قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

احتیاط- خطر ریزش اشک

- اعظم جون دیر که نیومدم؟... آخه می‌دونی برای من سه یا چهار هفته زیاد با هم فرق نمی‌کنه، چون اصلاً پر مو نیستم. تازه از وقتی میام پیشت دیرتر هم درمیان. فقط توروخدا حواست باشه مومش زیاد داغ نباشه. آخه نه اینکه پوستم سفید و نازکه، حساسیت می‌ده و قرمز می‌شه. دفعه‌ی پیش تا دو روز پاهام دون دون بود... یادته؟ عروسی یکی از دوستام بود. ... ولی اعظم جون واقعاً ما زن‌ها گناه داریم‌ها! یعنی می‌خوای تمیز و مرتب هم باشی باید درد بکشی... می‌خوای خوشگل بشی باید درد بکشی... می‌خوای زن بشی باید درد بکشی... می‌خوای مادر بشی باید درد بکشی... می‌خوای عاشق باشی باید درد بکشی...کلاً چون زنی باید درد بکشی! ... آی... اعظم جون این تیکه هنوز تمیز نشده ها، آره ببین...یه چندتا اینجا مونده! ... نه، با موچین نمی‌شه، یه بار دیگه موم بزن روش! ... بدبختی یکماه بعد بازم درمیان. دوباره سر سیاهشون می‌زنه بیرون. اینهمه دردسر می‌کشی، یک روز تمام هم عین لبو قرمز می‌شی، دلت هم خوشه که ترو تمیز شدی! بعدش کمتر از یکماه دوباره شروع می‌کنن به دراومدن. اعظم جون کاش می‌شد همه‌شون رو لیزر کرد. آخه لامصب گرون هم هست، نمی‌شه! ... آخ... نمی‌دونی وقتی از اینجا می‌رم بیرون چه حس خوبی دارم... وقتی دست می‌کشم روی پوستم، صاف و نرم و لطیفه. ... چرا دوباره درمیان؟ چرا تا میایم یه نفس راحت بکشیم درمیان؟ سر سیاهشون می‌زنه بیرون... گند می‌زنه به زندگی آدم. مدام می‌کَنی‌شون، مدام درد می‌کشی، اونا هم مدام درمیان! ... اعظم جون، آروم! به خدا خسته شدم! ... گرون که نکردین تازگی‌ها؟... خوبه، خوب شد. یه کم یخ داری بذارم روش؟... دارم می‌سوزم. همه جام داره می‌سوزه اعظم جون! یخ بذار روش! توروخدا یه کم یخ بذار روش!

 

قرمز چشمک زن!

زندگی؟

همینطور؟

با دل خوشی های کوچک؟ با اتفاقات ساده و گذشت موزیانه‌ی زمان؟

با چند خاطره‌ی پررنگ و هزاران لحظه‌ی رنگ و رو رفته‌ی ثبت شده؟

از دور به زندگیم نگاه می‌کنم. از سه هزار کیلومتری. انگار برای همه چیز دیر شده است.

یا بر عکس٬ انگار همیشه می‌شود یک زندگی تازه شروع کرد. یک راه تازه رفت.

می‌خواستم در تنهایی فکر کنم. اما اینجا تنها در خلاء هستم. سرم را خالی کرده‌اند. گاه‌ به گاه صدای باد می‌آید و باران. و باران. ذهنم بازیگوشی نمی‌کند. چیز تازه‌ای نمی‌سازد. روزها زود تمام می‌شوند . من گوشه ای نشسته ام و به صدای باران گوش می‌دهم. تمام روز را. و صدای باد.

دیشب در خواب زنی را در آستانه‌ی سی سالگی دیدم  که نمی‌دانست باید برود یا بماند. اما می دانست دارد پیر می‌شود. عشق می خواست.

دیشب خواب زنی را دیدم که با باران حرف می‌زد. بیدار شدم. به زندگیم نگاه کردم و دیدم هم خالی٬ هم پر است.

