قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - ده

دَنیل، دختر نشسته بود روی صندلی سوم از سمت چپ. تقریبا روبه‌روی من بود، یک صندلی آن‌ورتر. موهای کوتاه و لخت قهوه‌ای. خسته بود. خیره شده بود به دسته‌ی چتر خانم مسنی که کنار من نشسته بود. در حقیقت چیزی نمی‌دید؛ انگار خواب باشد. دنیل، چهار پرستوی نقره‌ای در زنجیر گردنبند دختر گیر افتاده بودند. هرکدام به سمتی پر کشیده‌ بودند، پای در بند. دختر آرام بود، پرستوها آرام، من منقلب شدم. زنجیر ظریف بود و بر گردن گندمگون دختر می‌درخشید. سرش را که می‌چرخاند، پرستوها اندکی بالا می‌رفتند، اندکی پایین می‌آمدند... اوجی در کار نبود، مهاجرتی در کار نبود.

دوازده ایستگاه، دختر همانطور نشسته بود روبه‌روی من. و من روی برمی‌گرداندم. به آدم‌های ایستاده نگاه می‌کردم. خیره می‌شدم به کتانی‌های سفیدم یا چشمانم را می‌بستم و به پاییز فکر می‌کردم. اما راه فراری نبود. ما در حلقه‌های زنجیر نقره‌ای دختر گیر افتاده بودیم. تو به سمت گوش، من به سمت سینه، پر می‌کشیدیم.

قطار ایستاد. ایستگاه دوازدهم، خیابان هالووِِی. دختر خم شد، کیف پارچه‌ایش را برداشت، کوله پشتی‌اش را برداشت، چترش را برداشت. همینطور که دوباره صاف می‌شد و همزمان کوله‌اش را می‌انداخت روی دوشش و آدم‌ها را کنار می‌زد تا پیاده شود، زنجیر گسست. تا به خود بیاید، درها بسته شد. من آزاد شده بودم کف قطار، تو آزاد شده بودی بر سکوی ایستگاه! زنجیر، زیر ریل‌ها همچنان می‌درخشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد