قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ما اروپایی نیستیم

جولیا به مِهمِت گفت «می‌دونی چرا اوکراین عضو اتحادیه اروپا نمیشه؟ چون آمار جرم و جنایت توش بالاس. میگن دلیلش اینه» و یه قلپ شراب قرمز رفت بالا. بعد دوباره گفت «می‌دونی چرا ترکیه رو نمی‌ذارن عضو بشه؟ چون مسلموناش زیادن! اروپایی‌ها هم که الان ضد اسلام شدن شدیدا!» و دوباره یه قلپ دیگه رفت بالا.

علی گفت تو چیزی نمی‌خوری؟ منم یه نگاهی به کوکا و لیموی تو لیوانم انداختم و گفتم نه میگرن می‌گیرم!

مهمت خیلی حرف می‌زد. یه بند حرف زد. هرکی اومد سر میز و خودشو معرفی کرد، ازش پرسید «تو کار می‌کنی؟ من کار نمی‌کنم، چون دولت بریتانیا بهم اجازه کار نداده» به همه می‌گفت اینو. گفت مهندس مکانیک بوده توی شرکت گاز طبیعی ترکیه و با رئیسش و دستیار رئیسش دعواش شده و استعفا داده و امده اینجا. حالا پولش داره تموم میشه و کار هم نمی تونه بکنه. گفت اومدم انگلیسی یاد بگیرم و سه ماهه اینجام. اما از همه‌ی ما بیشتر حرف زد. یعنی مسلط تر حرف زد حتی! گفت وقتی عصبانی میشم اصلا نمی‌خوام خودمو توی آینه ببینم. جولیا که از دستش خسته شده بود گفت «فک کنم همه همینیم».

رِدا با یه کلاه شاپو اومد. یه بلوز یقه گرد و آستین بلند سفید. یه آدم درشت و بلند. سرآشپز یه پابه نزدیک سنت پل. قرار شد یه شب بریم اونجا برامون غذا درست کنه. گفت منوی پاب کوچیکه، کار توش آسونه. همه چی محدوده. فشار روی آدم کمه. گفت «من یه آدم خوش شانسم!»

من یادم نمیاد تاحالا از هیچ ایرانی شنیده باشم که بگه یه آدم خوش شانسه. یعنی با این تاکید که ردا با رضایت می‌گفت!

کونگ نشسته بود کنار من و هربار منو به یه اسمی صدا می‌کرد. هرکی می‌پرسید اهل کجایی؟ می‌گفت لندن! بعدش همه به چشمای بادومی‌اش نگاه می‌کردن و منتظر می‌شدن خودش با زبون خودش بگه که اصلیتش چینیه! روی اعصاب بود، هی می‌گفت یکشنبه بریم سال نوی چینیا توی محله چینیا. گفتم ببین یارو، من پارسال رفتم و انقدر شلوغ بود که دو،سه بار داشتم زیر دست و پا له می‌شدم. ولی اصلا نمی‌شنید. واسه کسی که اینجا به دنیا اومده و بزرگ شده زیادی به جشن سال نوشون تعصب نشون می‌داد.

بعد یهو بحث سیگار شد. مهمت گفت از سیگار بدش میاد و با کسی که سیگار بکشه ازدواج نمی‌کنه. جولیا برای اولین بار باهاش موافقت کرد. منم گفتم متنفرم. علی صداش در نیومد. مطئنم سیگار می‌کشه، اما مهم نبود. ما فقط دنبال سوژه واسه حرف زدن بودیم. بعد یهو علی گفت اگر عاشق بشی برات فرق نمی‌کنه. جولیا گفت نه، وقتی روز اول ببینی یارو سیگار می‌کشه میگی بای بای، واسه همین عشقی به وجود نمیاد. مهمت گفت حالا واسه مرد یه چیزی، اما من وقتی می‌بینم یه زنی سیگار تو دستشه چندشم میشه. واسه زن زشت‌تره. من برگشتم بهش گفت این به خاطر اون فرهنگته! البته می‌خواستم بگم اون «فرهنگ مزخرفته» یا حتی «فرهنگ مزخرمون» اما به همین بسنده کردم. گفت نه! من و جولیا با لحن جر دادن گفتیم چرا هست! این به خاطر فرهنگیه که توش بزرگ شدی/م! وگرنه اگر از سیگار بدت میاد که زن و مرد نداره. اگرم خوشت میاد که بازم فرق نداره!

خفه شد اما نظرش که مسلماً تغییر نکرد.

علی گفت تو اولین ایرانی هستی که اینجا باهاش آشنا شدم. اما یک کلمه هم باهام فارسی حرف نزد! مردم عجیبن. مردم ترسناکن. مردم در عین حال که شبیه همه‌ان اما باز آدمو با کاراشون غافلگیر می‌کنن. وسط ابروهاشو برداشته بود اما این زیاد مهم نبود. بهش گفتم چند سالته؟ نمی‌خواست بگه 29. اینکه آدما از چه کلماتی استفاده می‌کنن برای گفتن یه چیزی خیلی جالبه. گفت مارچ میشه سی سالم. خنده‌ام گرفت. گفتم بهت نمیاد. بهت 25 بیشتر نمیاد. برعکس دخترا، پسرا زیاد خوششون نمیاد بهشون بگی کوچیکتر می زنن. حداقل واسه علی اینجوری بود. 

برگشتنه توی مترو نشسته بودم، با چهار، پنج نفر دیگه. همه‌مون خیلی خسته و درمونده به هم نگاه می‌کردیم. انگار همدیگرو می‌شناختیم اما می‌خواستیم به روی خودمون نیاریم. انگار همه‌مون حاضریم توی تنهایی خودمون بمیریم اما محل سگ به هم نذاریم. اینا حس های مالیخولیای یازده شب من بود. همه می‌رفتن خونه بخوابن. همه می‌رفتن که تنهای تنها باشن!

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 01:33 ب.ظ

انگار همدیگرو می‌شناختیم اما می‌خواستیم به روی خودمون نیاریم. انگار همه‌مون حاضریم توی تنهایی خودمون بمیریم اما محل سگ به هم نذاریم. اینا حس های مالیخولیای یازده شب من بود. همه می‌رفتن خونه بخوابن. همه می‌رفتن که تنهای تنها باشن!
+
اینا خیلی تلخ و گزنده ان . امیدوارم فقط مشاهده باشه نه احساس....

[ بدون نام ] شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://azare89.blogfa.com

فرستنده پست قبل

[ بدون نام ] شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 01:39 ب.ظ

معذرت : نظر قبل.

دنیای متفاوت دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 12:50 ق.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

اگه چشم نزنم می تونم بگم من یکی از اون ایرانی هام که احساس می کنم خوش شانسم، البته از چند سال پیش به اینور اینو حس کردم:)

بریخیدا دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 09:08 ق.ظ

نمی دونم چرا یاد این شعر با صدای آیدا شاملو افتادم ...
تو کجایی؟در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو.تو کجایی؟در گستره ی ناپاک این جهان تو کجایی؟من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام بر سبزه شور این رود بزرگ که میسراید برای تو... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد