قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

لاو از نوع کامپلیکیتدش!

- خاک بر سرت، تو برو همون پیراهن گلبهی بپوش!

- بدبخت، با اون سلیقه‌ای پیرزنی هی لباس سورمه‌ای بخر!

[نیش‌های باز، چشم‌های خندان]

مردن در جزیره - دوازده

دنیل، چگونه پاره‌ای از واقعیت رویا می‌شود برای ما؟

چگونه تکه‌ای از آن رنگ می‌بازد و تکه‌ای رنگ می‌گیرد؟ چگونه رویا می‌میرد در ما؟

صبح سردی بود که در جاده‌ی بالارد به این‌ها فکر می‌کردم. منتظر بودم تا ماشین‌ها بایستند و اجازه عبور دهند به طرف ایستگاه. مردی با بارانی بلند سیاه کنارم ایستاده بود. سرش را آرام به طرفم چرخاند و به یقه‌ی ژاکتم نگاه کرد که زیر بندهای کیفم تا خورده و نامرتب بود. من ناخودآگاه خط نگاهش را دنبال کردم و بعد...

ماشین‌ها ایستادند، مرد از خیابان رد شد، من گوشه‌ای ایستاده بودم و همچنان که صورتم را میان دستانم پنهان کرده بودم می‌گریستم. آیا روزی همچون امروز ایستاده بودیم در برابر هم و تو یقه‌ی ژاکتم را از زیر بند‌های کیف آزاد می‌کردی، در حالی که برگه‌های پرواز را در چنگ‌هایم می‌فشردم؟

۲۲ و ۱۵ دقیقه برای تو یک ساعت است همچون بقیه ساعت‌ها. برای من زمانی است که رویاها پایان می‌گرفت. زمانی که خورشید می‌رفت به نیمکره شمالی، و چمدان‌ها دوباره تهی می‌شد از عشق، شور و معجزه!


بازگشت به اصول!


یک نویسنده در هر شرایطی که باشد
چه گمنام، چه موقتا مشهور
چه در چنگال زنجیرهای استبداد
چه عجالتا بهره‌مند از آزادی بیان
تنها به شرطی می‌تواند دوباره
با جامعه‌ای که به او معنا می‌دهد همراه شود
که تا آنجا که در توان دارد
دو مسئولیتی را که عظمت حرفه او در آن نهفته، بپذیرد:
خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی!

آلبر کامو

شنبه‌ها

دوست‌داشتنی‌ترین شنبه‌ها آنهایی است که با صدای تو بیدار می‌شوم. حالا این صدا می‌تواند از توی اسکایپ بیاید یا واتس‌اپ، مهم اینست که هنوز چشمانم باز نشده می‌خندم. می‌خندم... من پر از درد و بغض می‌توانم با صدای تو پرواز کنم اما گوشی را که می‌گذاریم یا گوشی قرمز رنگ را که فشار می‌دهیم، تو رفته‌ای و لبخند مرا با خود برده‌ای. مرا با چشم‌های پف‌آلود شنبه‌ها تنها گذاشته‌ای این گوشه تخت. خنده‌های من پیگیری ندارد برای تو. انگار است که مرا می‌گیری در بغل، می‌فشاری، مرا لبریز می‌کنی و بعد می‌اندازی در خلاء. این داستان ما پایان خوش ندارد و من مریضم و هر چندسال یکبار باز بدجور عاشق تو می‌شوم.


بعد می‌رسیم به یکشنبه‌ها که دلم می‌خواهد بمیرم در یکشنبه‌ها. پای چپم باز درد می کند. سرد که می‌شود بیشتر درد می‌گیرد. زیاد که راه بروم بیشتر درد می‌گیرد. دکتر گفت مادرزادی یا پدرزادی مشکل دارد پاشنه پایت. درد می‌کند. پایم را کش می‌دهم و فکر می‌کنم به صدای تو که پخش شده در این هوا. دستم به هیچی بند نیست. دلم برای همه تنگ می‌شود. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط هال خانه‌مان و بابا خوابش برده باشد روی مبل، مامان ماست خامه‌ای کاله‌اش را از توی یخچال برداشته باشد و خواهرم توی اتاق با دوستش حرف بزند. یک موقع‌هایی که دستم به صدای تو بند نیست و نمی‌خندم دلم می خواهد آنجا باشم.

