قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ناز مکن... ناز مکن... ناز مکن...

امشب شنیدم که دلم آرام می‌گفت: «می‌خواهم کسی بیاید و بلرزاندم!»

نمی‌دانم. شاید واقعاْ آماده است!

باید صبر کرد و دید.

یا در طرب یا در طلب

و یکهو می‌بینی هیچکس نیست.

شب تعطیل از نیمه گذشته و چراغ هیچکس توی یاهو مسنجر روشن نیست. به جز یکی که آنهم جلوی آیدیش ورود ممنوع زده! که تازه ۳ سال است با هم ۳ جمله هم حرف نزده‌اید. توی جی‌میل هم کسی نیست. توی وبلاگ هم کامنت جدید نداری. فکر کنم آن ده نفری هم که اینجا را می‌خواندند٬ به پنج نفر تقلیل یافته‌اند!!! (که یکیش خودمم)

هیچکس نیست که اس‌ام‌اس بزنی: «بیداری؟» و بعد کمی باهاش گپ بزنی و چرت و پرت بگویی! عجیب نیست که ما اینهمه تنهاییم و اینهمه هم دوروبرمان شلوغ است؟!

آن دو نفر هم که میشد هر موقع بهشان یکجوری آویزان شد حالا پیوست آدم دیگری هستند و ممکن است یکجورهایی کارشان به دادگاه خانواده بکشد اگر بخواهی شبها برای امر باز شدن دل گرفته‌ات بهشان زنگ بزنی.

امروز به اندازه کافی فیلم دیده ام٬ کتاب خوانده‌ام٬ پیاده روی رفته‌ام و مطلب ویرایش کرده‌ام. حالا هم دلم می‌خواهد یکی باشد. که نیست. یعنی برویم بخوابیم دیگر؟ با زبان خوش یا هر زبان بیگانه‌ی دیگر!

شاد زی کودکم

فرشته کوچولوی ۵-۶ ساله با مامان و مامان بزرگ و برادر کوچیک شیطونش اومدن توی کتابفروشی. بچه‌ها هردو پوست سفید و موهای فرفری داشتن. (چرا اکثر موفرفری ها انقدر شیطون و تودل‌برو هستن؟) همینطور که بزرگترهاشون داشتن دنبال کتاب‌هایی که می‌خواستن می‌گشتن، این دوتا هم هر کتابی رو که از جلدش خوششون میومد برمی‌داشتن ورق می‌زدن. فرشته کوچولو که معلوم بود تازه خوندن نوشتن یاد گرفته چند کلمه‌ای رو هم بلندبلند می‌خوند از هر کتاب. من و مادام سین هم هی به کارای این دوتا وروجک می‌خندیدیم.

 یهو سر یه کتاب موند. به مامان بزرگش گفت: اِل هی یعنی چی؟

مامان بزرگ با تعجب گفت: چی؟

فرشته کوچولو کتاب رو گرفت جلوی چشمهای مامان بزرگش و گفت: این چی نوشته؟

مامان بزرگ خندید و گفت: نوشته، الهی بد نبینی!

یهو خانم فسقلی عصبانی شد، اخماشو کرد تو هم. شطرق کتاب رو بست و گذاشت روی میز. بعدش با یه عشوه‌ای گفت: اما من امروز بد دیدم!

مامان بزرگ پرسید: چی؟

خانم فسقلی جواب داد: یه آقاهه رو دیدم که دوتا انگشت نداشت.

من و مادام سین با شنیدن اون لحن ناراحت و چشمای معصوم فرشته کوچولو، خنده رو لبامون ماسید!

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟

*

نه. بیا فراموش نکنیم که بین ما چه گذشته است!

بیا امروز، که آرامتر از قبلیم شاید، به آن روزهای سرد زمستانی فکر کنیم و کباب ترکی‌های گلستان.

به نرگس‌های میدان ونک

به قارچ سوخاری‌های داغ

و

ماه کج کوچه‌ی ما.

 

حالا بیا کمی برویم جلوتر، به روزهای گرم فرودگاه مهرآباد فکر کنیم.

