قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

زمزمه ای مرا به او می‌رساند

 

Lonely
The path you have chosen
A restless road
No turning back
One day you
Will find your light again
Don't you know
Don't let go
Be strong

Follow your heart
Let your love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe
In you


Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

Someday I'll find you
Someday you'll find me too
And when I hold you close
I'll know that is true

Follow your heart
Let your love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe in you

Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

الماس تراش خورده

او 28 سالش است. لیسانس دارد. با هر پسری که آشنا می‌شود پز بالاشهر بودنش را می‌دهد و فکر می‌کند دختر عمه اش شانس آورده چون با اینکه با یک بچه طلاقش داده‌اند اما در عوض یک خانه 300 متری به نامش شده است!!!

 

همیشه مطابق آخرین مد لباس می‌پوشد. موهایش را مطابق آخرین مد آرایش می کند. انواع و اقسام رژیم‌های لاغری را از بر است. دغدغه اش کاشتن ناخنهای زیباست و عقیده دارد پسری که دخترعمه مطلقه و بچه دارش را عقد کرده حتماً مشکل خاصی دارد وگرنه می‌توانست انتخاب‌های بهتری داشته باشد!!!

 

از کلاس اول راهنمایی از مزاحم تلفنی بودن لذت می‌برده است. حتی گاهی به شوخی می‌گوید شاید بعد از ازدواج هم این عادت را نگهدارد، چون کیف می‌دهد. از هر کسی، شاگرد مغازه تا پزشک متخصص ، شماره گرفته و قرار ملاقات گذاشته است. آدمها را چندتا چند تا امتحان کرده است و با این بهانه که «با هیچکدام رابطه‌ی جدی ندارد» این کارهایش را توجیه می‌کند و همیشه،  فقط به خاطر اینکه باکره مانده، گمان می‌کند آدم معصومی‌ است!!!

 

زنی مترقی است. پشت ماشین می‌نشیند اما بعد از 2 سال رانندگی می‌گوید عادت ندارد آینه سمت چپ را نگاه کند! با دنده 2 در خط وسط بزرگراه می‌راند. هر جا که نیاز به دنده عقب رفتن باشد یک جوری شانه خالی می‌کند. برای اینکه مجبور نشود دور دوفرمانه بزند و خیابان اشتباه را برگردد،  حاضر است تا شمال مستقیم برود! هنوز نمی‌داند وقتی پشت سری چراغ می‌زند یعنی چه. هر کس  برایش بوق بزند، به هر دلیل، شیشه را می‌دهد پایین و چیزی بارش می‌کند ولی به همه‌ی دوست پسرهایش تا ماهها می‌گوید « شما» و فکر می‌کند مودب و شایسته است.

 

هر جا که باشد، با هر کس که باشد، کافیست یک ماشین مدل بالا از جلویش رد شود. راننده را با چشمانش درسته می‌خورد و انقدر دقیق است که تا لباس زیر طرف را چک می‌کند. هزاران شماره  تلفن را از بر است. صدای دهها نفر را به راحتی از هم تشخیص می‌دهد اما بعد از گذراندن چندین دوره‌ی زبان در موسسات مختلف شهر و تست همه‌ی آنها از نظر کیفیت(!)، می گوید: « آی والک هوم!*» . گواهینامه دوره‌های وُرد و اِکسل دارد اما ازپس  یک نامه‌ی 10 خطی یا یک جدول سه ستونه بر نمی‌آید و همیشه از اینکه حتی برای تلفنچی  بودن هم قبول نمی‌شود می‌نالد و عقیده دارد که برای کار داشتن فقط باید پارتی کلفت داشت.

 

سطح آدمها را از روی مدل ماشین‌ها می‌سنجد: آدم جواد، پیکان. متوسط ضعیف، پراید. متوسط خوب، 206. خوب، پرشیا. آدم حسابی، زانتیا و رونیز!!!

می‌گوید اگر به کسی محبت می‌کند فقط برای دل خودش است اما اگر طرف جبران نکند شب عاشورا وقتی می‌رود دسته ببیند، نفرینش می‌کند.