فکر می‌کنم بزرگ‌ترین اشتباه عمرم را دارم می‌کنم. هر وقت تو به من نزدیک شده‌ای من تا دم مرگ رفته‌ام. من انگار مسموم می شوم، این جنون است دیگر. حالا اینبار می خواهم بیایم خیلی نزدیک. قد یک اتاق نزدیک! بعدش زنده می‌مانم آیا؟ آن موقع که دستم می‌رسد به موهای آشفته‌ات، آن لحظه که لازم نیست دکمه‌ای بزنم برای شنیدن صدایت... آیا بعدش زنده می مانم؟ اگر نیروی جادویی‌ات بعد از آن از بین برود و نتوانی دیگر مرا صبح شنبه‌ها بخندانی آیا من زنده می‌مانم؟ تو شدی آخرین پرتو نور در این تاریکی. اگر نباشی دیگر، من زنده می‌مانم؟



لاکی استار

شانس هم مثل خدا می‌مونه که آدم سر عقیده داشتن بهش گاهی بین زمین و هواست و گاهی هم می‌تونه خیلی مطمئن باشه در مورد وجود یا عدم‌اش.


این یه بیانیه‌ی مفتضحه برای شروع کردن یه پست که راجع به سنگینی تحمل ناپذیر هستیه!


می‌دونین من وقتی دهه گذشته فرندز می‌دیدم بیشتر ریچل و راس رو دوست داشتم. البته الان توی سال ۲۰۱۳ هم هنوز راس رو دوست دارم و دلم می‌خواد شوهرم یه همچین چلمن رومانتیک گیک‌ای باشه اما این روزا که افسردگی‌ام برگشته و شبا فرندز می‌بینم که خوابم ببره، می‌بینم فیبی رو خیلی بیشتر دوست دارم و مونیکا رو. یعنی خل بودن و رها بودن فیبی رو تحسین می‌کنم و بعد با وسواس و فریک بودن مونیکا همذات‌پنداری.


البته وسواس نه از اون لحاظ. یعنی راحت‌تر بهتون بگم: می‌تونین کلیشه‌ی خونه مجردی یه پسر شلخته رو تصور کنین؟ ظرف‌های نشسته تا سقف توی سینک، لباس‌ها رو زمین، رو صندلی، رو میز، تو حموم... کاغذ و کیسه خالی هر گوشه، جورابا... آخ جورابا و دستمال کاغذی‌های استفاده شده... خب این الان تصویر منه. یعنی هر یکشنبه اینطوری تحویل می‌گیرم خونه رو از خودم. یه کم، در حد ۱۵ درصد مرتب می‌کنم و بعد دوباره هفته شروع میشه.


شبای جمعه جای این که با دوست پسر خیالی‌ام حال و حول کنم، بلیت بخت آزمایی می خرم و به این فکر می‌کنم که با ۶۸ میلیون پوند چکار می‌شه کرد. ولی خب بدیهیه که هیچوقت برنده نمی‌شم. می‌دونین به نظرم  این بحث شانس نباید باشه فقط. احتمالا بحث شایسته سالاری هم هست. مثلا امروز به غریب گفتم تو با ۶۸ میلیون پوند چکار می‌کنی؟ و اون گفت که بعد از درست کردن ویزاش، یه خونه تو اسکاتلند می خره، یه دونه لندن، یه دونه سوئد و یه جت!

این آدم ارزشش رو داره که یه لاتاری رو ببره. چون من بعد از درست کردن ویزام داشتم فکر می‌کردم با بقیه پول یه انتشارات و یه کتاب فروشی بزنم!!! 


