اتوبوس ۱۲۵ می رود و اتوبوس ۱۲۱ می آید. سر تقاطع نگاهی به هم می اندازند، حق تقدم را رعایت می کنند و بعد هر کدام به راه خودشان می روند. آدم هایی که طبقه ی دوم اتوبوس ها نشسته اند یک جوری مرا نگاه می کنند که انگار می خواهند از راه پنجره تشریف بیاورند توی اتاق.
صدای چرخ چمدانی روی سنگ فرش پیاده رو قِرقِر صدا می دهد. صدا از سمت ایستگاه می آید و به سمت تپه ی وینچمور می رود؛ یک نفر از سفر برگشته. فکر می کنم به اینکه آیا کسی از برگشتنش خوشحال است؟ یا کسی را جایی، گوشه ای از دنیا جا گذاشته و آمده؟ آیا کسی از بازگشتش فروریخته است؟
اما همه ی این ها نمی توانند حواس مرا از سوال های فلسفی این چند روزم پرت کنند. من می خواهم بدانم آیا می شود با کائنات لجبازی کرد؟ می شود پا کوبید و نخواست یا بالعکس مشت کوبید و خواست؟
فکر کنم باید کل مسئله را پشت و رو کنیم: آیا وقتی پا می کوبیم و مشت می کوبیم و تغییر ایجاد می کنیم و استقامت می کنیم و هزار فعل پر تحرک دیگر، تا مسیر اصلی زندگی مان را متحول کنیم و نمی شود، این نشدن یا شدنش دست کائنات است؟
هرکس بحث جبرواختیار را اینجا شروع کند رویش اسید سیتریک رقیق می پاشم الان! (که طوریش نشود اما بو بگیرد حداقل)
من حس می کنم ارتباطم را با دنیای بیرون از خودم از دست داده ام. ارتباطم را با طبیعت، با حس ها با نسیم، با باران، با خواب ها... با آسمان! یک زمانی به یک جریانی وصل بوده ام و حالا نیستم. برای وصل شدن به آن جریان کل زندگی ام را به هم ریختم. برای پویایی و مبارزه با فسیل شدن زودرس یک قدم بزرگ فیلی برداشته ام. اما... اما... اما...
من نمی دانم باید چطور بگویم که چه چیزهایی در ذهن من به هم پیچیده است اما چیز قشنگی نیست. انگار که تمام شده ای و هی زور می زنی که نه من هنوز باید تا فلان نقطه بروم. اما تمام شده ای و حتی یک قدم مورچه ای هم به هدفت نزدیک تر نمی شوی. انقدر می ترسی که می خواهی بزنی زیر همه چیز و بگویی خودم نخواستم (نه اینکه خواستم و نشد!). بعضی وقت ها آدم توی یک ایستگاه بزرگ مترو که به یک مرکز خرید بزرگ وصل است، گم می شود؛ مثل دیروز من. این جور مواقع اگر تابلوها و علامت ها کمکت نکنند، در نهایت از یکی از آدم های آنجا می پرسی درب خروج کدام طرف است. اما وقتی در خودت گم می شوی، هیچکس نیست که راه خروج را نشانت بدهد. تابلویی در کار نیست. تنها یک صدای مغشوش توی دالان های تاریک ذهن می پیچد، به دیوارها می خورد و برمی گردد و به جای آنکه تو را راه ببرد، می ترساند. تو را می فشرد، به گریه می اندازد.
بهتر است کائنات به من بگویند که در این لحظه آیا من کنار آنها قرار گرفته ام یا روبروی آنها؟ و اینکه آیا لجبازی با آنها به شرط پشتکار زیاد، کارساز خواهد بود؟
با تشکر!
من نفهمیدم کی بهار شد. یعنی یهو دیدم درختا پر از شکوفه ن!
غافلگیر شدم. متحیر مونده بودم که مگه میشه بهار شده باشه. انگار قرار نبوده هیچوقت سرما تموم شه. انگار باورم شده بوده که زمستون رفتنی نیست و دیگه از این به بعد همینه که هست!
