-
این هدیه برای توست
پنجشنبه 11 تیر 1394 16:38
در یک روز تابستانی روشن - چه فرق میکند کدام روز تیرماه - در یک روز تابستانی روشن تو میآیی و من در دستان تو آزاد میشوم! * در یک روز تابستانی روشن در باغچه پروانهای دیدم که نشسته بود روی گلهای ابریشم بالهای طلایش را گسترده بود و خالهای سیاهش مرا نگاه میکرد در یک روز تابستانی روشن نسیم میوزید میان گلهای ابریشم...
-
چگونه شمع روی کیک را خاموش کنیم؟
چهارشنبه 29 بهمن 1393 06:14
لحظهای که بدانید این بالاترین سطح خوشبختی است که میتوانید به آن برسید و از این بهتر نخواهد شد، کمی ناامیدکننده است. از این بدتر وقتی است که اصلا نخواهید اوضاع از این که هست بهتر شود، چون میترسید بعد از یک اوج، یک پرتگاه در کمین باشد. آدم وقتی میخواهد شمع یا شمعهای روی کیک را فوت کند، حتی اگر خرافاتی نباشد، یک...
-
بازگشت تخریبگر یا چگونه زندگی خود را سمپاشی کنید!
چهارشنبه 28 آبان 1393 19:45
او خانهام را گرم میکند. شوخی نمیکنم. هیچ زمستانی انقدر گرم نبودهام. اما گاهی... سوز میآید. امشب چندبار دلم میخواست یک ایمیل باز کنم و سراسر فحش و ناسزا بنویسم. کمی بعد از این که خودم را آرام کردم، به صرافت افتادم که تا خود صبح گریه کنم تا جایی که کور شوم. بعد دیدم قلبم دارد از جا کنده میشود و به گریه نمیرسم....
-
چالش تشت رسوایی برای یک نفر!
دوشنبه 24 شهریور 1393 23:32
امروز نشستم خانه. یعنی یکی از ۲۶ روز مرخصیام را استفاده کردم برای اینکه بنشینم خانه چون با خودم کمی حرف داشتم. اما تا الان که ساعت یک ربع به هشت شب است سر صحبت را با خودم باز نکردم. راستش نمیدانستم چطور باید شروع کنم. یکهو باید چشم توی چشم خودم بندازم و بپرسم چهات شده؟ ولی خب باید این حقیقت را پذیرفت که روزهای قبل...
-
من او را میشناسم، بیچشم
جمعه 21 شهریور 1393 19:46
مرد من بوی پرتقال میدهد وقتی سرش را تکیه میدهد به شانهام در آینهی اتاق مرد من بوی بسترهای پُر یاس میدهد وقتی میغلتد روی تخت و مرا میکشاند به درون خویش مرد من بوی نعنای ساییده شده میدهد و من مدهوش در آستانه در میایستم تا بیاید و با سه بوسه تمامی درها را باز کند!
-
خبرت هست که؟
سهشنبه 4 شهریور 1393 01:05
وقتی چیزی که مطمئن شدین وجود نداره جلو روتون سبز بشه چکار میکنین؟ انگار مثلا یه روز صبح سر پیچ کوچه با خدا شاخبهشاخ بشین! احتمالا معذب میشین یا همچنان ناباورانه انکار میکنین و منتظرین یکی بیدارتون کنه. شاید هم مثل من بترسین! بلی من یک بزدل میباشم! و «میباشد» غلط میباشد اما مثل کسی که زخم خودش را میخاراند دارم...
-
لندن مال ماست
شنبه 11 مرداد 1393 05:54
- من امشب چطوری بخوابم؟ فکرم هزارجاست! - هزارجا چرا؟ - منظورم اینه که هزاربار یه جاست!
-
شنبه ۶ عصر
یکشنبه 18 خرداد 1393 21:52
عقده تعصب شعر؛ این سه تا را داشتیم همگی امشب روی پوستر نوشته بود: شب شعر فارسی
-
آخر هفته - آخر خط
دوشنبه 12 خرداد 1393 01:32
آدم به یک جایی میرسد که وقتی صبح از در خانه میزند بیرون، خوشایندترین چیز برایش این است که رودههایش خالی باشد. یک احساس سبکبالی و فراغ خاطر به آدم میدهد رودههای خالی و سبک و جمع شده. هرکسی برای خوشبخت بودن یک چیزی لازم دارد یا میخواهد. و مسلما این دوتا؛ «لازم داشتن» و «خواستن»، باهم از زمین تا آسمان فرق دارد و...
-
ژاکومینو
پنجشنبه 1 خرداد 1393 03:33
داشتم «چرا رفتی؟»ِ همایون را گوش میدادم که یادش افتادم. یعنی راستش همزمان داشتم توی صفحهی فیسبوکم وقت میکشتم. فیسبوک بهم پیشنهاد کرده بود کمی از خودم بیشتر بگویم. من فکر میکنم همینقدر که گفتم کافی است اما فیسبوک یک لیست گذاشته روبهروم که اولینهای زندگیم را با دوستانم به اشتراک بگذارم. اولین بوسه، اولین ماشین،...
