بعضی وقتها میترسم همهی کسانم، همهی عزیزانم یکجا، دسته جمعی، یک روز مانند نهنگها، بزنند به ساحل و تمام! امروز با درد گلو بیدار شدم، غلتی زدم و دیدم برف میآید. بهمن شروع شده است.
حتی چای داغ هم به سختی راه خودش را پیدا میکرد برود پایین. بعد عکس را دیدم. توی پارکی که ما کلی خاطره داریم، توی پارکی که برای من یعنی معجونی یعنی ویسنییک یعنی فرمان آرا... توی همان پارک دو نفر را اعدام کردهاند. عکس سیاه همینطور دست به دست میشود. از دیوار این یکی سبز میشود روی دیوار دیگری. تب میکنم و برمیگردم به رختخواب. میترسم که یک روز، یکجا، همهی کسانم، همهی عزیزانم باهم بزنند به ساحل.
یک موقعی سلاخخانه ها توی قصهها بود، بعد آمد توی حرفهای مردم، بعد آمد توی مقالهها... حالا رسیده به ما. سلاخخانهها را آوردهاند توی خانهها. بیخ گوش ما. هرچه ما به سمت آنها نرفتیم، آنها آمدند به سمت ما. نزدیک و نزدیکتر. حالا جایی نزدیکتر از رگ گردن به ما، حالا مثل این گلودرد بستهاند راه بقا را.
بهمن است. برای من که یکسال پیرتر میشوم. مثل یک تابوت است. که رویش برف میبارد. وسط پارکی که ما از بکت و ویسنییک میگفتیم و قهوه مینوشیدیم. برای من، امروز یک روز مرده است. آغاز یک خاکسپاری طولانی، برای تمام کسانم، تمام عزیزانم که میترسم یک روز، یکجا، باهم بزنند به ساحل. و تمام!
من علاوه بر عزیزانم نگران خودم هم هستم که یک روز بزنم به ساحل!
درود .
یک : سپاس برای وقتی که در بلاگ چارو گذراندی .
دو : یک موقعی سلاخ خونه توی قصه ها بود ... حالا رسیده به ما . به همین راحتی می شه بخشی از تاریخ را نوشت و هیچ تفسیری هر نکرد .
سه : نومید مباش عزیزکم / ایمان داشته باش /باور کن / که به زودی / روزی از همین روزها / کم کم / ما نیز تمام خواهیم شد .
چهار : اگر می خواهی باز هم از روزهای گذشته بخوانی سری هم به اینجا بزن : www.alldelet.blogfa.com
پنج : عنوان وبلاگت آدم را به فکر فرو می برد .
بدرود .