آمده‌ام اینجا تصمیم بگیرم. ترک کنم. فاتح شوم. نمی‌دانم چقدر موفق خواهم بود!

آن یک روز که قرار بود بیاید٬ نیامد. او هم که شبیه هیچکس بود٬ همینطور.

زندگیمان را با کتابهای جادویی و شعرهای عاشقانه می‌ساختیم؟

زندگی؟

همینطور؟

با دوراهی های تمام نشدنی و تصمیم های دوست نداشتنی؟

بی عشق؟

فِرِدی

من و آبجی کوچیکه و دوستمون، باهم یه لاک‌پشت 7 ساله داریم. من نمی‌دونم لاک‌پشتها چند سال عمر می‌کنن اما لاک پشت ما 7 سالشه و ابعادش هم بیشتر از 5 سانت نیست. از اولش هم همینقدری بود.

7سال پیش فِرِدی توی یک کانون بهزیستی به دست یه بچه که نمی‌دونم چند سالشه، پسره یا دختر، با خمیر درست شد. فردی یه گردن دراز و باریک داره و دوتا چشم قلمبه که هرکدوم یه طرفی رو نگاه می‌کنن. فردی یه موجود سبز و تودل بروئه!

ما فردی رو توی یه بازارچه‌ی خیریه خریدیم که به نفع بچه‌های معلول برگزار شده بود و همه‌‌ی چیزهای خریدنی ، کاردستی بچه‌ها بود. فردی چشم هر سه تای ما رو گرفت بنابراین قرار شد مال هرسه‌تامون باشه.

نکته‌ی جالب راجع به فردی اینه که اون زندگی جالبی پیدا کرده. فردی به کشورهای مختلف دنیا سفر می‌کنه. 7 سال پیش که دوستمون رفت پاریس اون رو هم با خودش برد. فردی 3 سال تو پاریس زندگی کرد و بعد برگشت ایران. یکسالی این‌جا بود تا باز  3 سال پیش با آبجی کوچیکه رفت مالزی. البته اون‌جا بیشتر وقتش رو به خاطر گرما توی یخچال می‌گذرونه. حالا قراره تا سال دیگه با من بره یه کشور دیگه. نمی‌دونم قسمت کجا باشه اما هرجا که باشه فردی هم باهام می‌آد. حتی اگر توی چمدونم له بشه یا توی یخچال فریز بشه یا از گزما آب بشه. اون رفیق نیمه راه نیست و خیلی صبور و مهربونه.

خیلی وقت‌ها به بچه‌ای که اون رو ساخته فکر می‌کنم. به این‌که اون رو انقدر مهربون ساخته. و این‌که شاید آرزوی اون بچه توی زندگی فردی شکل گرفته. آرزوی سفر و تجربه.

نوستالژی (۱)

توی ترافیک خیابان ولی‌عصر، از پارک‌وی به سمت تجریش، یک پیکان سبز درب و داغون با یک اگزوز پر سروصدا بین دهها ماشین دیگر گیر افتاده. تک برف‌پاک‌کن سمت راننده این طرف و آن طرف می‌رود و  دانه‌های تگرگ‌ را از روی شیشه کنار می‌زند. تگرگ آنقدر شدید است که در عرض چند دقیقه سطح خیابان سفید شده. انگار برف  آمده باشد.

پیکان سبز چهارتا مسافر دارد که دونفرشان از ترافیک و سرما کلافه شدند و هی سرک می‌کشند تا ببینند راه کی باز می‌شود. اما دونفر دیگر، پسر و دختر جوان، جوری روی صندلی عقب نشسته‌اند و در آغوش هم فرورفته‌اند که انگار نمی‌خواهند این خیابان هیچوقت باز بشود!

نه نگران دیر رسیدن هستند و نه سرما را حس می‌کنند. دست پسره از پشت گردن دختره تا روی شانه‌هایش آمده. پسر هی دستش را بالاتر می‌برد تا طره‌ی موی دختر را از روی پیشانی کنار بزند.

