قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قاطی منو ندیدین!

بیاین بشینین می‌خوام امشب حکم‌های کلی صادر کنم. می‌خوام براتون تعریف کنم که ما بهمنی‌ها چه آدم‌های دقیقه نودی خوبی هستیم! و تو چه می‌دانی که دقیقه‌ی نود چیست؟ دقیقه نود از هزار ماه بهتر و برتر است.

حالا الان همه‌تون برمی‌گردین می‌گین برو بابا، ما همه‌مون کارامون رو دقیقه آخر انجام می‌دیم. اما نمی‌دونین که اون کاری که یه بهمنی با دقیقه نود می‌کنه، فرعون با بنی اسرائیل نکرده!

چندتا از شما ۵۰ صفحه فرم پر کرده واسه گرفتن ویزا؟ چندنفرتون پاسپورتتون رو یه جوری گذاشتین روی فرم درخواست که انگار دارین زیر لب می‌خونین: ای نامه که می‌روی به سویش... از جانب من...

به خدا ما بهمنی‌ها یه جور دیگه به دنیا نگاه می‌کنیم، یه جور دیگه فرم ویزا رو پر می‌کنیم. حتی پشت‌نویسی عکس‌های سه‌در‌چهارمون یه جور دیگه است!

شماها نمی‌فهمین... شماها هیچی نمی‌فهمین. چون هی می‌خواین مته به خشخاش بذارین و همه‌چیو با اون قیافه عبوستون تحلیل کنین. اما یه بهمنی همه‌چیو از دور حس می‌کنه. می‌تونه بفهمه معلق بودن بین دوتا خاک یعنی چی! یه بهمنی همیشه داغداره. همیشه دلش پیش شخصیت‌های قصه‌هاست.

یه بهمنی همیشه همین‌قدر که می‌بینین متوهمه!

این همان است که شما کشتید!

آی آدم‌ها! امشب من از تمامی شما نفرت دارم. و می‌توانم این را از ته حنجره فریاد بزنم تا جایی که گلویم خراش پیدا کند و به سوزش بیفتد. می‌توانم بر نام همه‌ی شما لعنت بفرستم و با بدترین دشنام‌ها شما را از خود برانم. بعد، خودم را مانند آن زمانی که دخترک بی‌قواره‌ی هفت ساله‌ای بیش نبودم، روی تخت‌خواب بیندازم و هق‌هق گریه کنم. مانند دخترکی که کاری مفیدتر از دستش برنمی‌آمد و گریه حتی داغ‌هایش را التیام نمی‌بخشید. 

من امشب از تمامی شما متنفرم! ایران دارد از هم فرومی‌پاشد و این انگار فقط یک عنوان خبری است. من چه می‌توانم بکنم به جز اینکه خودم را روی تخت بیندازم و گریه کنم. و چقدر رقت‌انگیز است که بیش از این از دستت بر نیاید. من بر هیچکدامتان رحم نخواهم کرد، مگر آنانکه مانند من یک روز کامل را با بغضی در گلو به سر برده باشند و هر بار که بغض می خواهد خودش را بروز دهد، پناه برده باشند به یک دستشویی تنگ. نفس‌نفس زده باشند و آب دهان قورت داده باشند تا بغض برگردد سرجایش. بعد آرام برگشته باشند سر میز و برگه‌های منگنه شده را ورق بزنند. 

من از تمامی شما که می‌توانید دست‌های پاره‌ی تنتان را امشب در دست بگیرید نفرت دارم. و این را با غیظ می‌گویم و بر شما ترشرویی می‌کنم. از همه‌ی شما که امشب را تنها نمی‌خوابید بیزارم. از تمامی شما!

بدنم خشم و نفرت از خود می تراود، چشمانم را خارهای نیستی پر می‌کنند. خوب بودن جز مضحکه‌ای در این دنیا نیست. من می‌توانم با افتخار بر بالای این نوشته بایستم و همگی شما را برای هرچه کرده‌اید یا نکرده‌اید خوار بشمارم. می‌توانم شما را قضاوت کنم، می‌توانم رازهایتان را برملا کنم. می توانم بر دوستی‌های ریاکارانه‌تان بخندم و با تیغی نقاب‌های زشت و چرک‌آلودتان را بشکافم. 

