قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - دو

دَنیل، وقتی گریه می کنم، وقتی دردهایم آنقدر شدید است که تورا در اتاق می بینم، ایستاده ای روبروی پنجره، پشت به من. ضدنور شده ای و سایه ات که افتاده روی قالیچه ی سفید، چهارشانه است.

دنیل، امروز وقتی داشتم زندگی اَندل را می ریختم توی کیسه های زباله تا اسبابش را بکشد فکر می کردم چطور یک آدم می تواند بدون چمدان زندگی کند؟ آدم ها این همه می روند، آدم ها اینهمه داغ دارند که با خودشان ببرند... پس چطور بی چمدان سر می کنند؟

دنیل، به نظرت این بار هم داستان پوست انداختن است؟ مگر ما چندبار پوست می اندازیم؟ اینبار پوستم چسبیده به خون و گوشت. پوستم که می خواهد کنده شود، خون فواره می زند در اتاق، می پاشد روی قالیچه ی سفید... و سایه ات را لکه دار می کند.


مردن در جزیره - یک

دَنیل، دو روز است که صبح ها، درست ساعت پنج و نیم، خورشید با چنان شدتی می ریزد توی اتاق که من هربار فکر می کنم مُرده ام و در بهشت بیدار شده ام. فکر می کنم شاید چیز مقدسی در اتاقم ظهور کرده یا شاید ستاره ای افتاده! 

امروز بعد از هفت ماه که در این اتاق زندگی می کنم، پرده را باز کردم. دُم روبان زرد را از یک طرف آرام کشیدم تا باز شود و پرده ی قهوه ای بیفتد سرتاسر پنجره ی دوجداره. دَنیل، من این چندماه خیلی به نور نیاز داشتم، احساس می کردم هوای خاکستری عاقبت مرا خواهد کشت اما این دو روز دیدم نور به مراتب بیشتر مرا می ترساند تا تاریکی.

دیشب قبل از خواب رفتم روبروی آینه ی کوچکی که روی یخچال گذاشته ام، ایستادم. نگرانی ام به جا بود؛ دو نقطه ی بسیار کوچک در مردمک چشمانم می درخشید که به هیچ وجه نویدبخش و امیدوارکننده نبود. یک لحظه برخود لرزیدم که شاید قرار است تو بیایی. اما می دانم که این اندیشه جز جنونی گذرا نبود.

دنیل... من به سایه ها پناه برده ام.