 

به نظر او همه پسرها پست و زرنگ و به درد نخورند. می‌گوید به هر کسی که برخورده  تو زرد  از آب درآمده است. افسرده است. چون دوست پسری ندارد و ازدواج نکرده است، دلش می‌خواهد سرطان بگیرد و بمیرد!!! اگر به او بگویی که آرزوهای دیگرت چیست؟ هدف‌هایت؟ از اینکه صبح تا شب خانه نشسته‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی خسته و کسل نمی‌شنوی؟ جوابی ندارد. قیافه‌ی حق به جانبی می‌گیرد و می‌گوید: «دیگر چیزی برایم مهم نیست. آدم هرچیزی را یک زمانی می‌خواهد. وقتش که بگذرد دیگر به درد نمی‌خورد.»

 

حالا وقتی جلوی همچین آدمی از زنان حرف بزنی حوصله‌اش سر می‌رود و به صورت مختصری از ذهنش چند سوال می‌گذرد: کمپین یعنی چه؟ جنبش چیست؟ کی حق کی را خورده؟

به نظر او تنها حق مسلم زن، شب عروسی است که حق عروس است و باید آرایشگاه گرانقیمتی برود. مجموعه جواهراتش باید چشم فامیل را کور کند. شام باید آنقدر مفصل باشد که حیف و میل شود. مهریه زیر 1000 سکه هم که اصلاً معامله را به هم می‌زند.

 

او 28 سالش است. هیچ حرفه‌ای نمی‌داند. هیچ علاقه‌مندی خاصی به رشته‌ای ندارد. در یک جمع کوچک حتی نمی‌تواند حرفهای روزمره و عادی بزند. ضرب‌المثل‌های فارسی را اکثرا غلط ادا می‌کند و اگر تنهایش بگذارند حتی یک روز هم نمی‌تواند خودش را اداره کند و از گرسنگی تلف می‌شود.

او موجود ارزشمندی است که دیگران قدرش را نمی‌دانند. معنی اسمش واقعاً تناسب باور نکردنی ای با شخصیتش دارد: الماس تراش خورده!

 

 

I walk home  *

گند زدن به رادیو در ۲ سوت

۱) خانم مجری به مهمان برنامه: اِ... مگه تهران سال ۱۳۱۷ افتتاح شده بوده؟؟؟

۲) خانم مجری به شنوندگان٬  ۵ دقیقه بعد: امیدواریم مسئولین به این فکر بیاندیشند!

روزنگار

امان از دست این بچه‌ها!

این دختر کوچولوی نازنازی٬ برای مدتی طولانی شب‌ها کابوس می‌دید و جیغ می‌کشید و از خواب می‌پرید  و ساعتها گریه می‌کرد.

بعد کم‌کم انگار با این کابوس نازنازی ارتباط برقرار کرد و حتی اگر یک شب به سراغش نمی‌آمد  دنبالش می‌گشت و صدایش می‌کرد و حتی گاهی برایش تله می‌گذاشت.

حالا دیگر به هم عادت کرده‌اند. معلوم نیست این به خواب آن می رود یا آن به خواب این می‌آید. وضعیت اسف باریست ها! آدم نمی‌داند به این بچه چه بگوید.

بچه است دیگر نمی‌فهمد. شاید بزرگ شود و یادش برود.

***

شخصیت که معلوم نباشد در کدام category می‌گنجد٬  آدم اینطوری دچار آسیب‌های روحی می‌شود. یعنی چه که یک موقع‌ مثل آدامس کش می‌آید و یک موقع دیگر مثل چینی گل سرخی می‌شکند؟!؟

***

من نمی‌فهمم «مذاکرات به نقاط داغ رسیده » یعنی چه!

فقط می‌توانم بگویم: بپا نسوزی عسل!

زمستان دست و بالش را کوتاه می‌کنیم.

هوا که گرم می‌شود خودش را می‌کشد بالا٬

قد می‌کشد٬

و بازوهایش را روی نرده‌های ایوان آویزان می‌کند.

تمام تابستان روی نرده‌ها لَم می‌دهد٬ آفتاب می‌گیرد و نسیم را قلقلک می‌دهد.

امسال خوب به خودش رسیده٬

توت‌هایش دُرُشت و شیرینند.

 

- بانو٬ راز زیبایی چشمانت چیست؟

- هرشب٬  با اشک برق می‌اندازمشان٬ برای تو.