به پروازهای ورودی و خروجی

به تلخی های دلمان

به اس ام اس های بی پایان شبانه

به چت‌های بی سرو ته

 

بعد که خسته شدیم، بیا به حرفهای آخر فکر کنیم.

به متلک ها و داد و بیدادها

به تمام حرمتهایی که شکست

به آخر خط!

 

پس بیا فراموش نکنیم که ما از یک جایی سر خیابان هجدهم شروع کردیم و در جایی میان دنیای مجازی ختم شدیم.

 

نه. نمی‌توانیم فراموش کنیم.

نمی‌شود به همین راحتی شانه بالا انداخت که «انگار نه انگار» و دوباره یک جایی میان یک ایمیل سه خطی و یک پست جدید وبلاگی «سوک سوک» کرد.

 

می‌دانم که حرف‌هایم را صریح زده‌ام. همه چیز را گفته‌ام. و «همه چیز» را هم بالاخره نشنیدم!

اما مهم نیست. چون من خواستم گذشته بمیرد. البته می‌دانم که چیزی به این راحتی ها از مغز امثال من و تو محو نمی‌شود اما می شود فرض کرد که گذشته مرده. دیگر وجود ندارد. یک موقعی بود و حالا مدفون است توی قبر!

 

به هر زبانی گفته‌ام. بازهم اینبار اینگونه می‌گویم که «نه!»

نمی‌شود دیگر یک سری کارها را کرد. ما دو نفر هرکدام انتخاب هایی کرده‌ایم.

زندگی‌هایمان مگر دوشاخه نشد؟

دیگر نقطه تلاقی‌ای نمی بینم.

بیا، روی حرف هایمان بمانیم.

من تورا بخشیده‌ام، تو هم از ما بگذر!

 

چه می‌گویم. خیلی وقت است که گذشته‌ای...

ببین، در مورد من، یا «آری» وجود دارد یا «نه». چیزی بینابین نداریم. درصد نداریم. شریکی نداریم. دوست معمولی نداریم. احوالپرسی نداریم. نامه تشویقی نداریم. سالگرد تولد نداریم. عید نداریم. کتاب جدید نداریم. کامنت150 ام نداریم.

 

ما (من و تو) دیگر چیزی باهم نداریم چون

تو «نه» را انتخاب کردی.

و دیگر هیچ چیز بین ما نیست.

هیچ چیز جز گذشته ای مرده!

 

بگذار ارواح خاطرات گذشته آسوده بخوابند.

بگذار «من» آسوده بخوابم

بگذار بینمان یک «نه» بزرگ باشد تا ابدیت.

 

بیا فراموش نکنیم که دیگر یک سری کارها را نمی‌شود کرد و این هم ربطی به توانستن یا نتوانستن من ندارد.

 

 

 

 

 

- دیگه عاشقانه نمی‌نویسی!

- عاشق نیستم.

امشب ماه ِ من نیمه است

گاهی ناملایمات آدم را می‌خورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل می‌کند.

گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر می‌کند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص می‌شویم. اما گاهی هم مثل پشه‌ی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمی‌آورد و توی گوش آدم ویز ویز می‌کند. توی تاریکی نمی‌توانی بکشیش و شب را بی‌خواب و عصبی طی می‌کنی و صبح روز بعد هم بی‌رمق و خسته بیدار می‌شوی.

ناملایمات اینطورند.

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم خوذم را برای مقابله با آنها آماده نگه دارم. یک روز همه چیز خوب است اما دقیقاْ فردای آنروز همه چیز نا امید کننده می‌شود٬ انگار دنیای روز قبل هیچوقت وجود نداشته است.

وقتی ناملایمات سوارند٬ هرچیزی تورا غمزده می‌کند. یک خاطره‌ی قدیمی٬ یک آن٬ یک لحظه! یادآوری یک کلمه با یک آوای خاص! نمی‌دانم حتی یک بازی فوتبال٬ یک سری گِل ولای را از ته سطل زنگ زده‌ی دلت می‌کشد بیرون.

آ.................ه٬ دلم می‌خواهد آه بکشم. بلند و رسا. جوری آه بکشم که حنجره‌ام بسوزد. خودآزاری و لجبازی با خود٬ وقتی ناملایمات ما را غرق می‌کند.

چرا اینطور است؟ چرا اینهمه دلسردی؟

منحنی‌های انرژی من خیلی زیگزاگ می‌روند. یا می‌خورند به سقف یا به کف! (آنهم با مغز)

چه زود یخ می‌کنم٬ همیشه یکی باید گرمم کند. درست مثل یخچالی کار می‌کنم که مدام برفک می‌زند.

به یک عده داوطلب که با برنامه‌ریزی منظم برایم موج مکزیکی بزنند نیازمندم!

تیریپ

 

بالاخره دیگه بعد ۳۰ سال آدم دستش میاد تیریپش چجوریه!

جونم واست بگه... اینجوریه که وقتی به شدت شفته‌ی (همون شیفته‌ی سابق) یکی شدی باید ازش بگذری و فراموشش کنی چون به درد تو نمی‌خوره!

ولی بازم خوبه. می‌ترسیدم دیگه این احساس رو تجربه نکنم.(اینو نگی چی بگی؟)

*

من در استانبول خوشم. می‌نویسم که ثبت شود.

 

۸۷ بار می‌بوسمت

پدر به مبل تکیه می‌دهد و خیلی جدی می‌گوید «من هیج آرزویی ندارم.»، مامان با لحن کش داری خودش را لوس می‌کند و مثل همیشه گیر می‌دهد « مگه میشه آرزویی نداشته باشی؟ بابا جان سال نو شده، یه چیزی بخواه... سلامتی، جیب پر پول... نمی‌دونم... یه آرزویی چیزی» و همینطور که می‌رود برای پدر چای بریزد می‌خندد.

 

من سبزه‌هایم را ناز می‌کنم و آبشان می‌دهم. برگهایشان پهن شده‌اند، این‌هوا! می‌خواهم بلند بگویم‌«اما من یک عالمه آرزو دارم» اما نمی‌گویم. من همیشه یک عالمه آرزو داشته‌ام. آرزو‌های دست‌نیافتنی، سخت دست‌یافتنی و دست‌یافتنی ساده! من پر از رویا بوده‌ام همیشه؛ و این ربطی به سال نو ندارد.

 اما امسال حس عجیبی دارم: نمی‌خواهم آرزو کنم. نمی‌خواهم منتظر چیز جدیدی باشم. نه، این اصلاً به معنای این نیست که آرزویی ندارم و یا دلم اتفاقات خوب خوب و قشنگ قشنگ نمی‌خواهد. بلکه امسال دلم می‌خواهد جای آرزو کردن، تک‌تک روزهایش را متفاوت بسازم. متفاوت از تمام سال‌هایی که گذشت. از اینکه اشتباه کنم هم نمی ترسم. اینهمه سال را جور دیگری شروع کردم و این حق را به خودم می‌دهم که امسال هم اینطوری باشد. می‌خواهم لحظه بسازم. سعی کنم. فراموش کنم و به یاد بیاورم. نمی‌خواهم بنشینم و به چیزی امیدوار باشم. نه، منظورم این نیست که نا امید باشم. می‌خواهم فارغ از تلاطمات ذهنم، عمل کنم.

 

هر روز که بگذرد، اگر به آن چیزهایی که می‌خواستم نزدیک نشده باشم- حتی یک قدم مورچه‌ای هم قبول است-  خودم را سرزنش می‌کنم و روز بعد جبران. بگذار مسئولیت زیادی بر دوشم حس کنم. مسئولیت زندگی یک آدم. مسئولیت زندگی «خودم». وسواس به خرج می‌دهم در استفاده از دقایق. کرم کتاب می‌شوم و مثل چی می‌نویسم و مطالعه و تحقیق می‌کنم.

 

من را دوست ندارید؟ خوشحال نیستم از این بابت اما تلاشم بر این است که کاری کنم تا خودم را دوست داشته باشم. یعنی دوست داشتنی‌تر شوم. انگار قرار است دنیا تمام شود، انگار قرار است محاکمه شوم، انگار قرار است بمیرم! با خودم یک قرار ملاقات گذاشته‌ام. یکسال دیگر. نباید کنسلش کنم و مهمتر از آن نباید دست خالی به دیدنش بروم.