می‌دونین آدم چرا همه‌اش افسرده می‌شه، خوب می‌شه و دوباره افسرده می‌شه؟ چون هیچوقت هیچی درست نمی‌شه. چون هرکاری بکنین باز هم به چشم اونی که باید فراموشش کنین همونی هستین که بودین. حتی اگه ۲۵۰۰۰ مایل پرواز کنین! هیجان دارم و استرس و گاهی هم عین خیالم نیست. می‌دونم که قرار نیست چیزی تغییر کنه اما در عین حال به تغییرای بزرگ وحشتناک هم فکر می‌کنم. تعادل روانی چیز خوبیه. اگه دارینش قدرش رو بدونین و پول‌هاتون رو حروم لاتاری نکنین. شب‌ها زود بخوابین و ورزش کنین! آره این همون مزخرفاتیه که تو مجلات زرد می خونیم و آرزو می کنیم زندگیمون بهتر بشه.


لاتاری این هفته ۷۹ میلیونه، عدد شانس شما چنده؟


باران می‌بارد


من نمی‌دانم

آنچه دنیا را گاه زیبا می‌کند،

روزها را مطبوع

و شب‌ها را خنک و مرموز


من نمی‌دانم

در من که می‌تنی

چه می‌شود

که به درختان رو می‌کنم

و به دنبال سنجاب‌ها می‌گردم


من نمی‌دانم

چگونه دلتنگ می‌شوم

برای آن لحظات

که باید از خاطر

محو شده باشند


من نمی‌دانم

باران که می‌بارد چرا

قلم می‌لغزد روی این دفتر

و شعر می‌گوید برای تو

Coppélia

چشمام رو می‌بندم. صدای تک‌تک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم می‌شنوم که دارن کوک می‌شن. صدای هم‌همه‌ی آدم‌هایی که هنوز رو صندلی‌شون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسه‌ی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم می‌گه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز می‌کنم و می‌فهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند می‌شم که رد شه. اونم تنهاس.

دوباره چشمام رو می‌بندم. چشمام رو باز می‌کنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب می‌نوشه، اون رو سر میز می‌شونه و بعد هم باهاش می‌رقصه. وقتی می‌رقصه مردم می‌خندن. مردم احمق نمی‌فهمن که این تلخ‌ترین و غم‌انگیز‌ترین صحنه‌ی این نمایشه!

من قلبم فشرده می‌شه، انقدر فشرده که دلم می‌خواد همونجا بزنم زیر گریه.

پرده آخر با یه عروسی تموم می‌شه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبی‌اش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون می‌کنه و اشک می‌ریزه.

نمایش اینجوری تموم می‌شه و من دلم می‌خواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست می‌زنن و کل می‌کشن و داد می‌زنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من می‌فهمم، این مردم همه احمقن... من می‌فهمم!


*

پیغام می‌ده کجایی؟ می‌گم تنها تو میدون لستر. می‌گم کجایی؟ می‌گه تنها تو خونه!

سیم آخر!

من الان روی سیم آخرم و نمی‌دونم قدم بعدی رو که بردارم کجا می‌افتم!


۴۸ ساعت گذشته چشمام رو بستم و با سرعت رفتم تو یه جنگل پر دار و درخت. یه چیزایی رو له کردم زیر خودم و بعضی چیزا رو نصفه نیمه شکستم! حالا نشستم دارم نفس تازه می‌کنم و فکر می‌کنم که چند روز دیگه تازه معلوم می‌شه خسارت وارده چقدره!

اما من اهمیت می‌دم؟

الان نه، چون گرمم .ولی تاریخ نشون داده من دیوونه بازی که در میارم بعدش خودم تاوان تک تک لحظه‌های هیجان و لذتش رو هم می‌دم. بلد نیستم لذت ببرم، بلد نیستم دیوونه باشم اما نمی‌تونم هم مدام عاقل بمونم و این کار رو خیلی سخت می‌کنه!

