قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شخصیت‌شناسی - ریچارد

ریچارد دو کندوی عسل دارد. البته بیشتر می‌توان گفت دوکندوی پر از زنبور عسل دارد و هنوز به مرحله‌ی برداشت عسل نرسیده. من تابه‌حال آدمی که زنبور عسل داشته باشد ندیده بودم. ولی آدم‌های عجیبی نیستند. البته ریچارد هم برنامه‌نویس است و هم کندوی عسل دارد که کمی او را از معمولی بودن دور می‌کند.

ریچارد باهوش است و موقع کدنویسی با خودش حرف می‌زند. یک موقع‌هایی هم یک ملودی نامفهوم را زمزمه می‌کند. شکلات‌هایی که بهش تعارف می‌کنیم را نمی‌خورد و خیلی مودبانه رد می‌کند اما اگر هویج خلالی یا خرما تعارفش کنیم با یک تشکر بلندبالا برمی‌دارد.

ریچارد مقبول است، ورزیده است، خاص است... و البته، صاحب یک دانه دوست دختر هم هست که مطمئنا حدس می‌زدید!

بعضی وقت‌ها که توی آشپزخانه توی نوبت مایکروویو ایستاده‌ایم یک گپ کوچیک می‌زنیم که خودش شروع می‌کند. بعد من خیلی خوشحال می‌شوم ولی سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که نقطه عطف روزم این گفتگو بوده. چون مثلا مکالمه راجع به فلسفه‌ی وجودی لیموعمانی است که ریچارد نمی‌داند باید چطور و در چه غذایی از آن استفاده کرد، فقط توی غذای ما دیده و  ۵تا قرض گرفته که باهاش یک چیزی بپزد. آخر می‌دانید، ریچارد آشپزی هم دوست دارد. 

من هیچ احساس خاصی به ریچارد ندارم، یعنی منظورم این است که کراشی رویش ندارم اما از اینکه در زاویه دید من می‌نشیند خوشم می‌آید. همینطور از وقت‌هایی که گرمش می‌شود و پلیورش را در یک حرکت خشن از پشت گردنش می‌کشد بالا و موقع درآوردنش، تی‌شرتش هم نصفه درمی‌آید و تن سفیدش نور می اندازد توی چشم من، لذت می‌برم. یعنی یک‌جور حس می‌کنم یک اتفاق انسانی دارد می‌افتد. از آن اتفاق‌هایی که توی فیلم و سریال‌ها توی محیط کاری می‌افتد و همیشه یک نفر هست که سوژه بقیه است. توی دانشگاه هم همیشه یک هلویی چیزی هست. ما توی دانشکده‌مان یکی داشتیم. یعنی همه توی دانشکده‌شان یکی داشتند و به نظرم هر اداره و سازمانی حداقل باید یکی از اینها داشته باشد که در روزهای بردگی حداقل چشم آدم را نوازش بدهد. از این بیشترش هم دردسر است. مثلا اگر آدم عاشق مدیر بخش فروش بشود و... نه، آن داستان مال ۱۰ سال پیش بود. شت... ۱۰ سال پیش بود!

جمعه‌ای ایستاده بود توی آشپزخانه و تکیه داده‌بود به یخچال. من نشسته بودم پشت میز. گیلاسش دستش بود که اسمم را صدا زد و پرسید که اهل دود هستم یا نه. یکی از بهترین خصوصیت‌های ریچارد این است که وقتی شروع می کند با آدم حرف زدن یا سوال کردن، اسم آدم را توی جمله‌اش می‌آورد. به نظر من این کار خیلی سکسی‌ است! شاید تعجب کنید اما به نظرم اینکه یک خارجی اسم مرا جایی که به نظر ضروری نیست تلفظ کند و تازه درست هم تلفظ کند یعنی خیلی! این کار نشانه‌ی توجه و اهمیت دادن به مخاطب است... احتمالا می‌توانم ۱۲ صفحه A4 الان بنویسم که این کار چه محسناتی دارد و جزو مستحبات است. اما ذوق‌زدگی خودم را همینجا تمام می‌کنم چون فکر می‌کنم همه گرفتید چی شد.