لجنزار

-          حتماً حدس زدی که من با این سنم متاهلم؟

-          آره

-          اشکالی نداره؟

-          داریم یه چت ساده می‌کنیم. چه اشکالی داره؟

-          آخه بعضی خانوما تا بهشون می‌گی «زن دارم»، فرار می‌کنن!

-          به نظرم کار درستی می‌کنن.

-          وا... چرا؟؟؟

-          چون اکثر آقایون متاهل ایرانی که دنبال دختر مجرد می‌گردن برای چت کردن، دنبال دوست دختر، معشوقه یا در بهترین حالتش زن دوم می‌گردن.

-          خب مگه اینکار بده؟!

-          بَد که نه... یه کم کار کثافت و لجنیه!

-          بله؟؟؟

-          بله!

-          میشه بیشتر توضیح بدی؟

-          من خیلی صریح و ساده گفتم، به زبون شیرین فارسی تسلط ندارین؟

-          اوکی! بهتره بیش از این اهانت نکنین!

-          دِ بیا! بنده به شما جسارت نکردم که، راجع به اون آدم‌های لجن صحبت می‌کردم.

-          خب می‌دونید... من آدم شیطونی هستم. از دوست دختر داشتن هم خوشم میاد. اما لجن نیستم.

-          آدم می‌تونه از خیلی چیزا خوشش بیاد. اما ازدواج یه سری تعهد و مسئولیت داره که وقتی زیر پا بذاری میشی لجن!

-          اوکی! اما این نظر شماست.

-          حتی اگه شرع رو هم بی‌خیال شی عُرف هم همین نظر رو داره گمونم!

-          همیشه عُرف درست نمی‌گه.

-          همیشه کار خوب خوبه، کار بد بد.

-          هر کس یه عقیده‌ای داره! به هر حال اصلاً مجبور نیستیم بحث کنیم.

-          واقعاً خدارو شکر که مجبور نیستیم!!!

 

 

***

 

یه موقعی، چند سال پیش وقتی همسنای من با پسری دوست می‌شدن، یکی از نگرانی‌هاشون این بود که نکنه طرف یه دوست دختر دیگه داشته باشه!

امروز، وقتی همسنای من با پسری می‌خوان دوست بشن، باید حسابی حواسشون رو جمع کنن که یارو زن نداشته باشه!

 

این یکی از معضلاتیه که در عرض این سالها زیاد شده و جدیه. می‌فهمین یا نه؟

دلم می‌خواست اون لجن رو به قصد کُشت بزنم وقتی پرسید: "مگه اینکار بده؟" باور کنین تواناییشو داشتم. با اون لحنی که این کثیف بودن رو حق مسلم خودش می‌دونه و من رو مثل یه آدم عقب مونده جلوه میده.

 

شیطونی؟؟؟؟؟؟؟

چرا کسایی که می‌خوان شیطونی کنن، ازدواج می‌کنن؟ خب مجرد بمونن و با همپا‌های خودشون تا ابد شیطونی کنن.

چرا خانواده‌ها فکر می‌کنن تا جوونهاشون یه کم نیازهای جنسی‌شون پررنگ شده هولشون می‌دن که بشینین سر سفرۀ عقد؟  بابا بذارین اول خودشون بفهمن چی می‌خوان.

 

بلوغ ازدواج مساوی بلوغ جسمی نیست! می‌فهمین یا نه؟

مشکل از دختر‌هام هست. خودشون رو گول می‌زنن و فقط دنبال اون لباس سفیدن. هر کس براتون حلقۀ طلایی خرید و اسمتون رو روش نوشت مناسب شما نیست. یه کم چشم کورتون رو باز کنین تا چند ماه بعد اتفاقی توی یه چت روم برای سکس از همسرتون شماره نگیرین!

 

آقا، جون مادرتون یه کم فکر کنین که چرا می‌خواین ازدواج کنین و با کی. می‌فهمین یا نه؟

یه کم به چراش فکر کنین... به اینکه اینکار اصولاً یعنی چی... چه چیزهایی لازم داره...

و اینکه تا آخر عمرتونه.

و بی زحمت سعی کنین کمتر لجن باشین!

صمیمی‌ترین،

امشب بر روی بالش نمناکم می‌خوابم و همچنان آرزو می‌کنم تو در آغوش محبوبت آسوده باشی.

صمیمی‌ترین،

 کودکی ما چگونه گذشت؟

به یاد داری؟

کودکیمان در جنگ و نوجوانیمان در سازندگی!