-
شخصیتشناسی - ریچارد
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 03:51
ریچارد دو کندوی عسل دارد. البته بیشتر میتوان گفت دوکندوی پر از زنبور عسل دارد و هنوز به مرحلهی برداشت عسل نرسیده. من تابهحال آدمی که زنبور عسل داشته باشد ندیده بودم. ولی آدمهای عجیبی نیستند. البته ریچارد هم برنامهنویس است و هم کندوی عسل دارد که کمی او را از معمولی بودن دور میکند. ریچارد باهوش است و موقع کدنویسی...
-
حامل سلاح سرد!
سهشنبه 5 فروردین 1393 04:00
آنچه مرا تا زیر آن پل عظیم میکشاند آنچه مرا به استمرار روزهای بیآینده میکشاند زندگی نیست. آنچه مرا به سوی تو میکشاند نیستی است، جنونی نابودگر. آنچه این رودخانهی زیبا زیر باران بهاری به ما تقدیم میکند مرگ است. ما شانههایمان را میاندازیم بالا و میگوییم: برگرهایش آبدار بود بروکلیهایش تازه بعد تو میروی به سمت...
-
The Great Ocean Road
یکشنبه 20 بهمن 1392 05:33
گفت هرجا خواستی بگو نگه دارم. هرموقع دیدی حالت بده بگو نگه میدارم. من دلم میخواست هر جایی که یه موج میدیدم نگه داره. تو هر پیچی که میتونستم صخرههای قرمز و دریای آبی آبی رو ببینم، دلم میخواست نگه داره. اما این عملی نبود. جاده از کنار یه اقیانوس رد میشد. یه اقیانوس که فقط کسی که اقیانوس دیده باشه میدونه چه...
-
۱۰ تاییها
دوشنبه 23 دی 1392 03:48
۱- بالاخره تو رشتهای که خودم انتخاب کرده بودم، با یه معدل نسبتا خوب و به زبان انگلیسی فارغالتحصیل شدم. ۲- از همهچیز کندم و تنهایی پاشدم اومدم تو شهری که همیشه دلم میخواست توش زندگی کنم. ۳- خانوادهام: بابام، مامانم و خواهرم. ۴- وبلاگم رو نگه داشتم و به نوشتنم ادامه دادم. ۵- بالاخره کاری که مال منه و توش خوبم رو...
-
همه خواهند فهمید
دوشنبه 16 دی 1392 01:41
یک رودخانه شاهد من است یک رودخانه آن شب مرا در آغوش تو دیده است. ۱۱ دی ۱۳۹۲
-
ریلی بدون سوزنبان
چهارشنبه 11 دی 1392 18:08
مدیریت زمان مدیریت مکان مدیریت یک وضع بیسامان مدیریت ذهن پریشان مدیریت یک روح سرگردان این یک شعر نوست با مقادیر زیادی «ان». ۲۱ اکتبر ۲۰۱۱
-
حالا دل من همه جاست!
یکشنبه 24 آذر 1392 04:12
حالا دل من همه جاست کافی است چشم ببندی و دستت را بگذاری روی نقشه حالا دل من همه جاست و دیگر تنگ نمیشود حالا گزگز میکند دل من تو که غلت میزنی صبحها رو به رودخانه گلآلود حالا غنج میزند دل من تو که زنگ میزنی عصرها از کوچه هفتم مخابرات حالا آشوب میشود دل من وقتی گوشی زنگ نمیخورد شنبهها ظهر حالا دل من همه جاست و...
-
پاییز
سهشنبه 28 آبان 1392 16:33
به آسمان نگاه میکنم و خورشید برگها را می تاباند در چشم من به آسمان نگاه میکنم و باد ابرها را میرباید از چشم من به آسمان نگاه میکنم و آبی وسیع میکشد مرا و برگها را و ابرها را در خود
-
روز و شب
دوشنبه 20 آبان 1392 04:06
بعضی وقتها که زندگی معنی خودشو از دست میده و من شب توی تخت به تاریکی خیره میشم و میگم «آخرش که چی؟»، نمیدونم واقعا باز دچار یاس فلسفی شدم یا باز پریودم! این یه مرض بیدرمونه که من نمیتونم بیشتر از دوسال یه جا کار کنم. یعنی یه سالم که می گذره شروع میکنم نقنق و از دو سه ماه بعدش خل بازیهام شروع میشه و آخرهای...
-
جیپسی هیل
دوشنبه 13 آبان 1392 01:39
ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هوا هشت درجه سانتیگراد. باد داشت شدید میشد و صدای آتش بازیها بلندتر. همه میدانستند که باید زودتر همهچیز را بفرستند هوا چون باران چیزی نمانده بود شروع شود. ما روی «تپهی کولیها» نشسته بودیم توی یک پاب که سال ۱۹۱۰ اداره پست بوده، پشت یک میز پایه بلند که من همیشه برای نشستن روی آنها...
-
لاو از نوع کامپلیکیتدش!