من جواب دادم که نه، کلا از هرگونه دود بیزارم. او هم با جمله «من هم همینطور» مرا تحسین کرد. بعد دوباره شروع کردیم به حرف زدن راجع به زنبورها. اینکه جایگاه ملکه وقتی کندو را باز می‌کنی کاملا از جایگاه زنبورهای کارگر قابل تشخیص است. یعنی آپارتمان‌های زنبورهای کارگر همان شش ضلعی‌هایی هستند که الان توی ذهنتان تصور کردید اما سرسرای ملکه یک چیز دراز کاملا توی چشم است. به هرحال ملکه است دیگر!

این مکالمات مسلما در زندگی آینده‌ی من نقشی نخواهند داشت اما زندگی روزمره مرا پر می‌کند. پر از زندگی، عسل و دیگر هیچ.



حامل سلاح سرد!


آنچه مرا تا زیر آن پل عظیم می‌کشاند
آنچه مرا به استمرار روزهای بی‌آینده می‌کشاند
زندگی نیست.


آنچه مرا به سوی تو می‌کشاند
نیستی است،
جنونی نابودگر.


آنچه این رودخانه‌ی زیبا
زیر باران بهاری به ما تقدیم می‌کند
مرگ است.


ما شانه‌هایمان را می‌اندازیم بالا
و می‌گوییم:
برگرهایش آبدار بود
بروکلی‌هایش تازه


بعد تو می‌روی به سمت جنوب
و من در مسیر شمال گم می‌شوم.

The Great Ocean Road

گفت هرجا خواستی بگو نگه دارم. هرموقع دیدی حالت بده بگو نگه می‌دارم.

من دلم می‌خواست هر جایی که یه موج می‌دیدم نگه داره. تو هر پیچی که می‌تونستم صخره‌های قرمز و دریای آبی آبی رو ببینم، دلم می‌خواست نگه داره. اما این عملی نبود. جاده از کنار یه اقیانوس رد می‌شد. یه اقیانوس که فقط کسی که اقیانوس دیده باشه می‌دونه چه رنگیه.

رسیدیم به یه سربالایی، یه جا نرده چوبی دیدم. گفتم اینجا... اینجا نگه دار.

بدون حرف، بدون اینکه بگه اینجایِ پیچ جاده خطرناکه، بدون اینکه توضیح بده وسط سربالایی تند هستیم، زد کنار.

می‌دونست که جز خودش دلم نمی‌خواد با کسی پیاده بشم.

ماشین رو با اون دونفر دیگه جا گذاشتیم توی جاده و رفتیم سمت نرده‌های چوبی. مثل یه اسکله بود اما خیلی با ساحل فاصله داشت. خیلی هم ارتفاع داشت. موج‌های بزرگ می‌رفتن بالای بالا و بعد فرود می‌اومدن زیر پای ما روی شن‌های طلایی و آب پشت موج‌های سفید یه رنگ آبی خارق‌العاده بود که فکر می‌کردی فوتوشاپه. رنگ آبی‌اش رنگ چشمای امیر مرتضوی بود، همون رنگی که شهرزاد عاشقشون شده بود.

جاش نبود به آدمای دیگه و عشقای دیگه فکر کنم. جاده منو گرفته بود. سرم منگ بود و دلم آشوب. بدنم یخ کرده بود. دوربین رو دادم دستش: یه عکس از من بگیر... نه دوتا بگیر... چندتا، چندتا عکس خوب ازم بگیر!

چندتایی که عکس گرفتیم یه نگاه نگرانی کرد به ماشین. نگاهی که یعنی دونفر منتظرمونن، یا شاید یعنی ماشین جای بدی پارک شده یا شاید اینکه دختره ممکنه حسودی‌اش بشه!

گفت بریم؟

گفتم بریم.

فقط قبل اینکه از روی سکوی چوبی برم سمت جاده، یه عکس گرفتم از ماشینی که توی سربالایی پارک شده. آدمای توش پیدا نیستن اما من می‌دونم که اون تو نشستن و اون همیشه یه چشمش به اون ماشینه، همیشه یه جای ذهنش یه جای دیگه است، با اینکه هرجای جاده که من بگم نگه می‌داره و هرچندتا عکس که من بخوام ازم می‌گیره. اما همیشه باید برگرده پشت فرمون اون ماشین و برونه تا شهر.

حالا بک‌گراند لپ‌تاپ من یه تپه‌ی سبزه که یه جاده‌ی مارپیچ ازش داره می‌ره بالا و یه ماشین پارک شده توی سربالایی، کنار نرده‌های چوبی. نه من توی عکسم، نه اون، ولی ماشین هست. ماشینی که همیشه یکی توش منتظر بوده.