و حال، جوانیمان... در اضطراب و سردرگمی و افسردگی.

 

بر این‌ها نیست که می‌گریم. به فنا رفتن یک نسل سوگی بیشتر از گریهء شبانه می‌طلبد.

یادت هست در کتابهای دبیرستان برای هم می‌نوشتیم؟ یادت هست چشم در چشم هم می‌دوختیم و می‌پرسیدیم:

 

«ما کِی کودکی کردیم؟... کجا نوجوان بودیم؟»

 

صمیمی‌ترین،

هرچه می‌کنم باز جوانیم در حسرت می‌گذرد. هرچه تلاش می‌کنم، هرچه می‌آموزم، هرچه می‌خوانم و می‌نویسم بازهم جوانیم در حسرت می‌گذرد.

می‌گویند آدمها هرچقدر آرزوهای کوچک داشته باشند، خودشان هم همان‌قدر کوچکند.

و می‌گویند آدمهایی که قانعند، به اندازهء قناعتشان بزرگند.

در میان این کوچکی و بزرگی از اندازه‌گیری قدوقواره‌ام عاجز مانده‌ام!

 

این حسرت سالهای جوانی، حسرت چکمهء زمستانی و گچ‌های رنگی نیست.

دیگر  می‌دانم که چه چیز نمی‌تواند آدم را خوشبخت و خوشحال کند.

و همانقدر هم می‌فهمم که آنچه آدم را خوشبخت و خوشحال نگه می‌دارد ندارم!

 

چندبار این جمله را در گوش دیگران خوانده‌ام؟ یادت هست؟

چندبار دیگران را از گدایی عشق بر حذر داشته‌ام؟

وقتی عشق را گدایی می‌کنی،

مثل اینست که از سراب، آب بخواهی و ضجه بزنی و تشنه بمانی

و باز التماس کنی و تشنه بمانی

و رو به سوی دیگری نبری و تشنه بمانی

و تشنه بمانی و... بمیری!

 

من این مرگ را نمی‌خواهم و همچنان جوانیم در حسرت می‌گذرد.

کاش می‌شد دلم را جایی پهن کنم تا هوا بخورد و باز شود.

درمیان همان کوچکی و بزرگی ِ آرزو و قناعت، به او می‌گویم شبی را تا صبح تنها در کنارم نفس بکش!

بگذار دم و بازدم‌هایمان را با هم هماهنگ کنم تا خود صبح.

بگذار تنها از یک هوا زندگی کنیم تا خود صبح.

و او می‌گوید:

«هرگز!»

 

این حسرت مرا کوچک می‌کند یا بزرگ، نمی‌دانم.

اما اطمینان دارم که جوانیمان هم می‌گذرد و باز من به چشمان تو خیره، متعجب می‌پرسم:

 

جوانیمان را چه کردیم؟... عاشقی‌هایمان کو؟

 

 

 

من و نمایشگاه

- تو هم بچه داری؟

- چطور؟

- آخه می‌بینم تو هم با یه ولع خاصی کتابای کودک رو نگاه می‌کنی.

- آهان! نه... اون کتابارو واسه خودم نگاه می‌کنم!

- خیلی باحالی.

------------------------------------------------------------------------

نمایشگاه کتاب امسال فقط یه چیزیش خوب بود. اینکه یه دوست جدید پیدا کردم همسنای خودم که تمام کتاب‌هایی رو که در زمینهء ادبیات چاپ می‌شه می‌خونه. تمام کتاب‌ها می فهمی؟؟؟ اونم به صورت هفتگی. یعنی هر هفته کتاب‌های چاپ شده رو چک می‌کنه و می‌خره. کتاب‌ها رو داغِ داغ می‌خونه می‌فهمی؟؟؟ مثل دائرة المعارف می‌مونه لامصب!

تازه یه کتاب هم برام خرید و بهم هدیه داد. یوهو!

حیرانی

مدتها پیش

ریشه‌ای داشته‌ام

که از آن قطع شده‌ام

از کمر

گاهی دلم می‌خواهد بروم و پیدایش کنم.

اما

این میل را فراموش می‌کنم

درست اندکی پس از آنکه به سراغم می‌آید.

زندگیِ سرآسیمهء امروز!