آن فرشتگانی که در صبحدم پشت این پنجره‌ی سرد پرواز می‌کردند، در اعماق شب ناله‌های پلید به گوش‌ها می‌خوانند و ما را به منجلاب می‌کشانند. دیگر هیچ‌چیز... هیچ‌چیز آنگونه که چشمان خوش‌باور شما می‌جوید، نخواهد بود.

مردن در جزیره - ده

دَنیل، دختر نشسته بود روی صندلی سوم از سمت چپ. تقریبا روبه‌روی من بود، یک صندلی آن‌ورتر. موهای کوتاه و لخت قهوه‌ای. خسته بود. خیره شده بود به دسته‌ی چتر خانم مسنی که کنار من نشسته بود. در حقیقت چیزی نمی‌دید؛ انگار خواب باشد. دنیل، چهار پرستوی نقره‌ای در زنجیر گردنبند دختر گیر افتاده بودند. هرکدام به سمتی پر کشیده‌ بودند، پای در بند. دختر آرام بود، پرستوها آرام، من منقلب شدم. زنجیر ظریف بود و بر گردن گندمگون دختر می‌درخشید. سرش را که می‌چرخاند، پرستوها اندکی بالا می‌رفتند، اندکی پایین می‌آمدند... اوجی در کار نبود، مهاجرتی در کار نبود.

دوازده ایستگاه، دختر همانطور نشسته بود روبه‌روی من. و من روی برمی‌گرداندم. به آدم‌های ایستاده نگاه می‌کردم. خیره می‌شدم به کتانی‌های سفیدم یا چشمانم را می‌بستم و به پاییز فکر می‌کردم. اما راه فراری نبود. ما در حلقه‌های زنجیر نقره‌ای دختر گیر افتاده بودیم. تو به سمت گوش، من به سمت سینه، پر می‌کشیدیم.

قطار ایستاد. ایستگاه دوازدهم، خیابان هالووِِی. دختر خم شد، کیف پارچه‌ایش را برداشت، کوله پشتی‌اش را برداشت، چترش را برداشت. همینطور که دوباره صاف می‌شد و همزمان کوله‌اش را می‌انداخت روی دوشش و آدم‌ها را کنار می‌زد تا پیاده شود، زنجیر گسست. تا به خود بیاید، درها بسته شد. من آزاد شده بودم کف قطار، تو آزاد شده بودی بر سکوی ایستگاه! زنجیر، زیر ریل‌ها همچنان می‌درخشید.

هشت سال و نیم


آدمی چه می‌تواند بکند

فرسنگ‌ها دور از نوازش‌های آشنا


گاهی

تنها کافیست

کسی کنار تختت بنشیند

تنها،

بی‌صدا

کنار تختت بنشیند

تا بخوابی!


از صداها دور افتاده‌ام

و دیگر نمی‌خندم


از پشت خط می‌گوید:

زنانگی‌ات کجاست؟


من

آشفته

نگاهی می‌اندازم به اندام خموده‌ام

هراسان می‌گویم:

اینجا نیست!


کم‌وبیش ایستا!

آقای مهدی غبرائی ترجمه کرده «آن مرد کم‌و‌بیش ایستاد». اما به نظر من انسان نمی‌تواند کم‌و‌بیش بایستد. انسان یا راه می‌رود و یا می‌ایستد. البته انسان می‌تواند سرعت راه رفتنش را کم و زیاد کند و مثلا قبل از ایستادن آهسته‌تر راه برود ولی کم‌و‌بیش ایستادن را من یکی نمی‌فهمم. کلا من نمی‌فهمم که چرا یک مترجم باید یک جوری ترجمه کند که یک انسان تویش کم‌و‌بیش بایستد!