این آخر هفته فیلم آپارتمان رو دیدم. برندهی اسکار بهترین فیلم سال 1960 با بازی جک لمون و شرلی مکلین. برام خیلی جالب بود دیدن فیلمی که پنجاه سال پیش پنجتا اسکار برده! انگار این فیلم ها مال یه دنیای دیگه بودن. فیلم یه طنز اجتماعیه. یه فیلم فوق العاده ساده و بی آلایش و اخلاقگرا. نمی دونم چرا دوبله ی فارسی اش رو هیچوقت ندیده بودم. اصلا یادم نمیاد از کسی راجع بهش شنیده باشم. اگر می خواستن اسم فیلم رو ایرانی کنن، به جای آپارتمان می تونستن اسمش رو بذارن «مکان»! چون موضوع فیلم همین بود. کلید آپارتمان یه مرد درستکار و نجیب، دست به دست توی شرکت می گشت بین همکارهای متاهل زنبازش. خود آدم خوبه (جک لمون) باید شب تو سرما بیرون می چرخید تا کار رفیقاش تموم شه. دلیل اصلی هم که تن به این کار می داد این بود که این همکارها همه ردهی بالاتری از اون توی شرکت داشتن و بهش قول می دادن که برای گرفتن ترفیع به مدیرای بالاتر از خودشون توصیه اش می کنن.
داشتم فکر می کردم آدمای این فیلم وقتی الان نامزدهای اسکار رو می بینن چه حالی دارن و چه فکری می کنن. یا حتی فیلم های پرفروش و پرطرفدار رو. نتیجه ی اخلاقی این فیلم این بود که آدم کرامت انسانی اش رو نباید به خاطر مقام بذاره زیرپا. اما نتیجه ی مهم دیگه اش این بود که دختر خوشگله همیشه آخرش به پسر خوبه می رسه! و خب این دیگه آخرش بود. یعنی اون موقع ها یه همچین مفهوم هایی رو قالب می کردن به جوون هاشون. مثل کارتون های دیزنی با اون همه مزخرفات عشقی. از این ترکیب خوشم اومد: «مزخرفات عشقی»
من همیشه دلم خواسته به دیزنی یه نامه بنویسم و بگم چقدر زجر کشیدم از اینکه با وجود دونستن پایان واقعی داستان پری دریای، نشستم و اون پایان مسخره رو تماشا کردم. یا حتی یه نامه ی دیگه بنویسم و بگم با عوض کردن پایان تلخ فیلم «زن زیبا»، چه امیدهای مسخره و واهی ای دادین به آدم ها.
اما هیچوقت یه همچین نامه هایی نزدم و مطمئنم که هیچوقت هم نمی زنم. چون توی زندگی واقعی به اندازه ی کافی داستان های واقعی رو تجربه می کنیم. و آخر هیچکدوم از داستان هامون هم به عشق و بغل و بوس و خوشبختی ابدی ختم نمی شه. ما نیاز داریم که ببینیم و فکر کنیم که گزینه های دیگه ای هم ممکنه وجود داشته باشه که به این تلخی و زشتی نیست. البته باید با حواس جمع گول موقتی بخوریم! یعنی وقتی فیلم تموم شد تو دلمون بخندیم بهشون که: آره حتما! یعنی ته دلت هم نباید قد یه نقطه فکر کنی که زندگی اینجوریه. چون جونت در میاد بعدش. اون شب هایی که توی یه اتاق کوچیک خوابیدی و نور نارنجی تیر چراغ برق افتاده توی اتاق و از تنهایی کلافه ای و تمام آدم هایی که دوستشون داری چندهزار کیلومتر ازت دورن، جونت در میاد. وقتی داری می ری توی آشپزخونه ظرف هارو بشوری و یه لحظه توی دلت خالی میشه که آخرین بار کی شورواشتیاق عاشقانه داشتی جونت در میاد. وقتی حتی کسی نیست که دلت براش تنگ بشه یا با تمام وجود بخوایش، جونت در میاد.
فکر کنم از «جونت در میاد» هم خیلی خوشم میاد!
شاید دوره ی یه چیزهایی برای ما گذشته. شاید برای کسی که توی دهه ی سی زندگیشه دیگه یه چیزهایی جایی نداره. نمی دونم، اما باید بگم یکی از بهترین فیلم هایی که توی این مدت دیدم و یکی از زیباترین و در این حال واقعی ترین فیلم هایی بود که در زندگیم دیدم، «قبل از غروب» بود. یعنی دقیقا موقعش بود که ببینم این فیلم رو. از هر نظر؛ زمانی، مکانی، حسی، سنی! یادم نمیاد چندسال پیش «قبل از طلوع» رو دیدم اما مطمئنم که حالا موقعش بود که این یکی رو ببینم.
صحنه ی آخرش* رو شونصد بار زدم عقب و دوباره دیدم:
سلین- اُ بِیبی... یو آر گوینگ تو لوز دَت پلین!
جسی- ... آی نو!
پ.ن. حتما یه چیزی نباید ساده و سرراست باشه تا ما دوست داشته باشیم. اکثر موقع ها ما چیزهای پیچیده و حتی بی نتیجه رو دوست داریم که یه لذت همراه با درد بهمون میده و ما بهش معتادیم.