دوشنبه 6 آبان 1392 02:42
- خاک بر سرت، تو برو همون پیراهن گلبهی بپوش! - بدبخت، با اون سلیقهای پیرزنی هی لباس سورمهای بخر! [نیشهای باز، چشمهای خندان]
-
مردن در جزیره - دوازده
شنبه 27 مهر 1392 01:53
دنیل، چگونه پارهای از واقعیت رویا میشود برای ما؟ چگونه تکهای از آن رنگ میبازد و تکهای رنگ میگیرد؟ چگونه رویا میمیرد در ما؟ صبح سردی بود که در جادهی بالارد به اینها فکر میکردم. منتظر بودم تا ماشینها بایستند و اجازه عبور دهند به طرف ایستگاه. مردی با بارانی بلند سیاه کنارم ایستاده بود. سرش را آرام به طرفم...
-
بازگشت به اصول!
یکشنبه 24 شهریور 1392 01:24
یک نویسنده در هر شرایطی که باشد چه گمنام، چه موقتا مشهور چه در چنگال زنجیرهای استبداد چه عجالتا بهرهمند از آزادی بیان تنها به شرطی میتواند دوباره با جامعهای که به او معنا میدهد همراه شود که تا آنجا که در توان دارد دو مسئولیتی را که عظمت حرفه او در آن نهفته، بپذیرد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی! آلبر کامو
-
شنبهها
دوشنبه 18 شهریور 1392 01:37
دوستداشتنیترین شنبهها آنهایی است که با صدای تو بیدار میشوم. حالا این صدا میتواند از توی اسکایپ بیاید یا واتساپ، مهم اینست که هنوز چشمانم باز نشده میخندم. میخندم... من پر از درد و بغض میتوانم با صدای تو پرواز کنم اما گوشی را که میگذاریم یا گوشی قرمز رنگ را که فشار میدهیم، تو رفتهای و لبخند مرا با خود...
-
لاکی استار
چهارشنبه 30 مرداد 1392 01:53
شانس هم مثل خدا میمونه که آدم سر عقیده داشتن بهش گاهی بین زمین و هواست و گاهی هم میتونه خیلی مطمئن باشه در مورد وجود یا عدماش. این یه بیانیهی مفتضحه برای شروع کردن یه پست که راجع به سنگینی تحمل ناپذیر هستیه! میدونین من وقتی دهه گذشته فرندز میدیدم بیشتر ریچل و راس رو دوست داشتم. البته الان توی سال ۲۰۱۳ هم هنوز...
-
باران میبارد
شنبه 5 مرداد 1392 23:30
من نمیدانم آنچه دنیا را گاه زیبا میکند، روزها را مطبوع و شبها را خنک و مرموز من نمیدانم در من که میتنی چه میشود که به درختان رو میکنم و به دنبال سنجابها میگردم من نمیدانم چگونه دلتنگ میشوم برای آن لحظات که باید از خاطر محو شده باشند من نمیدانم باران که میبارد چرا قلم میلغزد روی این دفتر و شعر میگوید...
-
Coppélia
شنبه 22 تیر 1392 03:02
چشمام رو میبندم. صدای تکتک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم میشنوم که دارن کوک میشن. صدای همهمهی آدمهایی که هنوز رو صندلیشون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسهی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم میگه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز میکنم و میفهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند میشم که رد شه....
-
سیم آخر!
دوشنبه 17 تیر 1392 02:54
من الان روی سیم آخرم و نمیدونم قدم بعدی رو که بردارم کجا میافتم! ۴۸ ساعت گذشته چشمام رو بستم و با سرعت رفتم تو یه جنگل پر دار و درخت. یه چیزایی رو له کردم زیر خودم و بعضی چیزا رو نصفه نیمه شکستم! حالا نشستم دارم نفس تازه میکنم و فکر میکنم که چند روز دیگه تازه معلوم میشه خسارت وارده چقدره! اما من اهمیت میدم؟ الان...
-
از آسمان قاصدک میبارد
شنبه 8 تیر 1392 23:28
نمیدانم به خاطر ناهار مفصلی بود که خورده بودیم یا اینکه روز آخر کاری هفته بود، اما داشتیم در نهایت طمانینه زیر باران از رستوران میرفتیم سمت دفتر. با اینکه چترهایمان را همراه داشتیم اما باران را به هیچیمان حساب نمیکردیم و با مبارزه منفی کلهشقانهای بازشان نمیکردیم. دستهایش را کرد توی جیبش و گفت: «من برای شغل...
-
عطر خاطرات
دوشنبه 27 خرداد 1392 02:11
جعبه جادویی میگوید یک لیست بنویس از بوی خاطرات مورد علاقهات! بعد من همینطوری هاج و واج میمانم که چیچی وگویی؟ چشمهام رو میبندم و فکر میکنم به آخرین بوی خوبی که یادم میاد: بوی عطر او روی بالش. تمام روز هی رفتم بالش را فرو بردم توی صورتم و عمیق نفس کشیدم. عطر خوبی بود، عطر حضورش. چشمهام رو باز کردم و اینبار با...