 

 امسال، سال هر روز است. سال هر دقیقه. سال هر لحظه.

زامیادی عزیز من

- صادق هدایت هم ۲۸ بهمن به دنیا اومده ها٬ می‌دونستی؟

- آره دیگه٬ پس چی؟  فکر کردی اینهمه نبوغِ من از کجا اومده پس؟

- آها....ن یعنی روح صادق در تو حلول کرده؟!

- ممم... البته من یه چیز دیگه‌ام! فقط یه فرقی داریم منو صادق. اون شاهکارش رو قبل مرگش نوشته بود؛ من احتمالاْ قبل اینکه شاهکارمو بنویسم می‌میرم.

 

هیچ قصد مردن ندارم. یعنی به قول مامان « به این راحتی ویزای اون دنیا رو هم به ما نمی‌دن» مثل بقیه جاها البته! الان دلم یه اتاق بزرگ می‌خواد که دو تا سینه دیوار تا سقف کتابخونه باشه. یه سینه دیوار کلاْ تا سقف کمد دیواری. و یه سینه دیوار یه پنجره‌ی گنده که به یه ایوون کوچیک باز بشه. ایوونی که حداقل یه صندلی توش جا بشه و سه-چهار تا گلدون. هشت تا کتاب توپ کادو گرفتم به اضافه‌ی هشت تا فیلم توپ. یه لپ‌تاپ به اضافه‌ی یک عطر خوب. یه هارد ۳۲۰ گیگ هم خودم واسه خودم کادو گرفتم.

این هفته رو به عنوان هفته‌ی زامیادیه اعلام می‌کنیم چون هنوز دو-سه نفر موندن که تا آخر هفته کادوهاشون رو باید بدن! ( به کلمه‌ی باید دقت کنین!)

یه نامه نوشته بودم برای ص.هدایت که بگذارم اینجا. اما دیدم نمی‌شه. خیلی طولانی و خیلی خودمونی بود. از طرفدارای پروپاقرصش نبودم هیچوقت اما همیشه برام پر از سوال و کنجکاویه. شاید فقط چون یه روز به دنیا اومدیم. یا شاید به خاطر خواب عجیبی که راجع بهش دیدم. شایدم چون زیاد به مرگ نزدیک بود همیشه.

۲۹ سالم تموم شد. فکر می‌کنی چقدر دیگه طاقت بیارم؟

فرجام

دنیا دور سرم می‌چرخید. با سرعتی باورنکردنی. با تکرار جملۀ « انتظارش رو داشتی، نه؟» مثل یک ذکر، می‌خواستم جلوی غش کردنم را بگیرم. جالب اینجا بود که این ذکر جواب داد و با وجود تکان‌های شدیدی که می‌خوردم از روی صندلی پرت نشدم. به سختی حروفِ روی کی‌برد را تشخیص می‌دادم. دستانم طوری سرد شده بود و می‌لرزید که می‌ترسیدم حروف را جابه‌جا تایپ کنم. کنترلم را از دست داده بودم. فروریخته بودم. آیا این اعترافات ذلیلانه است پدر؟ با این حال می‌خواهم صادقانه باشد. می‌خواهم اعتراف کنم پدر، تا این روز را هرگز فراموش نکنم.

 

آنقدر بهم ریخته بودم که گمان کردم بی‌شک دچار حملۀ عصبی می‌شوم. سعی کردم به یک چیز دیگر فکر کنم. ذهنم را به زور هل می‌دادم به هر طرف که می‌توانستم. می‌ترسیدم از زور ناباوری مغزم متلاشی شود اما نشد. یادم آمد که چند روز پیش توی خیابان "فرجام" راه می‌رفتم. بعد از امتحان زبان. احساس سبکی می‌کردم. نمی دانستم واقعاً امتحانم را چطور دادم. نمی‌توانستم برآورد دقیقی از آن  بکنم اما خیالم آسوده بود. یک آرامش عجیب. روی پیاده‌روهای برف گرفته  لیز می‌خوردم و می‌رفتم. فکر می‌کردم دیماه امسال انگار همۀ طلسم‌ها مثل سکانس آخر کارتون‌های عمو والت باطل شده‌اند.

 

دو خبر عالی و هیجان انگیز گرفته بودم و به قول مامان که می‌گوید « هر دویی یک سه‌یی هم داره» منتظر خبر سوم بودم که مطمئن بودم مربوط به خودم خواهد بود. الهامات من درست هستند اما نمی‌دانم چرا گاهی نصفه نیمه می‌آیند. خبر سوم را گرفتم. شاید خوب هم بود، اما نه برای من! خبر سوم دخل مرا آورد، پدر.

 

بعضی‌ها می‌دانند که من گاهی رویاهایی می‌بینم. رویاهایی در بیداری که اکثراً اتفاق می‌افتند. تمام این سال‌ها من سایۀ یک زن را می‌دیدم. نمی‌دانستم کیست، کجاست و چه‌کاره‌ست. اما می‌دیدمش. در افکار او چرخ می‌زد. گاهی بیشتر و گاهی کمتر. اما وجود داشت. با این وجود حتی وقتی آن زن پیشگو مستقیم به من گفت که زنی در این میان وجود دارد جا خوردم. و با تمام این‌ها و با تمام گوشه‌هایی که از خودش شنیده بودم باز هم دیشب از زور ناباوری در خلسه بودم و می‌لرزیدم. آیا باور داشتن به الهام و یا گوش دادن به گفته‌های زنی پیشگو عملی ناپسند است، پدر؟

 

دروغگوی پست! آه پدر زبان تند مرا ببخشید. بگذارید با کلمات خودم حرف بزنم. تویی که در آسمان‌هایی، کلمات ناشایست مرا ببخش. می‌خواهم صادقانه باشد. می‌خواهم "ریاکارانه" نباشد. می‌خواهم با کلمات محدود و زیبا سوءتفاهمی برای شما پیش نیاید. می‌خواهم دقیقاً بفهمید و حس کنید که من چه می‌گویم و چه می‌کشم.

 

داستان عشق‌های نافرجام دیگر کلیشه شده است. داستان‌های این چنینی انقدر زیاد اتفاق می‌افتند که دیگر بی‌اهمیت شده‌اند. آه پدر... جوری از عشق حرف زد، از عشق به من،  که حالم را به هم زد. انگار غذای مسمومی خورده باشم.

 

سه سال نهایت سعی خودم را کردم که پشتش باشم... حمایتش کنم... کمکش کنم... دوستش بدارم طوری که هیچکس دیگر نتواند بیشتر دوستش بدارد... امیدش بدهم... از غم و افسردگی بیرونش بیاورم... دعایش کنم... از وجودم برایش بگذارم... همیشه باشم... توجه کنم... راه بیایم...

نگرانش بودم... به فکرش بودم... دنبال کارهایش بودم... به یاد آرزوهایش... به یاد علاقه‌مندی هایش... سعی می‌کردم شرایطش را درک کنم. می‌دانست که دوباره می‌تواند مرا درکنارش داشته باشد، حتی این را از من پرسیده بود... همین چند وقت پیش! من خودم را آماده کرده بودم که در سختی‌ها همراهش باشم و در ساختن زندگی ایده‌آلش کمکش کنم. روابط عاشقانه‌ای درمیان نبود؟ اما من به او "عشق" می‌ورزیدم و او از "لطف" من تشکر می‌کرد.

 