زندگی عین این گیم‌های کامپیوتری نیس که وقتی لِو ِل عوض می‌کنی با بوق و کرنا بهت بگه و یه مشت ستاره بریزه رو اسکرینت. تو زندگی وقتی می‌ری مرحله بعدی بعضی وقت‌ها با دور تند رفتی و بعد باید با دور ِکند بازی رو ببینی دوباره که بفهمی چندچندی. بعضی وقت‌هام برعکسه. یعنی انقدر زیرپوستی مرحله عوض می‌کنی که کلی باید دور شی از اون نقطه تا خودتو ببینی از کجا رفتی کجا.

مثل وقتی شدم که رفتم روی اون سرسره‌ی چند ده متری و پریدم روش تا با سرعت سر بخورم پایین و پرت بشم توی استخر! اون تکون‌ها و  هیجان و آدرنالین رو توی اون لحظات یادمه، اونا رو حس می‌کردم اما تا وقتی با پاهای لرزون از استخر نیومده بودم بیرون نمی‌دونستم چیکار کردم! من رفته بودم از بالاترین جایی که تا حالا رفته بودم، خودمو پرت کرده بودم پایین. یعنی یه دیوونه بازی‌ای که همیشه ازش می‌ترسیدم و همه ازش لذت می‌بردن.

حالا هم خیلی دور نیستم از اون روز. از منطقه امن خودم نخزیدم بیرون، موشک بستم به خودم عین کایوت زدم بیرون و احتمالش هست که با مغز برم تو یه صخره‌ی گنده توی گرند کنیون!

همیشه وقتی شما به کائنات حمله می‌کنین اون هم به شما حمله می‌کنه. الانم من تا اینجا اومدم، تا روی سیم آخر... و یونیورس پشت یکی از این بوته موته‌ها نشسته منو نگاه می‌کنه و انگشت سبابه‌اش روی اون دکمه قرمزه‌س. من خورد خورد نمی‌رم جلو... من قراره یهو بپرم پایین و نمی‌دونم دکمه قرمزه که فشار داده بشه چه صحنه‌ای می‌بینم!


*

تاکسی ساعت ۱۲ شب با سرعت میدون رو می‌پیچه و من نزدیکه بیفتم روش اما خودمو تو هوا نگه می‌دارم. دستشو میاره جلو و انگشتاشو آروم گره می‌کنه توی انگشتای من: «خجالت نکش، دستمو بگیر. نمیفتی!»


از آسمان قاصدک می‌بارد


نمی‌دانم به خاطر ناهار مفصلی بود که خورده بودیم یا اینکه روز آخر کاری هفته بود، اما داشتیم در نهایت طمانینه زیر باران از رستوران می‌رفتیم سمت دفتر. با اینکه چترهایمان را همراه داشتیم اما باران را به هیچی‌مان حساب نمی‌کردیم و با مبارزه منفی کله‌شقانه‌ای بازشان نمی‌کردیم. دست‌هایش را کرد توی جیبش و گفت: «من برای شغل بعدیم می‌رم توی هتل کار می‌کنم. می‌رم پذیرش هتل!». دماغم را کشیدم بالا و گفتم: «من می‌رم ساندویچ‌زن می‌شم. یک ساندویچ‌زن ماهر! عین همونایی که تو آگهی روزنامه‌ها می‌خوان!» بعد همینطور در سکوت راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم کوچه چرچ درایو که برعکس اسمش به جای کلیسا یک مسجد دارد توش. نماز ظهر تازه تمام شده بود و مومنان مهاجر داشتند پاشنه کفش‌هایشان را ورمی‌کشیدند تا برگردند سر کسب و کارشان.

فردایش دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می‌کردم ما اینهمه خودمان را جر دادیم، اینهمه خرج کردیم، اینهمه داغان شدیم و همه چیز را تحمل کردیم که برسیم به یک همچین جایی که الان هستیم. هرکس هم بپرسد، تقریبا راضی هستیم - به جز غرهایی که به صورت طبیعی هر انسانی باید بزند- بعد یکهو وقتی می‌خواهیم به آینده فکر کنیم، دوست داریم از همه‌چیز بکشیم بیرون و برویم یک گوشه‌ای یک کار یدی بکنیم، یک کار ساده و دور از تنش. یک کاری که از تکنولوژی دورمان کند.

