قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

نوستالژی (۱)

توی ترافیک خیابان ولی‌عصر، از پارک‌وی به سمت تجریش، یک پیکان سبز درب و داغون با یک اگزوز پر سروصدا بین دهها ماشین دیگر گیر افتاده. تک برف‌پاک‌کن سمت راننده این طرف و آن طرف می‌رود و  دانه‌های تگرگ‌ را از روی شیشه کنار می‌زند. تگرگ آنقدر شدید است که در عرض چند دقیقه سطح خیابان سفید شده. انگار برف  آمده باشد.

پیکان سبز چهارتا مسافر دارد که دونفرشان از ترافیک و سرما کلافه شدند و هی سرک می‌کشند تا ببینند راه کی باز می‌شود. اما دونفر دیگر، پسر و دختر جوان، جوری روی صندلی عقب نشسته‌اند و در آغوش هم فرورفته‌اند که انگار نمی‌خواهند این خیابان هیچوقت باز بشود!

نه نگران دیر رسیدن هستند و نه سرما را حس می‌کنند. دست پسره از پشت گردن دختره تا روی شانه‌هایش آمده. پسر هی دستش را بالاتر می‌برد تا طره‌ی موی دختر را از روی پیشانی کنار بزند.

 

آه دختر چه نازی می‌کند... آه پسر چه نازی می‌خرد!

 

پسر آنقدر به او نزدیک می‌شود تا در یک لحظه‌ی مناسب پیشانی‌اش را ببوسد.

-          وای چکار می‌کنی؟ راننده...

-          نترس، حواسم به آینه بود. ندید!

دو لبخند رضایت روی لبهایشان.

دختر این لحظه را برای اینکه همانطور تروتازه بماند، منجمد می‌کند و می‌گذارد داخل کیفش و می‌روند تجریش.

سنت و مدرنیته

ببین٬ می‌خوای به من بگو «اولد فشن» یا هرچیز دیگه‌ای که دلت می‌خواد! اما من هنوزم فکر می‌کنم رشته کوه البرز و دماوندش مظهر زیبایی شهر تهرانند و این برج میلاد تنها یه سوزن ته‌گرده که فرو کردند توش!

شهرزاد قصه‌گو

همانطور که یک روز خیلی ساده و صریح به او گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش٬ همانطور هم پنج سال بعد٬ یک روز عصر به محل کارش رفتم و او را با حضورم شوکه کردم.

اضافه و کم شدن دوستان و رفت و آمد آنها در برنامه‌ی روزانه‌ی آدم، تاثیرات زیادی بر زندگی می‌گذارد.

 او روش‌های خاصی را در زندگی دنبال می‌کرد که مورد تایید من نبود. خب٬ البته زندگی خودش بود اما بیش از حد آدم را حرص می‌داد. تقریباْ تمام دوستان مشترکمان با من موافق بودند اما او حرف کسی را گوش نمی‌کرد. هنوز هم نمی‌کند! تا جایی که شد دوستیمان را حفظ کرده بودم. با شعار: «آدمها را همانطور که هستند بپذیر.» اما یک روز سر جریانی که پای مرا هم وسط زندگی خودش کشیده بود٬ داغ کردم و همانطور که دوستانم خوب می‌دانند دچار یک جنون آنی مخصوص به خود شدم و کل ارتباطم را با او قطع کردم. بدون دعوا و جاروجنجال.

نمی‌دانم جذابیتش در روحیه‌ی افسرده‌اش بود یا استعدادش در شعر و ادبیات٬ و یا شاید ترکیبی از هردوی اینها. اینکه از احساساتش و بروز آنها نمی‌ترسید و حرفش را به هرکه می‌خواست می‌زد و یا چیز دیگری بود؟! به هرحال او  مرموز بود و مهربان و مثل من نامه‌نگار حرفه‌ای. ما برای هم می‌نوشتیم. از همه چیز. از درس و ادبیات و عشق و آرزو و بدبختی‌های خانوادگی. از همه چیز!