می‌شینم پشت سرش توی ماشین... ناظری می‌ذاره... موج‌های بزرگ سفید می‌خورن به صخره‌های سرخ... دارم هوای عاشقی... پیچ جاده منو گرفته، تپه‌های سبز رو می‌ریم بالا و میایم پایین... هرجا بگم نگه می‌داره... من می‌خوام بره کوچه حسینی... می‌خوام توی اون ماشین تنها باشیم... می‌خوام من و اون و موج‌ها باشیم فقط. پیچ جاده منو گرفته، آهنگ می‌ره بعدی و اقیانوس پشت یه تپه‌ی دیگه گم میشه.

۱۰ تایی‌ها


۱- بالاخره تو رشته‌ای که خودم انتخاب کرده بودم، با یه معدل نسبتا خوب و به زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شدم.

۲- از همه‌چیز کندم و تنهایی پاشدم اومدم تو شهری که همیشه دلم می‌خواست توش زندگی کنم.

۳- خانواده‌ام: بابام، مامانم و خواهرم.

۴- وبلاگم رو نگه داشتم و به نوشتنم ادامه دادم.

۵- بالاخره کاری که مال منه و توش خوبم رو پیدا کردم.

۶- هر کاری تونستم برای دوستام انجام دادم که خوشحالشون کنم.

۷- سر کسی کلاه نمی‌ذارم و از رو شونه‌ی کسی بالا نمی‌رم واسه پیشرفت.

۸- نصف دنیا رو رفتم تا به خودم ثابت کنم درباره یه دوستی ۱۲ ساله اشتباه نکرده بودم و واقعا هم اینطور بود!

۹- خوش‌قلبم.

۱۰- هنوزم توی ۳۴ سالگی رویا دارم.


جعبه جادویی امشب گفت ده‌تا چیز که بهشون افتخار می‌کنی رو بنویس!

همه خواهند فهمید



یک رودخانه شاهد من است

یک رودخانه

آن شب

مرا

در آغوش تو

دیده است.


۱۱ دی ۱۳۹۲

ریلی بدون سوزنبان


مدیریت زمان

مدیریت مکان

مدیریت یک وضع بی‌سامان


مدیریت ذهن پریشان

مدیریت یک روح سرگردان


این یک شعر نوست

با مقادیر زیادی «ان».


۲۱ اکتبر ۲۰۱۱



حالا دل من همه جاست!


حالا دل من همه جاست

کافی است چشم ببندی

و دستت را بگذاری روی نقشه


حالا دل من همه جاست

و دیگر تنگ نمی‌شود


حالا گزگز می‌کند دل من

تو که غلت می‌زنی

صبح‌ها رو به رودخانه گل‌آلود


حالا غنج می‌زند دل من

تو که زنگ می‌زنی عصرها

از کوچه هفتم مخابرات


حالا آشوب می‌شود دل من

وقتی گوشی زنگ نمی‌خورد

شنبه‌ها ظهر


حالا دل من همه جاست

و حفره‌ای خالی

زیر سینه‌ی چپم




پاییز

به آسمان نگاه می‌کنم‌‌

و خورشید برگ‌ها را

می تاباند در چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و باد ابرها را
می‌رباید از چشم من

به آسمان نگاه می‌کنم
و آبی وسیع
می‌کشد مرا
و برگ‌ها را
و ابرها را
در خود

روز و شب


بعضی وقت‌ها که زندگی معنی خودشو از دست می‌ده و من شب توی تخت به تاریکی خیره می‌شم و می‌گم «آخرش که چی؟»، نمی‌دونم واقعا باز دچار یاس فلسفی شدم یا باز پریودم!

این یه مرض بی‌درمونه که من نمی‌تونم بیشتر از دوسال یه جا کار کنم. یعنی یه سالم که می گذره شروع می‌کنم نق‌نق و از دو سه ماه بعدش خل بازی‌هام شروع میشه و آخرهای دوسال دیگه هار می‌شم! حالا اینبار بدیش اینه که کار و اقامت و کل زندگیم به هم گره کور خوردن وگرنه فردا ممکن بود نامه استعفا رو ایمیل کنم به باس!