از پنجره نگاهی انداختم به بیرون، دیدم دارد از آسمان قاصدک می‌بارد. دماغم را کشیدم بالا، این آلرژی لعنتی. کتری داشت غرغر می‌کرد. داد زدم «از آسمون داره قاصدک می‌باره!» با مسواک آمد توی اتاق، گفت: «این قاصدک نیست که، گرده و دونه این گیاه‌ها و درختاست.»

دماغم را کشیدم بالا، گفتم: «قاصدکه، دستمال بده!»

عطر خاطرات

جعبه جادویی می‌گوید یک لیست بنویس از بوی خاطرات مورد علاقه‌ات!

بعد من همینطوری هاج و واج می‌مانم که چی‌چی وگویی؟

چشمهام رو می‌بندم و فکر می‌کنم به آخرین بوی خوبی که یادم میاد: بوی عطر او روی بالش. تمام روز هی رفتم بالش را فرو بردم توی صورتم و عمیق نفس کشیدم. عطر خوبی بود، عطر حضورش.

چشمهام رو باز کردم و اینبار با چشمهای باز فکر کردم. به یاس‌های بنفش که منو دیوونه می‌کنن چون منو می‌برن به کودکی. بعد بوی شیرینی فروشی‌ای که پدر شیرینی‌های ارمنی می‌خرید ازش، توی سپهبد قرنی. یادم نیست اسمش.

بعد یکهو هجوم خاطرات بود به حس بویایی‌ من.

صبح یاس‌های چیده شده توی نعلبکی سفید. بوی یاس‌های خانه ۶۰۰ متری نیما روی بالش صورتی‌ام.

بوی جوجه‌کباب تابه‌ای در خانه‌ی شهرک.

بوی برنج... بوی برنج دم کشیده که ته دیگ‌اش دارد برشته و خوشمزه می‌شود و مامان می‌گوید یک ربع دیگر ناهار می‌خوریم!

بوی دونات‌های شکلاتی توی سینی روی کله‌ی عباس آقا که می‌آمد توی مدرسه سارا و ما همچون مگس‌ها دورش می‌چرخیدیم تا سینی را بگذارد زمین و به هرکداممان یک دانه بدهد.

بوی پیراشکی‌های ولیعصر بعد از کلاس زبان که تینا می‌گفت مامانم نفهمد که دعوا می‌کند.

بوی نرگس... بوی نرگس سرمیرداماد، میدان ونک، بوی نرگس همه‌جا!

بوی کاری‌های عبدل.

بوی رطوبت دوبی وقتی پایت را از فرودگاه می‌گذاری بیرون، بوی اولین هماغوشی‌ها!

بوی عطر اسپیریت که شروین از نیویورک پست کرد به تهران و بعد از آن دیگر اسپیریت آن عطر را تولید نکرد!

بوی کبابی سر دولت که خرابش کردند تا خیابان را گشاد کنند.

بوی مامان روی ملافه‌ها وقتی می‌رفتم روی تختش می‌خوابیدم. 

بوی بهار وقتی آرام می‌وزید توی اتاق از آن تراس رو به تهران. بوی بهار وقتی درخت توت جوانه زده بود.

بوی پای سیب‌های مامان توی پیرکس گردمان وقتی تازه از فر درآمده بود و مامان می‌گفت صبر کن خنک شه!


بین اینها یک عالمه بوی دوست‌نداشتنی هم یادم می‌آید اما جعبه بازی می‌گوید فقط خوب‌ها را بنویس. هدف از بازی این بود که من را سرحال بیاورد. اما من نشسته‌ام وسط تخت و هی بو می‌کشم و تمام صورتم منقبض می‌شود از به یاد آوردن تمام این‌ها. بالش را دوباره بو می‌کنم. دیگر هیچ عطری ندارد، جز بوی شوینده‌ی تازه‌ای که با تخفیف سی درصدی خریده‌ام.