 

آه دختر چه نازی می‌کند... آه پسر چه نازی می‌خرد!

 

پسر آنقدر به او نزدیک می‌شود تا در یک لحظه‌ی مناسب پیشانی‌اش را ببوسد.

-          وای چکار می‌کنی؟ راننده...

-          نترس، حواسم به آینه بود. ندید!

دو لبخند رضایت روی لبهایشان.

دختر این لحظه را برای اینکه همانطور تروتازه بماند، منجمد می‌کند و می‌گذارد داخل کیفش و می‌روند تجریش.

سنت و مدرنیته

ببین٬ می‌خوای به من بگو «اولد فشن» یا هرچیز دیگه‌ای که دلت می‌خواد! اما من هنوزم فکر می‌کنم رشته کوه البرز و دماوندش مظهر زیبایی شهر تهرانند و این برج میلاد تنها یه سوزن ته‌گرده که فرو کردند توش!

شهرزاد قصه‌گو

همانطور که یک روز خیلی ساده و صریح به او گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش٬ همانطور هم پنج سال بعد٬ یک روز عصر به محل کارش رفتم و او را با حضورم شوکه کردم.

اضافه و کم شدن دوستان و رفت و آمد آنها در برنامه‌ی روزانه‌ی آدم، تاثیرات زیادی بر زندگی می‌گذارد.

 او روش‌های خاصی را در زندگی دنبال می‌کرد که مورد تایید من نبود. خب٬ البته زندگی خودش بود اما بیش از حد آدم را حرص می‌داد. تقریباْ تمام دوستان مشترکمان با من موافق بودند اما او حرف کسی را گوش نمی‌کرد. هنوز هم نمی‌کند! تا جایی که شد دوستیمان را حفظ کرده بودم. با شعار: «آدمها را همانطور که هستند بپذیر.» اما یک روز سر جریانی که پای مرا هم وسط زندگی خودش کشیده بود٬ داغ کردم و همانطور که دوستانم خوب می‌دانند دچار یک جنون آنی مخصوص به خود شدم و کل ارتباطم را با او قطع کردم. بدون دعوا و جاروجنجال.

نمی‌دانم جذابیتش در روحیه‌ی افسرده‌اش بود یا استعدادش در شعر و ادبیات٬ و یا شاید ترکیبی از هردوی اینها. اینکه از احساساتش و بروز آنها نمی‌ترسید و حرفش را به هرکه می‌خواست می‌زد و یا چیز دیگری بود؟! به هرحال او  مرموز بود و مهربان و مثل من نامه‌نگار حرفه‌ای. ما برای هم می‌نوشتیم. از همه چیز. از درس و ادبیات و عشق و آرزو و بدبختی‌های خانوادگی. از همه چیز!

دوستیمان از روزی شروع شد که شعری برایم نوشت از حمید مصدق:

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

سبزی چشم تو تخدیرم کرد

حاصل مزرعه‌ی سوخته برگم از توست

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه،

عاقبت هستی خود را دادم.

او بدون هیچ مقدمه‌ای سه صفحه از منظومه‌ی «آبی خاکستری سیاه» مصدق را برایم نوشت. صدها بیت شعر را از حفظ بود و من که از دست شاعران ایرانی با آن مدح‌گوییشان از چشمان سیاه به ستوه آمده بودم، بعد از خواندن این شعر یکی از علاقه مندان مصدق شدم. هر چند بی انصافی است که این را تنها دلیل بدانم چون این منظومه‌ی او می‌رود داخل گوشت و خون آدم و اگر حتی یک بار آنرا بخوانی دیگر هرگز آدم قبلی نخواهی بود.

یادم هست که برای تولدش یک دسته گل خشک کوهی بردم. و یک تابلو نقاشی از گلهای شیپوری که خودم کشیده بودم. آنموقع نقاشی را دوست داشتم و گاهی استعدادی از خودم به خرج می‌دادم که تاوانش را دوستان بیچاره‌ای که آنها را از من هدیه می‌گرفتند، می‌دادند. او برایم یک شمع بزرگ چندرنگ به شکل بته جغه آورد که خودش ساخته بود.

