دیروز دچار مرگ مغزی شدم. نه به آن معنی پزشکی اش٬ به آن معنی «من درآوردی اش»!
از سینما که آمدم بیرون این اتفاق افتاد. فیلم «سه زن» فیلم بیخودی بود. کمی هم توهینآمیز شاید. این آشفتگی و سردرگمی زنانه را آنقدر سطحی به تصویر کشیده بود که حالم را بهم زد.
از کوه و صحرا فیلمبرداری کرده بود که مثلا فیلم عمق پیدا کند؟ این قالیچه ها هم قرار بود این زنها را هویت بدهد یا به هم بچسباند یا نماد باشد؟ شاید هم توی مود فیلم دیدن نبودم اما فیلم بیخودی بود!
نیکی کریمی هم هر صحنهای را که باید با هیجان و اوج و فراز و فرود بازی میکرد همه را روی خط مستقیم و با چهرهای خسته و درمانده بازی کرد. انگار میخواهند ازش پوستر بگیرند همش!
از بازی پگاه هم بدم آمد. در این فیلم فقط «صابر ابر». همین و خلاص.
از موضوع پرت شدیم... مرگ مغزی... آمدم از سینما آزادی بیرون و سر ولی عصر هرچه مثل اسب ایستادم٬ تاکسی نیامد که سوارم کند. یکهو شروع کردم عصبی ولی عصر را پیاده بالا آمدن. از این سمت خیابان. از سمت مقابل پیاده رویی که باهم یکبار تا میرداماد پیاده آمدیم. هر از چندی نگاه میکردم به آن طرف خیابان انگار انتظار داشته باشم خودمان را آنطرف درحال لاو ترکاندن ببینم!
اصلا یادم نیست اینهمه راه را بهم چی گفتیم! نزدیکیهای ونک راجع به دانشگاه حرف زدیم که من رسماْ آب روغن قاطی کردم. اما آنهمه راه را چه گفتیم؟ چت هم نبوده که ذخیره اش کرده باشم. آنروز دنبال کفش پاشنه بلند سورمهای میگشتیم.
دیروز چه نسیم خنکی میامد. به نفس نفس افتاده بودم و آدمهایی که از روبرویم میآمدند انگار جن دیده باشند. یکجا که ایستادم نفس تازه کنم دیدم ۱۴ تا میس کال دارم از خواهرم. ساعت دستم نبود. همه نگران شده بودند. کجا بودم؟ من دچار مرگ مغزی شده بودم!
دیروز از اینکه خیلی چیزها کشک است حرص خورده بودم. بعد از آن وقتی اسم تو به میان آمد نمی توانستم به چشم کسی نگاه کنم. نگاهم را میدزدیدم. انگار میترسیدم که اگر به کسی نگاه کنم بیخود از تو حرف بزنم. بیخود و بیجهت! خیلی حالت مسخره ای بود. انگار مجبوری اگر کسی را میشناسی راجع بهش حرف بزنی. من این عادت را دارم و خیلی به خودم فشار آوردم که خفه خون بگیرم. بعدش هم این فیلم مزخرف!
فکر نمیکردم بتوانم تا میرداماد را پیاده بروم. اما شد. بین راه فنچهای پارک ساعی را دیدم و پسری که دوست دخترش را وسط پیاده رو با شجاعت بوسید! یک سبد مجله حصیری هم دیدم٬ ده هزار تومن که نخریدم. دوست ارمنی دوران دانشگاهم را هم دیدم اما چهره وحشتناک و از دنیا برگشتهی مرا نشناخت!
دیروز جایت خالی بود. از جنون آنی گذشتهام٬ به مرگ مغزی رسیدهام!
حس جالبی بوده فکر کنم. اما من قضیه اون میس کال ها رو نفهمیدم؟؟!!
کفش سورمه ای- تجریش- ... - خیلی چیزا...