و او تمام این مدت که من دغدغۀ زندگی اورا داشتم و آرامش نمی‌گرفتم کس دیگری را انتخاب کرده بود که "آمادگی" و "طاقت" زندگی با او را داشته باشد! که "کشش" داشته باشد! پدر، این یک دروغ کثیف است. نابخشودنی است. حالا... امروز... که همه چی رو به خوبی می‌رود... که کم‌کم خورشید از پشت ابر بیرون می‌آید، او می‌رود خواستگاری کسی که اورا بیشتر می‌فهمد. کسی که همکار او باشد. کسی که دوست صمیمی او نباشد. کسی که بودن با او شاید کم دردسرتر است. اما دروغ کثیف این است که من جایی را که او برایم ترسیم کرده بود در قلبش دارم، نداشتم. آدم وقتی کسی را برای یک عمر زندگی انتخاب می‌کند یعنی اولویت اول را به نام او می‌زند. یعنی نمرۀ قبولی را به او می‌دهد یعنی شرایط استخدامی او را تایید می‌کند. یعنی تمام آن حرف‌ها و حدیث‌ها به فنا می‌رود. آری پدر، من خوبم. من نفع زیادی رسانده‌ام. بی توقع. شاید تنها تاوانی که او داده این بوده که گاهی بداخلاقی کردم. آنهم از نوع الکترونیکی. می‌دانید پدر، امروز پیشرفت تکنولوژی اصلاً به مذاقم خوش نمی‌آید. با اینکه روز امتحان زبان در وصف فوایدش مقالۀ مفصلی نوشتم.

 

او ترسوست. من هم می‌ترسم پدر. اما با ترسم دیگران را نابود نمی‌کنم. او خیلی وقت پیش باید می‌گفت که اصل موضوع" زندگی با من " اشتباه محض بوده است. این حق من بود اما او سکوت کرد. او فهمیده بود که دنبال کسی مثل من برای زندگی نیست. اما با همان جمله‌های معروف و تکراری و تعریف و تمجید از من، از زیر گفتن حرف درست شانه خالی می‌کرد. یادم می‌آید که پدرم قبل از اینکه کار ثابتم را رها کنم یکشب نصیحتم کرد:« تو باید همراهش باشی و کمکش کنی. حقوق تو برای زندگیتون می‌تونه مهم باشه پس بیشتر فکر کن.» پدرم آپارتمان کوچکش را رنگ کرده بود و موکت نو خریده بود که مبادا داماد آینده‌اش دغدغۀ مسکنِ نداشته‌اش را پیدا کند.

 

"صراحت" پدر، صراحت. من لیاقت کسی را دارم که حداقل با من صادق و صریح باشد. راست می‌گفت و من ساده و احمق و خیالباف بودم. راست می‌گفت که لیاقت مرا ندارد. او نصف آن چیزی که فکر می‌کردم مرد نبود. او از همان قماش است. از همان قماشی که دوستشان ندارم. بارها از او پرسیدم که چه کسی میان ماست؟  "کسی نیست، اما بالاخره خواهد بود!" دروغگوی پست. به سادگی انتخابش را می‌کرد و برنامه‌ریزی زندگی مشترکش را و من...

 

می‌خواهم از عقل کل بودن استعفا بدهم پدر. البته کسی مرا رسماً برای این مقام استخدام نکرده بود اما من می‌خواهم رسماً استعفا بدهم. از همفکری و مشاوره با اطرافیانم هم همینطور. شایستگی‌اش را ندارم. می‌بینید پدر؟ به زندگیم گُه زده‌ام! من، کسی که خودش را زیادی قبول داشت! این یک افتضاح بزرگ است!

 

ذهنم خسته است. شب بدی را پشت سر گذاشته‌ام. روز بدی را می‌گذرانم. برگردیم به خیابان "فرجام"، پدر. خیابان را همینطور رو به پایین می‌رفتم و یکهو حس کردم چقدر دلم می‌خواهد با کسی ازدواج کنم!!! کاملاً بی‌جا بعد از آن امتحان و در آن روز سرد همچین حسی داشتم. انگار که وقتش شده باشد. کسی را نداشتم که این موضوع را باهاش در میان بگذارم. اگر هم دوست پسری داشتم و بهش تلفن می‌زدم و می‌گفتم: «آره، امتحان بد نبود. اما یه چیزی... من الان دلم می‌خواد ازدواج کنم، نظرت چیه؟» بیچاره پسر شوکه می‌شد و همینطور که دهانش بازمانده بود می‌گفت: « عصر باهم حرف می‌زنیم، الان سرم شلوغه!»

 

همان بهتر که کسی نبود. کسی که مود مرا خراب کند. کسی که نخواهد زحمت بدهد نگاهی به دل من بیاندازد. خیابان "فرجام" را تا انتها رفتم. سبکبال و آسوده. و بعد یک تاکسی گرفتم و برگشتم خانه.