نمی‌دانم چرا به سراغش رفتم. واقعاً نمی‌دانم. او آدم جالبی است. با محبت است و با استعداد. ما مدام مانند سیر و سرکه در هم می‌جوشیدیم اما بازهم دوست بودیم! وقتی مرا دید چشمانش از تعجب گشاد شده بود و مرا خیره نگاه می‌کرد. رفتیم گوشه‌ای نشستیم. گفت فکر می‌کردم از من متنفری و دیگر هیچوقت نمی‌بینمت. و من فقط لبخند زدم چون از او متنفر نبودم ولی خودم هم فکر نمی‌کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه با پای خودم سراغش بیایم.

او حالا در همان کتابفروشی دنج و دوست داشتنی ای کار می‌کند که من سال‌های نوجوانی از جلویش می‌گذشتم و جرات نمی‌کردم داخلش بشوم. چون فکر می‌کردم درجه‌ی روشنفکری‌ام برای آن مکان کمتر از حد لازم است!

انگار یک خشم اساطیری بی‌پایان، پایان گرفته است. می‌خواستم اورا ببینم و با اینکه خودم دلیلش را نمی‌دانم اما اطمینان دارم به زودی خواهم فهمید. من تغییرات زیادی کرده ام و شرط می‌بندم که او هم.

 

مانیفست

من زنم، یک زن!

و از بابت این واقعیت هیچ مشکلی ندارم. همانطور که اگر مردی بودم هم نداشتم.

می‌توانستم رنگین پوست باشم. می‌توانستم وبلاگ‌نویسی اسپانیایی زبان باشم و یا رشد یافته در فرهنگ و مذهبی دیگر، در قاره‌ای دیگر.

 

اما من یک زن سفیدپوست ایرانی هستم. متولد کشوری با فرهنگی آمیخته به اسلام. نه فقیرم و نه بسیار ثروتمند. من زنی ایرانی هستم متعلق به طبقه‌ی متوسط جامعه‌ام. ساکن پایتخت.

و این‌ها همه جبر من است. نه اعتراضی به آن دارم و نه اختیاری در تغییر آن.

 

زنی هستم که نمازخوانده، روزه گرفته و چادر به سر کرده.

زنی که درس خوانده، کار کرده و سفر رفته.

زنی که رقصیده، در کوه دویده و عشق ورزیده.

 

قصد این ندارم که بر مردان بتازم و یا زنان را ستایش کنم. می‌خواهم بگویم که یک زن، زنی مثل من چگونه آدمی است.

چه می‌خواهد؟ چه می‌بیند؟ چه می‌گوید؟

زنی که می‌توانست هر کسی باشد، در هر کجای این کره‌ی خاکی. اما حالا «من» است.

 

چه می‌خواهد؟

می‌خواهد مردی داشته باشد در کنارش که روح جسور او را ببیند از پنجره‌ی چشمانش. که بخواند آوازهای خاموش سینه‌اش را. که بفهمد وزش باد در میان موهای آشفته یعنی چه؟ که بفهمد خورشید را بی پرده لمس کردن یعنی چه؟

مردی که بتواند شعور او را باور کند. مردی که بداند او نیاز به مالک ندارد. این قدرت را داشته باشد تا بفهمد او یک روح مستقل است که فکر می‌کند، تحلیل می‌کند و تصمیم می‌گیرد. روحی که نیاز به نصیحت و وصیت و فرمان و حکم ندارد. روح باهوشی که قابل احترام است.

 

مردی می‌خواهد که به او و اصولش اعتماد کند و با او همراهی. با او برقصد در وسعت هستی، نه آنکه او را برقصاند در اتاقی تنگ!