یک بار خجسته کیهان یک کتاب ترجمه کرده بود... نه، خجسته کیهان بیشتر از یک کتاب ترجمه کرده. منظورم این بود که یک‌بار من داشتم یکی از کتاب‌هایی را که خجسته کیهان ترجمه کرده می‌خواندم و به جان دختر وسطی‌ام قسم، اسم یک آقایی را توی یک صفحه با دو املای مختلف نوشته بودند. بعد آدم نمی‌داند که الان پاچه‌ی مترجم را بگیرد یا ویراستار یا تایپیست یا نمونه‌خوان یا مدیر نشر! آن روز که آن شاهکار را دیدم، تصمیم گرفتم یک نهضت راه بیندازم و تمام کتاب‌های ترجمه‌ای که می‌خوانم و پر غلط هستند را همانطور توی کتاب با یک قلم قرمز ویرایش کنم و بعد پست کنم برای نشر. پیش خودم گفتم اگر بار اول اهمیت ندهند، بار دهم لابد به راه راست هدایت می‌شوند دیگر! تازه ویرایش مجانی برای چاپ‌های بعدیشان می‌کنیم بد است؟

البته آن نهضت که قرار بود تا انقلاب مهدی و مسیح و باقی بچه‌ها ادامه پیدا کند، هرگز آغاز نشد و در نطفه خفه شد بدبخت! چون وقتی شما در خانه‌ی بابا جانتان اقامت دارید و پول اجاره، آب، برق، گاز و حتی گوشت و مرغ و چی‌توز موتوری را نمی‌دهید، از این ایده‌های آرمان‌گرایانه زیاد تراوش می‌کنید. بعد که مجبور شدید انقدر کار کنید که جانتان در بیاید و شب هم بچپید توی یک اتاق شش در چهار و پیتزا فریزری‌تان را کوفت کنید، دیگر یاد خجسته کیهان و مهدی غبرائی نمی‌افتید. در حقیقت به نظرم وقتی از آرمان‌ها به سمت واقعیت‌های نکبتی پیش می‌رویم، دچار یک پدیده‌ی عجیب ولی واقعی می‌شویم. بله، درست است، ما در حقیقت کم‌و‌بیش می‌ایستیم!


قرمز

- به سلامتی

- به سلامتی


- نگفتی، کلا چطوری؟

- خوبم، اما بهتر از اینم بودم.

- حرص می‌زنی. یادت باشه دختر ایرونی باید قانع باشه!

- نیستم.

- تا صد سال پیش سنگسارتون می‌کردیم.

- الان می‌گذرین ازمون؟

- نه، شوهرتون می‌دیم!


- به سلامتی

- به سلامتی


- شوهر دادن نسل ما همچین کار آسونی هم نیست!

- حالا کدوم رو ترجیح می‌دی؟ سنگسار چند ساعته یا شوهر چند ساله؟

- آخرش چند سال؟

- تا وقتی سنگسار شما را از هم جدا کند!


- سنگدل!

- کدوم دل؟

- همونی که توش پر سنگه.

- سنگ سیاه.

- همونی که روش یه چیزایی به زبون فارسی نوشته شده، همونی که نمی‌ذاره زندگی‌مون رو بکنیم و بمیریم.

- چی نوشته؟

- نمی‌دونم، لعنتی! همین که نمی‌دونم حالمو بدتر می‌کنه!

- بیا باهم بهشون نگاه کنیم...

- ...

- ...


- حوصله‌ات سر نمی‌ره؟

- از چی؟

- کلا، از زندگی. من داره کم‌کم سر می‌ره.

- نباید بهش فکر کرد.

- آره، به نظرم فقط باید استتوس فیس‌بوک رو آپدیت کرد. اون‌وقت همه چی خوب پیش می‌ره.

- به سلامتی

- به سلامتی


- اگه برگردم دوباره حرف‌های خودمو بخونم، خودمو دار می‌زنم.

- خوبیش اینه که وقتی صبح بیدار شی، اینا یادت رفته. باز کلید کتری رو می‌زنی، تندتند لباس می‌پوشی و منتظر قطار می‌مونی.

- بی‌خیال اینا، بیا موزیک گوش کنیم، باربارا رو شنیدی؟

- نه.

- می‌دونم سلیقه‌ات در حد کرم‌ خاکیه، اما بیا باربارا گوش کنیم.

- دوست ندارم.

- bitch، خداییش زیباترین زن دنیا نیس؟

- نه. حالا چی میگه؟

- میگه، زیباترین داستان عاشقانه‌ی من تویی! خدایی زیباترین زن دنیا نیس؟

- نه.