دوستیمان از روزی شروع شد که شعری برایم نوشت از حمید مصدق:

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

سبزی چشم تو تخدیرم کرد

حاصل مزرعه‌ی سوخته برگم از توست

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه،

عاقبت هستی خود را دادم.

او بدون هیچ مقدمه‌ای سه صفحه از منظومه‌ی «آبی خاکستری سیاه» مصدق را برایم نوشت. صدها بیت شعر را از حفظ بود و من که از دست شاعران ایرانی با آن مدح‌گوییشان از چشمان سیاه به ستوه آمده بودم، بعد از خواندن این شعر یکی از علاقه مندان مصدق شدم. هر چند بی انصافی است که این را تنها دلیل بدانم چون این منظومه‌ی او می‌رود داخل گوشت و خون آدم و اگر حتی یک بار آنرا بخوانی دیگر هرگز آدم قبلی نخواهی بود.

یادم هست که برای تولدش یک دسته گل خشک کوهی بردم. و یک تابلو نقاشی از گلهای شیپوری که خودم کشیده بودم. آنموقع نقاشی را دوست داشتم و گاهی استعدادی از خودم به خرج می‌دادم که تاوانش را دوستان بیچاره‌ای که آنها را از من هدیه می‌گرفتند، می‌دادند. او برایم یک شمع بزرگ چندرنگ به شکل بته جغه آورد که خودش ساخته بود.

نمی‌دانم چرا به سراغش رفتم. واقعاً نمی‌دانم. او آدم جالبی است. با محبت است و با استعداد. ما مدام مانند سیر و سرکه در هم می‌جوشیدیم اما بازهم دوست بودیم! وقتی مرا دید چشمانش از تعجب گشاد شده بود و مرا خیره نگاه می‌کرد. رفتیم گوشه‌ای نشستیم. گفت فکر می‌کردم از من متنفری و دیگر هیچوقت نمی‌بینمت. و من فقط لبخند زدم چون از او متنفر نبودم ولی خودم هم فکر نمی‌کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه با پای خودم سراغش بیایم.

او حالا در همان کتابفروشی دنج و دوست داشتنی ای کار می‌کند که من سال‌های نوجوانی از جلویش می‌گذشتم و جرات نمی‌کردم داخلش بشوم. چون فکر می‌کردم درجه‌ی روشنفکری‌ام برای آن مکان کمتر از حد لازم است!

انگار یک خشم اساطیری بی‌پایان، پایان گرفته است. می‌خواستم اورا ببینم و با اینکه خودم دلیلش را نمی‌دانم اما اطمینان دارم به زودی خواهم فهمید. من تغییرات زیادی کرده ام و شرط می‌بندم که او هم.

 

مانیفست

من زنم، یک زن!

و از بابت این واقعیت هیچ مشکلی ندارم. همانطور که اگر مردی بودم هم نداشتم.

می‌توانستم رنگین پوست باشم. می‌توانستم وبلاگ‌نویسی اسپانیایی زبان باشم و یا رشد یافته در فرهنگ و مذهبی دیگر، در قاره‌ای دیگر.

 

اما من یک زن سفیدپوست ایرانی هستم. متولد کشوری با فرهنگی آمیخته به اسلام. نه فقیرم و نه بسیار ثروتمند. من زنی ایرانی هستم متعلق به طبقه‌ی متوسط جامعه‌ام. ساکن پایتخت.

و این‌ها همه جبر من است. نه اعتراضی به آن دارم و نه اختیاری در تغییر آن.

 

زنی هستم که نمازخوانده، روزه گرفته و چادر به سر کرده.

زنی که درس خوانده، کار کرده و سفر رفته.

زنی که رقصیده، در کوه دویده و عشق ورزیده.

 

قصد این ندارم که بر مردان بتازم و یا زنان را ستایش کنم. می‌خواهم بگویم که یک زن، زنی مثل من چگونه آدمی است.