 

چه می‌بیند؟

می‌بیند که جهان می تواند مهربان‌تر باشد با دستان او. می‌بیند که می‌توان دوستی کرد با مردمان، فارغ از دغدغه‌ی سن و جنس و نژاد، فارغ از آلودگی و فساد. می بیند که می تواند بشناسد و میان خوب و بد تفاوت قائل شود. و خود را همانطور که به اشتراک می گذارد در جامعه، همانطور هم از خود محافظت کند. می بیند که فاحشگی با  زنده‌دلی هیچگاه یکسان نیستند و خط و مرزشان آنقدر واضح است که نیاز به راهنمایی کسی ندارد.

می بیند که این بوسه نیست که می‌تواند متهمش کند به ناپاکی. او می داند که با هر لباسی می‌توان پاکدامن بود و یا روسپی! و می‌خواهد تو بدانی و بشنوی که او همه را می‌بیند و می‌فهمد. می‌خواهد این دیدن و فهمیدن اورا به رسمیت بشناسی. این انتخاب او را که سپید باشد یا سیاه!

 

چه می‌گوید؟

می‌گوید که او هم می تواند از ته دل بخندد اگر نگاه سنگین خود را براو نیاندازی. می‌تواند بگرید سیر، اگر به نام ضعف و درماندگی خرده نگیری بر او. می‌تواند خوشبختی را به هر سو بکشد با خود اگر زنجیرش نکنی به کنجی تاریک.

می‌گوید که باورش کنی. چشمانت را بالا بگیری و بهانه‌ی شرم را به فراموشی بسپاری. چشمانت را بالا بیاوری و در چشمانش نگاه کنی. او قادر است. او زنده است. او همین جاست.

 

پرنده را از ترس هلاکت محبوس نکن در قفس زرین.

پرنده، حیات و شرف و غیرتش در پرواز است!

 

تو می توانی مرا انکار کنی، مرا نبینی، مرا نشنوی. اما من از منزلت انسانی خویش کم نمی‌کنم. پروردگارم مرا زیبا و آزاد آفریده است، همچون تمام موجودات عالم، و من سپاسگزار از او هستم و قدر نعمتش می‌دانم.

دوستی!

 یک بعد از ظهر گرم دو پسر بچه داشتند از شیر آب توی پارک آب می‌خوردند:

- علی...تو ناراحت شدی بهت گفتم «موش»؟

-  نه! چون من موش نیستم. همونطور که وقتی به تو می‌گم «خر»٬ تو هم ناراحت نمی‌شی چون خر نیستی! 

روزنگار

زندگی روی تِرِدمیل دایر است. تا وقتی که که با همان سرعت رویش راه می روی (یا احیاناْ می دوی) کاری به کارَت ندارد. اما اگر یک لحظه بایستی و به آنچه می کنی شک کنی٬ فکر کنی و ... گوروپس!... پرتت می‌کند سمت دیوار بتونی!

 *

اخیراْ کشف کردم که دو چیز مرا خوشحال می‌کند:

۱) بعد از ۷ ماه کار کردن بالاخره حقوق بگیرم.

۲) بولینگ بازی کنم!

*

به خاطر کهولت سن است؟... یا مادرزادی؟... یا انتخابی؟

بعضی چیزها را یاد نمی‌گیرم به جان شما!

چشمها خسته اند

نمی‌شود گفت حسودیم می‌شود. نه٬ نمی‌شود.

اما وقتی می‌بینم دوستان خاص و عجیب غریبم٬ دقیقاْ به آنچه چند سال پیش برایم تصویر کرده بودند رسیده‌اند٬ کرختی و نا امیدی چنگ می‌اندازد دور گردنم و خفه‌ام می‌کند.

فکرش را بکن تنها افتخارت برای نوه‌ها این باشد که دوستِ چند آدم موفق بوده‌ای!

حالم به هم می‌خورد. این روزها چرا همه چیز یک جوری است. یک جور دل زننده و غیرقابل تحمل.

یک جوری که حتی راه رفتن زیر رگبار تابستانی هم تسکینش نمی‌دهد. همه چیز فشرده است.

خیلی سنگین شده‌ام.

جاذبه جان٬ چند روزی را بی‌خیال ما شو!