- اگه لز.بین نبود، حتما می‌رفتم سراغش... و البته اگه نمرده بود!

- باید روی اولویت‌هات بیشتر کار کنی.

- میگه مهم نیست بقیه چی می‌گن، من اومدم بگم که زیباترین داستان عاشقانه‌ام شمایید.

- احمقانه و زیبا!

- همه‌مون باید احمق یکی باشیم، مهم اینه! صداش رو گوش بده... ببین روحش زیباس.

- روحشو نمی‌بینم.

- باید برات دعا کنم که بالاخره یه روز این لذت‌ها رو بفهمی، اما مشکل اینه به خدا عقیده ندارم.

- یکی دیگه رو پیدا کن.

- بابا نوئل خوبه؟

- زیاد فرقی ندارن، دست همه‌شون تو یه کاسه است!

- بسه دیگه، بریم یه جای نرم بخوابیم.

- هیچ جای نرمی وجود نداره جز مرگ.

- مگه تا حالا توش خوابیدی؟

- نه، اما می‌دونم.

- بهت اعتماد ندارم.

- bitch


در الکساندریا

در الکساندریا هواپیماها روی ما فرود می‌آمدند. نور چراغ‌هاشان مثل نور ماه می‌افتاد روی رودخانه پوتوماک و تمام مسیر تا فرودگاه را روی آب مواج می‌رقصید. همه، به غیر از من، روی اسکله‌ی چوبی خوابیده بودند و ستاره‌ها را نگاه می‌کردند. آسمان بدون ابر بود اما آنچنان که باید شفاف نبود و عملیات تشخیص خرس بزرگ و خرس کوچک را سخت کرده بود. آلن به رشدی اصرار می‌کرد که خرس بزرگ را می‌بیند و با انگشتش ستاره‌ها را نشان می‌داد، رشدی هنوز کلاه بیس‌بالش را به سر داشت و با چشمان خواب آلود جواب می‌داد: «نو وی! یو کنت سی بیگ بیر فرام هیر!»

من نشسته بودم کمی نزدیک به لبه‌ی اسکله. می‌ترسیدم پاهایم را آویزان کنم از آن بالا. من از غرق شدن می‌ترسم. مجبور شدم این را بلند بگویم: بچه‌ها من از غرق شدن می‌ترسم!

آلن سرش از بقیه گرم‌تر بود، جواب داد که ترس ندارد، ما همه نجاتت می‌دهیم و بلند خندید. همه خندیدند. من پاهایم را آویزان نکردم. هواپیمای بعدی در راه بود. همه از بالای پلی که دورتر بود می‌آمدند روی خط رودخانه، ارتفاع‌شان را کم می‌کردند و بعد انگار که روی سر ما فرود آمده باشند، در سیاهی پشت سر ناپدید می‌شدند. ده‌تا، بیست‌تا... صدتا! آن شب صد هواپیما روی ما نشست، ما خرس بزرگ و خرس کوچک را پیدا نکردیم، و من بلند داد زده بودم که از غرق شدن می‌ترسم!

دشت‌های سبز*

قهوه را شیرین نکردم. خواستم تلخی در تلخی مثبت شود. هنوز هم این ریاضی لعنتی! خواب بدی دیدم. بی‌هوا نیمه روز خوابم برد. رفتم به دنیای میانی، به جایی که عذاب می‌دهند، جایی که حقایق را گل‌درشت‌تر می‌زنند توی صورتت. توی خواب زدم از خانه بیرون، از بس که هرچه بدم می‌آمد و می‌ترسیدم سرم آمده بود. حتی قوری شکسته بود از نیمه، حتی نان‌ها سوخته بودند همه! زدم بیرون و کنار بیشه قدم زدم. بیشه شیب داشت به سمت دریاچه آرام که موج می‌خورد در سکوت و آرامش. موج‌های حلقه‌ای از دست باد و حشرات و ماهیان. یک نگاهم به دریاچه بود. یک نگاهم دردمند در فکر خانه. غصه داشت دلم را می‌درید در خواب. دیدم کسی را روی دریاچه، ایستاده بود روی آب! باور نکردم خودم را. دوباره از پشت نی‌های بلند نگاه کردم. دلم همچنان چنگ می‌خورد از غم اینکه آخر چرا این‌چنین تلخ است سرنوشت عشق‌هایم. حقیقت بود... کسی روی آب ایستاده بود. و من جاده خاکی را که دوطرفش نی‌های بلند داشت، می‌رفتم رو به پایین. می‌رفتم از درون گریان، به امید معجزه‌ای آن پایین، معجزه‌ای آرام و بی‌صدا!