چه می‌خواهد؟ چه می‌بیند؟ چه می‌گوید؟

زنی که می‌توانست هر کسی باشد، در هر کجای این کره‌ی خاکی. اما حالا «من» است.

 

چه می‌خواهد؟

می‌خواهد مردی داشته باشد در کنارش که روح جسور او را ببیند از پنجره‌ی چشمانش. که بخواند آوازهای خاموش سینه‌اش را. که بفهمد وزش باد در میان موهای آشفته یعنی چه؟ که بفهمد خورشید را بی پرده لمس کردن یعنی چه؟

مردی که بتواند شعور او را باور کند. مردی که بداند او نیاز به مالک ندارد. این قدرت را داشته باشد تا بفهمد او یک روح مستقل است که فکر می‌کند، تحلیل می‌کند و تصمیم می‌گیرد. روحی که نیاز به نصیحت و وصیت و فرمان و حکم ندارد. روح باهوشی که قابل احترام است.

 

مردی می‌خواهد که به او و اصولش اعتماد کند و با او همراهی. با او برقصد در وسعت هستی، نه آنکه او را برقصاند در اتاقی تنگ!

 

چه می‌بیند؟

می‌بیند که جهان می تواند مهربان‌تر باشد با دستان او. می‌بیند که می‌توان دوستی کرد با مردمان، فارغ از دغدغه‌ی سن و جنس و نژاد، فارغ از آلودگی و فساد. می بیند که می تواند بشناسد و میان خوب و بد تفاوت قائل شود. و خود را همانطور که به اشتراک می گذارد در جامعه، همانطور هم از خود محافظت کند. می بیند که فاحشگی با  زنده‌دلی هیچگاه یکسان نیستند و خط و مرزشان آنقدر واضح است که نیاز به راهنمایی کسی ندارد.

می بیند که این بوسه نیست که می‌تواند متهمش کند به ناپاکی. او می داند که با هر لباسی می‌توان پاکدامن بود و یا روسپی! و می‌خواهد تو بدانی و بشنوی که او همه را می‌بیند و می‌فهمد. می‌خواهد این دیدن و فهمیدن اورا به رسمیت بشناسی. این انتخاب او را که سپید باشد یا سیاه!

 

چه می‌گوید؟

می‌گوید که او هم می تواند از ته دل بخندد اگر نگاه سنگین خود را براو نیاندازی. می‌تواند بگرید سیر، اگر به نام ضعف و درماندگی خرده نگیری بر او. می‌تواند خوشبختی را به هر سو بکشد با خود اگر زنجیرش نکنی به کنجی تاریک.

می‌گوید که باورش کنی. چشمانت را بالا بگیری و بهانه‌ی شرم را به فراموشی بسپاری. چشمانت را بالا بیاوری و در چشمانش نگاه کنی. او قادر است. او زنده است. او همین جاست.

 

پرنده را از ترس هلاکت محبوس نکن در قفس زرین.

پرنده، حیات و شرف و غیرتش در پرواز است!

 

تو می توانی مرا انکار کنی، مرا نبینی، مرا نشنوی. اما من از منزلت انسانی خویش کم نمی‌کنم. پروردگارم مرا زیبا و آزاد آفریده است، همچون تمام موجودات عالم، و من سپاسگزار از او هستم و قدر نعمتش می‌دانم.

دوستی!

 یک بعد از ظهر گرم دو پسر بچه داشتند از شیر آب توی پارک آب می‌خوردند:

- علی...تو ناراحت شدی بهت گفتم «موش»؟

-  نه! چون من موش نیستم. همونطور که وقتی به تو می‌گم «خر»٬ تو هم ناراحت نمی‌شی چون خر نیستی! 

روزنگار

زندگی روی تِرِدمیل دایر است. تا وقتی که که با همان سرعت رویش راه می روی (یا احیاناْ می دوی) کاری به کارَت ندارد. اما اگر یک لحظه بایستی و به آنچه می کنی شک کنی٬ فکر کنی و ... گوروپس!... پرتت می‌کند سمت دیوار بتونی!

