمیکردی از بین دست زدن اونا بشنوی چی داره میخونه! آخر کنسرت یه خانومه که از من کماعصابتر بود با یه خانومه که مدام دست میزد و کِل میکشید دعواش شد و گفت اعصاب منو خورد کردی، اون یکی زنه هم برگشت گفت اومدیم کنسرت، دست میزنیم، جیغ میزنیم، همینه که هست، برررررررررو بیییینییییم بابا! منتظر بودم به هم حمله کنن و همدیگه رو پنجول بندازن که متاسفانه سعادت دیدن یه دعوای ایرونی از دست رفت. یه دونه عروس هم اومده بود کنسرت! با دیدن اون من خیلی خوشحال شدم که با جین نرفتم.
اومدم خونه و رفتم تو سایت همای که ببینم چطور میشه سیدیهاش رو خرید اما هیچجا اطلاعاتی در این زمینه نداده بود. البته سوتفاهم نشهها، قبلش تو گوگل سرچ کردم دانلود فول آلبوم همای، اما چون نتیجه خوبی نگرفتم رفتم ببینم میشه خرید یا نه!
پریروز یه بلیت گرفتم واسه تئاتر «بابا لنگ دراز». اصلا هیچ ایدهای ندارم که خوبه یا نه. صرفا اسمش رو توی روزنامه ایونینگ استاندارد دیدم و تصمیم گرفتم که برم. این ماه میخوام همه حقوقمو تا قرون آخر خرج کارا و چیزایی کنم که دوس دارم. تئاتر رو هم دوس دارم! یه جفت چکمه هم البته نیاز دارم اما خب وبلاگ جای نوشتن لیست خرید نیست. صرفا می خواستم بگم که یه پروژه برای خودم تعریف کردم به نام ۱۰۰۱ ماجراجویی. که البته این ترجمه لغت به لغت از اسم انگلیسی پروژه است و ممکنه خیلی فاز نده برای شما. اما خودم باهاش حال میکنم. می خوام تا وقتی لندن هستم، ۱۰۰۱ فعالیت هیجانانگیز فرهنگی-هنری-هرچیزجالبی بکنم. من همیشه دلم میخواست لندن زندگی کنم. اینجا اگه مرکز اصلی هنر و فرهنگ دنیا نباشه، یکی از قطبهای مهمشه. هر روز داره توش هزارتا برنامه مختلف از اقصا نقاط جهان اجرا میشه. باید به آرزوهام و برنامههام وفادار بمونم و یه بخشی از این دنیای رنگارنگ باشم. برای همین میرم نمایش بابا لنگ دراز! بعدش براتون تعریف میکنم که چطور بود.
من هیچوقت هیچی رو صددرصد دوس ندارم. شما دارین؟ حالا ممکنه بعضی آدما رو اینطوری تموم و کمال دوس داشته باشم اما بقیه چیزا رو نه. مثلا آدم میتونه دوستار یه نویسندهی باحال باشه، اما به هرحال اون نویسنده هم یه جاهایی زر زیادی زده دیگه، نمیشه همهش نبوغ ۹۸٪ باشه که. دیشب فیلم «بانو» رو دیدم. یه فیلم درباره آنگ سان سو کی. فیلم مال لوک بسون بود و واقعا فیلم بدی بود. اصلا دوسش نداشتم. تقریبا هیچی از شخصیت سو کی نفهمیدم. تنها نکته مثبتش این بود که متوجه شدم اسم کوچیک این خانم آنگ سان نیست، اسمش سوئه!
میدونی من از اینکه یکی رو خیلی فرشتهوار نشون بدن بدون نقاط ضعفش بدم میاد. شاید برای همینه که هنوز قهرمان برای من یکی خرمگسه، یکی بتمن! چون اینا آدماییان که خودشون درد دارن، خودشون ضعف دارن، میترسن و این چیزا رو میتونی توی کتاباشون بخونی یا تو فیلم ببینی. خرمگس وقتی توی سلولش منتظره تا تیربارونش کنن، بازم گریه میکنه برای مونتانلی، بهش التماس میکنه برگرده و باهاش فرار کنه و به همه بگه که اون پسرشه! یعنی این آدما با تمام عقدههاشون و احساسات سرخوردهشون آدمای بزرگی هستن و به نظر من برای همین واقعی و دوست داشتنیان. اما توی فیلم بانو فقط یه شوهر از خودگذشتهی عاشق میبینی که فدا میشه برای سو و دوتا پسرهاش که ۱۲ بار طی فیلم میپرن تو بغل مامان یا باباشون. شاید اسم فیلم رو باید میذاشتن «شوهر بانو»! به خدا راست میگم. شخصیتپردازی فیلم تقریبا صفره و کارگردان فکر کنم عاشق شوهره است. از فعالیت سیاسی بانو جزئیات خاصی نمیبینیم. فقط دست تکون میده برای طرفداراش توی کمپین و دوتا کلمه «دموکراسی» و «خشونت پرهیزی» رو هی تکرار میکنه. فیلم خیلی ابتدائیه و من از کسی که لیون رو ساخته حرصم میگیره که اینو اینجوری درست کرده.
*
میگم: برم یه دوش بگیرم و بخوابم، خیلی خستهام.
میگه: برم یه دوش بگیرم و برم سر کار.
یه همچین فاصلهای داریم از هم یعنی!
باران میبارد
اینجا همیشه باران میبارد
حتی روزهای آفتابی
سوز میآید
اینجا همیشه سوز میآید
حتی روزهای ساکت و گرم تابستانی
خاکستری است
اینجا همیشه خاکستری است
چون دیگر عشقی در شریانهایش نمانده است
مرده است
اینجا پر است از گورهای بینام
با صدای گریهی نوزادان بیشمار
خواب میبینم
که یک روز
از اینجا عروج میکنم
بیدار که هستم
باران میبارد
اینجا همیشه باران میبارد