*(تا فیلم رو نبینین نمی فهمین این دوتا جمله یعنی چی!)
دیروز یکی از بدترین سوتی هامو دادم از وقتی اومدم اینجا. سوتی دادن در بلاد فرنگ کلا خاطره می شه و خنده داره و مفرح ذات! اما سوتی دیروز من باعث شد خیلی خجالت زده بشم. (هرچند باز هم برای دوستان مفرح ذاته احتمالا!)
دیروز با یکی از همکلاسی های اتریشی ام داشتیم راجع به زندگی مستقل حرف می زدیم و اینکه مشکلات شریکی زندگی کردن چیه و اون گفت که تک فرزنده و همیشه هرکاری خواسته کرده و همیشه تنها و مستقل بوده و الان هم یه خونه یه اتاقه گرفته تو لندن. البته خب وقتی پول باشه منم بلدم خونه مستقل بگیرم. (ولی زندگی با اندل هم خودش تجربه ایه ها، حیفه!)
آهان سوتی ام چی بود حالا؟ پرسیدم از کدوم شهر اتریشی و اونم با افتخار جواب داد شهر زیبای سالزبورگ. بعدش من، مثل همیشه، یه ریکشن خیلی رومانتیک نشون دادم به این اسم و یهو باهم گفتیم: سالزبورگ، شهر... آوای موسیقی/موتزارت!!!
بله... بنده گفتم آوای موسیقی یا همون اشک ها و لبخندهای خودمون و ایشون گفتن موتزارت. حالا فکر کن من چقدر ضایع شدم. آخه روانی (به خودمم)، موتزارت مهم تره یا خواهر ماریا؟ (خودم جواب این سوال رو نمی دم چون معلومه نظر من چیه!) دو نقطه دی
* قسمتی از دیالوگ خواهر ماریا و کاپیتان فونتراپ وقتی توی باغ در آغوش همدیگن:
- مادر مقدس همیشه می گه وقتی خدا دری رو ببنده، حتما در دیگه ای رو باز می کنه.
- مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟
(مسلما از دوبله ی فارسی فیلم)
اِستِر از آن دخترهایی است که اگر پسر بودم حتما همان روز اول سر صحبت را با او باز می کردم. یا به قولی سر شاخ را بند می کردم! اِستر موهای فر قرمز رنگ دارد که همیشه چند طره از آن روی پیشانی اش افتاده. پوستی بسیار سفید و کک و مک های خیلی ریز روی گونه و بینی. طرز لباس پوشیدن اش نسبت به بقیه همسن و سال هایش خیلی متفاوت است. ظریف و کشیده است و خیلی باوقار لباس می پوشد. همیشه یک پایش را روی پای دیگر می اندازد و انگلیسی را با سلیس ترین لهجه ای که من از انگلیسی می شناسم صحبت می کند. یک بار که داشت میان دو کلاس با مادرش تلفنی حرف می زد، حرف هایشان را ناخواسته گوش دادم. یعنی در اصل من سروپا گوش شده بودم ببینم چطوری حرف می زند اما خب نزدیک من نشسته بود و برای همین نمی توانم بگویم استراق سمع کرده ام. آهان، داشتم می گفتم که با مادرش حرف می زد و در نهایت گرمی و صمیمیت، یک ادب و احترام خاصی در طرز صحبت کردنش بود که من لذت بردم. اِستر فقط یک اشکال بزرگ دارد و به خاطر همین یک ایراد هم اگر پسر بودم محل سگ هم به من نمی گذاشت. اِستر خارجی ها را دوست ندارد. روزهای اول که سر کلاس به بچه ها سلام می کردم رسما رویش را بر می گرداند. یک بار هم پشت چراغ قرمز این اتفاق افتاد. منتظر بودیم چراغ سبز شود که دیدم جلوی من ایستاده. برگشت توی چشم من نگاه کرد، من سلام کردم و او هم با اکراه نگاهش را برگرداند! البته این ترم سر کلاس مختصر نویسی (شورت هند) بی هوا شروع کرد با من حرف زدن. آن هم به خاطر اینکه دو جلسه غایب بود و می دید من تند تند دارم تمرین ها را می نویسم و او از چیزی سر در نمی آورد. خوشم می آید که زرنگ هم هست. کلا خوشم می آید از این دختره ی نژادپرست موقرمز.