 *

اخیراْ کشف کردم که دو چیز مرا خوشحال می‌کند:

۱) بعد از ۷ ماه کار کردن بالاخره حقوق بگیرم.

۲) بولینگ بازی کنم!

*

به خاطر کهولت سن است؟... یا مادرزادی؟... یا انتخابی؟

بعضی چیزها را یاد نمی‌گیرم به جان شما!

چشمها خسته اند

نمی‌شود گفت حسودیم می‌شود. نه٬ نمی‌شود.

اما وقتی می‌بینم دوستان خاص و عجیب غریبم٬ دقیقاْ به آنچه چند سال پیش برایم تصویر کرده بودند رسیده‌اند٬ کرختی و نا امیدی چنگ می‌اندازد دور گردنم و خفه‌ام می‌کند.

فکرش را بکن تنها افتخارت برای نوه‌ها این باشد که دوستِ چند آدم موفق بوده‌ای!

حالم به هم می‌خورد. این روزها چرا همه چیز یک جوری است. یک جور دل زننده و غیرقابل تحمل.

یک جوری که حتی راه رفتن زیر رگبار تابستانی هم تسکینش نمی‌دهد. همه چیز فشرده است.

خیلی سنگین شده‌ام.

جاذبه جان٬ چند روزی را بی‌خیال ما شو!

زمزمه ای مرا به او می‌رساند

 

Lonely
The path you have chosen
A restless road
No turning back
One day you
Will find your light again
Don't you know
Don't let go
Be strong

Follow your heart
Let your love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe
In you


Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

Someday I'll find you
Someday you'll find me too
And when I hold you close
I'll know that is true

Follow your heart
Let your love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe in you

Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

الماس تراش خورده

او 28 سالش است. لیسانس دارد. با هر پسری که آشنا می‌شود پز بالاشهر بودنش را می‌دهد و فکر می‌کند دختر عمه اش شانس آورده چون با اینکه با یک بچه طلاقش داده‌اند اما در عوض یک خانه 300 متری به نامش شده است!!!

 

همیشه مطابق آخرین مد لباس می‌پوشد. موهایش را مطابق آخرین مد آرایش می کند. انواع و اقسام رژیم‌های لاغری را از بر است. دغدغه اش کاشتن ناخنهای زیباست و عقیده دارد پسری که دخترعمه مطلقه و بچه دارش را عقد کرده حتماً مشکل خاصی دارد وگرنه می‌توانست انتخاب‌های بهتری داشته باشد!!!

 

از کلاس اول راهنمایی از مزاحم تلفنی بودن لذت می‌برده است. حتی گاهی به شوخی می‌گوید شاید بعد از ازدواج هم این عادت را نگهدارد، چون کیف می‌دهد. از هر کسی، شاگرد مغازه تا پزشک متخصص ، شماره گرفته و قرار ملاقات گذاشته است. آدمها را چندتا چند تا امتحان کرده است و با این بهانه که «با هیچکدام رابطه‌ی جدی ندارد» این کارهایش را توجیه می‌کند و همیشه،  فقط به خاطر اینکه باکره مانده، گمان می‌کند آدم معصومی‌ است!!!

 

زنی مترقی است. پشت ماشین می‌نشیند اما بعد از 2 سال رانندگی می‌گوید عادت ندارد آینه سمت چپ را نگاه کند! با دنده 2 در خط وسط بزرگراه می‌راند. هر جا که نیاز به دنده عقب رفتن باشد یک جوری شانه خالی می‌کند. برای اینکه مجبور نشود دور دوفرمانه بزند و خیابان اشتباه را برگردد،  حاضر است تا شمال مستقیم برود! هنوز نمی‌داند وقتی پشت سری چراغ می‌زند یعنی چه. هر کس  برایش بوق بزند، به هر دلیل، شیشه را می‌دهد پایین و چیزی بارش می‌کند ولی به همه‌ی دوست پسرهایش تا ماهها می‌گوید « شما» و فکر می‌کند مودب و شایسته است.