دلم می خواد راجع به خیلی چیزا بنویسم که متاسفانه نمی‌تونم اینجا راجع بهش صحبت کنم. حتی نمی‌تونم پای تلفن صحبت کنم، اصلا نمی‌تونم با کسی راجع بهشون حرف بزنم. اما واقعا یه عالمه حرف دارم. باز دلم می خواد بنویسم اما محدود شدم و خیلی فشار رومه. نوشتن مرتب می‌خوام که شاید حالم رو بهتر کنه. نوشتن مرتب، مرتب... آهان من با خود این کلمه‌ی «مرتب» مشکل دارم. مرتب نیستم و نمی‌تونم بشم. نیروی گریز از مرکزم فعال شده.

به نظرم اینجور موقع‌ها خوبه یکی با آدم لاس بزنه. یکی که تورو انقدر خوب می‌شناسه که می‌دونه اگه یه میم رو فلان جور تلفظ کنی یعنی چی! یکی که دیگه هیچ‌جا نیست اما یه شب پیداش می‌شه و میگه:

- شما انتهای کمالاتی. یعنی این خط‌های کمالات یه جایی همدیگرو قطع می‌کنن... اون نقطه تقاطعشون، شما همون‌جایی!

بعدش تو می‌دونی اینا همه کشکه. یادت میاد این آدم ۱۲ سال پیش چکار کرده تو جاده چالوس باهات! اما می‌خندی بهش. میگی آره... من اینم.

حالم داره به هم می‌خوره از همه‌چی. از تظاهر به همه چی که هر روز باید تحمل کنی. از آدم‌های نفهمی که باید باهاشون با احترام برخورد کنی. از باقالی پلوهایی که باید تنها بخوری یا دوستت دارم‌هایی که هیچوقت نباید بگی. حالم داره از همه چی بهم می‌خوره. از همه دلتنگ شدنا... از همه بارونا... از همه شب‌ها و روزهایی که هنوز نیومدن... واقعا حالم داره بهم می‌خوره... برم یه لیوان آب بخورم. شاید خونم رقیق بشه و یه کم بهتر بچرخه تو مغزم. شاید بهتر شم... شاید بهتر شم...


جیپسی هیل

ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هوا هشت درجه سانتیگراد. باد داشت شدید می‌شد و صدای آتش بازی‌ها بلندتر.

همه می‌دانستند که باید زودتر همه‌چیز را بفرستند هوا چون باران چیزی نمانده بود شروع شود. ما روی «تپه‌ی کولی‌ها» نشسته بودیم توی یک پاب که سال ۱۹۱۰ اداره پست بوده، پشت یک میز پایه بلند که من همیشه برای نشستن روی آنها موذبم. همیشه فکر می‌کنم وقتی پایم به زمین نمی‌رسد مضحک به نظر می‌رسم. اما حقیقت این است که وقتی پاهایم به زمین چسبیده هم مضحک به نظر می‌رسم.

یک تابلوی بزرگ را نشانم داد: «اینا رو ببین، اینا همه توی این اداره پست کار می‌کردن. حالا همه مرده‌ان، حتی اون سگه! مام می‌میریم.»

شب که برمی‌گشتم، توی ایستگاه قطار، زن‌هایی از کنارم می‌گذشتند که مغزهایشان از پیشانی زده بود بیرون، یا شاخ‌های قرمز داشتند، یا دندان‌های بلند و تیز با ردی از خون روی چانه و گردن. من همانقدر هالووین را نمی‌فهمم که احتمالا این‌ها چهارشنبه سوری را! شب را پیش خودم مرور کردم. بدنم کمی کرخت بود. فکر کردم دوهفته پیش چه حال خوبی داشتم؛ تک‌تک سلول‌های بدنم راضی و بدون تنش بودند. تک‌تک سلول‌ها در حال دو نقطه پرانتز دائمی بودند. گاهی البته یک حس تلخ و شیرینی میامد سراغم. از پوستم جذب می‌شد اما خیلی نمی‌ماند. خیلی سریع در آن حال شیدایی حل می‌شد. مثل یک قطره خون که بیفتد توی یک تنگ بزرگ آب. بعد قطره تبدیل شود به نوارهای رنگی توی آب، انگار نوارهای رنگی توی تیله... بعد رنگ ببازند و بعد دیگر از رنگ خون خبری نباشد. اینطوری زلال می‌شدم با یک مکانیزم عجیب و ناشناس.

عشق هم یکجور مخدر است که یک روز باید ترکش کرد برای همیشه. یا درش فنا شد برای همیشه.