ویکتور فرانسوی است. همین کلمه ی «فرانسوی» برای این انگلیسی ها کافی است که ویکتور را توصیف کنند. توی تمام کلاس ها بیش از اندازه مشارکت می کند. همیشه سر تمام موضوعات بحث می کند، به سوال ها جواب می دهد، آخر هر بحث سوال های خودش را می پرسد اما آخر ترم، سر کارهای گروهی جیم می شود و تکالیف اش را نصف و نیمه انجام می دهد. روزهایی که همه تا خرخره خودمان را با پالتو و شال گردن و کلاه پوشانده ایم، ویکتور با یک شلوارک و تی شرت که تنها رویش یک ژاکت سبک پوشیده، وارد کلاس می شود. خیلی وقت ها از خانه تا دانشگاه را می دود که به گمانم یک ساعتی طول می کشد. وقتی می رسد از عرق خیس است. ژاکتش را در می آورد و به بغل دستی اش می گوید: «اگر بوی گند آمد، منم!» بچه های کلاس وقتی ویکتور با چنین قیافه ای وارد کلاس می شود با شماتت سر تکان می دهند و می گویند: «فرانسوی آمد!»
سونیا و جِید تقریبا هر ده دقیقه یکبار یک عکس دونفره از خودشان در فیس بوک آپلود می کنند! اگر دوست پسرهایشان را ندیده بودم مطئمن بودم که پارتنر هم اند. البته الان هم گزینه ی بایوسکچوال بودنشان هنوز روی میز است. این دوتا دختر سوئدی از آن مدل دانشجوهای سرخوش و خوشحال و بی استرسی هستند که تقریبا هفتاد درصد زمانشان به تفریح و مست کردن و عکس گرفتن از خودشان می گذرد. خیلی مهربان و معاشرتی اند. کلا من هرچه سوئدی دیدم در دانشگاه خیلی آدم های مهربان و صمیمی ای بودند. تصور من از سوئدی ها این نبود. در عوض ایتالیایی هایی که باید خیلی گرم باشند و شبیه ایرانی ها باشند و اینها، به جز هموطنان خودشان با دیگران گرم نمی گیرند.
مادر ریچارد پرستار است. این را چندین بار به بهانه های مختلف سر کلاس گفته است. یک جوری انگار به مادرش افتخار می کند. کلا به خودش هم خیلی افتخار می کند. کلاهش را تا نوک دماغش می کشد پایین و آل استارهای خاکستری بی بندش تقریبا به تار و پود رسیده اند از کهنگی. یک بار که کلاهش را برداشته بود نشناختمش! یک حس خودشیفتگی و با تجربگی دارد نسبت به بقیه همکلاسی هایش. همیشه و در هر مورد صاحب نظر است. شغل رویایی اش: کار در فایننشیال تایمز.
مَدی گِرد است. دقیقاً گرد. صورت گرد و اندام گرد. اما اعتماد به نفس بالای هزار او باعث شده تا همیشه دامن های یک وجبی بپوشد. مَدی یک بلک بری دارد با قاب پلاستیکی صورتی که همیشه ی خدا سرش توی آن است. یعنی بدون وقفه اس ام اس می خواند و جواب می دهد یا توی فیس بوک پلاس است. یک آدم همیشه آنلاین است که از برق کشیده نمی شود. به همه چیز به جز گوشی موبایلش بی اعتناست. حتی تذکرهای استاد برای خاموش کردن گوشی لعنتی.
من؟ من هنوز یک خارجی خاورمیانه ای هستم که نمی توانم خیلی روان انگلیسی حرف بزنم. هنوز دوستی در دانشگاه ندارم و خیلی هم به خودم افتخار نمی کنم. با زندگی جدیدم دست و پنجه نرم می کنم و هر روز برایم تجربه ای است. دامن های بلندتر از یک وجب می پوشم و گوشی موبایلم هنوز به اینترنت مجهز نیست. هیچوقت در عمرم به اندازه ی چهار ماه گذشته درس نخوانده بودم. از اینکه کار با ایندیزاین را بالاخره یاد گرفته ام خوشحالم و فکر می کنم که اگر هنوز ایران مانده بودم هیچوقت نمی توانستم اینهمه چیز جدید یاد بگیرم. زندگی کردن به تنهایی در یک اتاق را یاد گرفته ام و شریک شدن یک خانه را با غریبه ها. خودم را جمع و جور می کنم. نمی توانم هنوز بگویم که به همه چیز مسلط شده ام اما وضعم از اول خیلی بهتر است. گاهی فکر می کنم برای خیلی چیزها پیر شده ام اما هنوز به بعضی چیزها امیدوارم. ولع دارم برای رشد کردن اما آنچه می خواهم همیشه بزرگ تر از حدی است که در دستانم جا بشود. حس می کنم دیگر وقتی برای آرزوهای بزرگ نیست. یا باید حالا و در همین لحظه آرزوهایم را وارد زندگی ام کنم یا برای همیشه عقب بنشینم و ساکت شوم.