 

هر جا که باشد، با هر کس که باشد، کافیست یک ماشین مدل بالا از جلویش رد شود. راننده را با چشمانش درسته می‌خورد و انقدر دقیق است که تا لباس زیر طرف را چک می‌کند. هزاران شماره  تلفن را از بر است. صدای دهها نفر را به راحتی از هم تشخیص می‌دهد اما بعد از گذراندن چندین دوره‌ی زبان در موسسات مختلف شهر و تست همه‌ی آنها از نظر کیفیت(!)، می گوید: « آی والک هوم!*» . گواهینامه دوره‌های وُرد و اِکسل دارد اما ازپس  یک نامه‌ی 10 خطی یا یک جدول سه ستونه بر نمی‌آید و همیشه از اینکه حتی برای تلفنچی  بودن هم قبول نمی‌شود می‌نالد و عقیده دارد که برای کار داشتن فقط باید پارتی کلفت داشت.

 

سطح آدمها را از روی مدل ماشین‌ها می‌سنجد: آدم جواد، پیکان. متوسط ضعیف، پراید. متوسط خوب، 206. خوب، پرشیا. آدم حسابی، زانتیا و رونیز!!!

می‌گوید اگر به کسی محبت می‌کند فقط برای دل خودش است اما اگر طرف جبران نکند شب عاشورا وقتی می‌رود دسته ببیند، نفرینش می‌کند.

 

به نظر او همه پسرها پست و زرنگ و به درد نخورند. می‌گوید به هر کسی که برخورده  تو زرد  از آب درآمده است. افسرده است. چون دوست پسری ندارد و ازدواج نکرده است، دلش می‌خواهد سرطان بگیرد و بمیرد!!! اگر به او بگویی که آرزوهای دیگرت چیست؟ هدف‌هایت؟ از اینکه صبح تا شب خانه نشسته‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی خسته و کسل نمی‌شنوی؟ جوابی ندارد. قیافه‌ی حق به جانبی می‌گیرد و می‌گوید: «دیگر چیزی برایم مهم نیست. آدم هرچیزی را یک زمانی می‌خواهد. وقتش که بگذرد دیگر به درد نمی‌خورد.»

 

حالا وقتی جلوی همچین آدمی از زنان حرف بزنی حوصله‌اش سر می‌رود و به صورت مختصری از ذهنش چند سوال می‌گذرد: کمپین یعنی چه؟ جنبش چیست؟ کی حق کی را خورده؟

به نظر او تنها حق مسلم زن، شب عروسی است که حق عروس است و باید آرایشگاه گرانقیمتی برود. مجموعه جواهراتش باید چشم فامیل را کور کند. شام باید آنقدر مفصل باشد که حیف و میل شود. مهریه زیر 1000 سکه هم که اصلاً معامله را به هم می‌زند.

 

او 28 سالش است. هیچ حرفه‌ای نمی‌داند. هیچ علاقه‌مندی خاصی به رشته‌ای ندارد. در یک جمع کوچک حتی نمی‌تواند حرفهای روزمره و عادی بزند. ضرب‌المثل‌های فارسی را اکثرا غلط ادا می‌کند و اگر تنهایش بگذارند حتی یک روز هم نمی‌تواند خودش را اداره کند و از گرسنگی تلف می‌شود.

او موجود ارزشمندی است که دیگران قدرش را نمی‌دانند. معنی اسمش واقعاً تناسب باور نکردنی ای با شخصیتش دارد: الماس تراش خورده!

 

 

I walk home  *

گند زدن به رادیو در ۲ سوت

۱) خانم مجری به مهمان برنامه: اِ... مگه تهران سال ۱۳۱۷ افتتاح شده بوده؟؟؟

۲) خانم مجری به شنوندگان٬  ۵ دقیقه بعد: امیدواریم مسئولین به این فکر بیاندیشند!