*دشت‌های سبز

چه کسی پنیر مرا با آدامس خرسی عوض کرد؟

وقت ندارم سرم را بخارانم و اتفاقا این روزها چقدر هم می‌خارد. راه‌های بسیاری از جمله حمام رفتن، شامپو کردن، از شوینده‌های اسیدی و غیراسیدی استفاده کردن، همه را امتحان نموده‌ام اما باز همچنان بی‌وقفه به خارش خود ادامه می‌دهد.

هان داشتم چی می‌گفتم... داشتم می‌گفتم که برای سرخاراندن هم وقت ندارم ولی برای خیالبافی چرا، برای اینکه خودم را در آغوش این و آن ببینم چرا (البته بیشتر در آغوش «آن»)، برای 64 بار گوش دادن پشت سرهم به آهنگ «بیا فردا را فراموش کنیم» فرانک سیناترا چرا، برای مرور 30 گیگابایت عکس قدیمی چرا، برای شِر کردن 2500 تا عکس و نکته بامزه روی دیوار کتاب چهره‌ها (؟) چرا!

خلاصه که این تجربیات همه بر این موضوع تاکید دارند که انسان موجودی واقعا پیچیده و گاهی اوقات بی‌خودی است. من این توانایی را دارم که زیر بار حجم بهمن‌وار کار و مشغله، حوصله‌ام سر برود و با خودم سوت بزنم. البته این سوت زدن بیشتر یک جور تشبیه است از نوای غم انگیز درون!

یک عدد حسن یوسف هم به جمع خانواده اضافه شده اما متاسفانه این عضو جدید هم مثل فِرِدی زبان نفهم است و نمی‌شود شب‌ها نشست و باهاش اختلاط کرد. اما تا دلتان بخواهد برگ می‌دهد و هی می‌رود بالا! یعنی سرعت رشدش به صورت برگ در ساعت محاسبه می‌شود اما حرف نمی‌زند و وقتی ازش سوال می‌کنم که آیا میزان نور و آب دریافتی‌ات خوب است چیزی نمی‌گوید. شب‌ها هم یکهو وا می‌رود. اوایل فکر می‌کردم شاید فشارش می‌افتد پایین اما تازگی فهمیدم که طوریش نیست، فقط می‌خوابد بچه!

من فکر می‌کنم دوره‌های افسردگی فصلی‌ام تبدیل به دوره‌های قاط‌زدگی فصلی ارتقاء درجه پیدا کرده است و همین حالا که این سطور را می‌نگارم و دوباره می‌رم از سر خط می‌خوانم تا یادم بیاید چی می‌خواستم بگویم، به این نتیجه می‌رسم که خیلی چت زده‌ام و از حالت دپرشن به دیپرشن نزول کرده‌ام و رسیده‌ام به عصب! شاید هم تمام این نگرانی‌ها بی‌جهت باشد و این عدم تعادل از فرورفتگی تشک تختم سرچشمه بگیرد که چون اکثرا سمت چپ می‌نشینم کمی شیب‌دار شده. تشک را در یک حرکت نمادین چرخاندم و حالا سمت راست بیشتر تورفتگی دارد. تا چند ماه دیگر این دوطرف هم‌سطح می‌شوند ولی من بعید می‌دانم که تکلیفم به این آسانی‌ها روشن بشود!



زمان قوی‌تر از ماست


آب‌ها از آسیاب افتاده‌اند

معشوقه‌ها از چشم


حالا می‌توان آسوده

رخت‌های تمیز را

از دستان پرهوس باد جمع کرد

و در سکوت،

درون کمدی بزرگ خزید


تا بیدها برسند

و آرام آرام

تاروپودها را بجوند