*
بیا اینجا. دستت را بگذار روی پیشانیم. ببین تب دارم که اینگونه هذیان میگویم؟
بیا اینجا. دستت را بگذار روی چشمهایم. ببین تب دارم که اینگونه کابوس میبینم؟
بیا اینجا.
بیا اینجا.
بیا...
تو که بیایی حالم خوب میشود و میخندم.
دستت را بگذار روی لبهایم. ببین خوب شدهام؟
دیروز دچار مرگ مغزی شدم. نه به آن معنی پزشکی اش٬ به آن معنی «من درآوردی اش»!
از سینما که آمدم بیرون این اتفاق افتاد. فیلم «سه زن» فیلم بیخودی بود. کمی هم توهینآمیز شاید. این آشفتگی و سردرگمی زنانه را آنقدر سطحی به تصویر کشیده بود که حالم را بهم زد.
از کوه و صحرا فیلمبرداری کرده بود که مثلا فیلم عمق پیدا کند؟ این قالیچه ها هم قرار بود این زنها را هویت بدهد یا به هم بچسباند یا نماد باشد؟ شاید هم توی مود فیلم دیدن نبودم اما فیلم بیخودی بود!
نیکی کریمی هم هر صحنهای را که باید با هیجان و اوج و فراز و فرود بازی میکرد همه را روی خط مستقیم و با چهرهای خسته و درمانده بازی کرد. انگار میخواهند ازش پوستر بگیرند همش!
از بازی پگاه هم بدم آمد. در این فیلم فقط «صابر ابر». همین و خلاص.
از موضوع پرت شدیم... مرگ مغزی... آمدم از سینما آزادی بیرون و سر ولی عصر هرچه مثل اسب ایستادم٬ تاکسی نیامد که سوارم کند. یکهو شروع کردم عصبی ولی عصر را پیاده بالا آمدن. از این سمت خیابان. از سمت مقابل پیاده رویی که باهم یکبار تا میرداماد پیاده آمدیم. هر از چندی نگاه میکردم به آن طرف خیابان انگار انتظار داشته باشم خودمان را آنطرف درحال لاو ترکاندن ببینم!
اصلا یادم نیست اینهمه راه را بهم چی گفتیم! نزدیکیهای ونک راجع به دانشگاه حرف زدیم که من رسماْ آب روغن قاطی کردم. اما آنهمه راه را چه گفتیم؟ چت هم نبوده که ذخیره اش کرده باشم. آنروز دنبال کفش پاشنه بلند سورمهای میگشتیم.
دیروز چه نسیم خنکی میامد. به نفس نفس افتاده بودم و آدمهایی که از روبرویم میآمدند انگار جن دیده باشند. یکجا که ایستادم نفس تازه کنم دیدم ۱۴ تا میس کال دارم از خواهرم. ساعت دستم نبود. همه نگران شده بودند. کجا بودم؟ من دچار مرگ مغزی شده بودم!
دیروز از اینکه خیلی چیزها کشک است حرص خورده بودم. بعد از آن وقتی اسم تو به میان آمد نمی توانستم به چشم کسی نگاه کنم. نگاهم را میدزدیدم. انگار میترسیدم که اگر به کسی نگاه کنم بیخود از تو حرف بزنم. بیخود و بیجهت! خیلی حالت مسخره ای بود. انگار مجبوری اگر کسی را میشناسی راجع بهش حرف بزنی. من این عادت را دارم و خیلی به خودم فشار آوردم که خفه خون بگیرم. بعدش هم این فیلم مزخرف!
فکر نمیکردم بتوانم تا میرداماد را پیاده بروم. اما شد. بین راه فنچهای پارک ساعی را دیدم و پسری که دوست دخترش را وسط پیاده رو با شجاعت بوسید! یک سبد مجله حصیری هم دیدم٬ ده هزار تومن که نخریدم. دوست ارمنی دوران دانشگاهم را هم دیدم اما چهره وحشتناک و از دنیا برگشتهی مرا نشناخت!
دیروز جایت خالی بود. از جنون آنی گذشتهام٬ به مرگ مغزی رسیدهام!
گفته بودم این فیلم «دعوت» حاتمی کیا جای بحث زیاد داره. این بحث زیاده رو که نوشتم میتونین اینجا بخونین!
*
سایت پندار دوباره راه افتادهها! به هوش باشید!
*
ببینید من کی گفتم که این آقاهه جیگره ها! بعداْ نیاین ادعای کاشف بودن بکنین!
«میدونی خیلی وقتها چی کمکم میکنه؟ اینکه فکر میکنم درسته که ما آدمها همه تنهاییم؛ اما حداقل همه توی این تنهایی شریکیم!»
از دیالوگهای فیلم: «پ.ن. دوستت دارم»
امشب فیلم موزیکال «شبح اپرا» رو دیدم. نمیدونم دیدین یا کتابشو خوندین؟ نمیشه گفت فیلم شاهکار بود اما... اما ای داد بیداد... من شبح میخوام!
این مرتیکه شبحه خیلی دوست داشتنی بود و من اگر جای دختره بودم بدون صدم ثانیه درنگ اونو انتخاب میکردم و باهاش میرفتم.
از فیلمهای روی پرده هم «کنعان» و «دعوت» رو دیدم. دعوت جای بحث زیاد داره. اما کنعان رو دوست داشتم. مانی حقیقی گویا سوژه جدید سینمایی خواهد بود. خوب داره میاد!
خواب دیدم باران میبارد. از آن بارانهای زیبا و دوست داشتنی که همه چیز را درخشان میکند. که هوا را لطیف میکند. که بوی خاک و سبزه بلند میکند.
بعد از باران دویدم توی حیاط خانهی مادربزرگ و دیدم دانههای باران٬ همه تیلههای شفاف و براقند. سبز و نارنجی٬ آبی و بنفش. هر رنگ و طیفی. زیبا و باورنکردنی! زمین و باغچه پر بود از دانههای باران. پر بود از تیلههای رنگی که چشم را خیره میکرد.
دامنم را با تیلهها پر میکردم. جوری که به هیچکس دیگر تیله ای نرسد. دلم میخواست همهی تیله ها مال خودم باشد. تیلههای درشت و بینظیر!
اما گاهی که دامن سنگینم را -که داشت از بار تیلهها پاره میشد- میدیدم٬ دلم برای دیگران که کم تیله داشتند میسوخت و یکی دوتا به این و آن میدادم. اما دلم نمیآمد. چه سخت بود تقسیم این شادی!
کوه پشت کوه
سایهی ابرها بر کوهها
دشت٬ روشن
آه٬ نگاه کن!
انعکاس خورشید بر قطعهای آهن؟
دشت پر است از ضد هواییهای مستتر.
من نمیدونم اینجا وبلاگستانه یا شهربازی! دو دقیقه از اینا غافل میشی یه بازی راه میاندازن. (دو نقطه دی)
من اگر نامرئی بشم چکار میکنم؟
والا من اگه نامرئی بشم حسابی از کار و زندگیم میفتم. به خاطر اینکه همش دلم فضولی و کنجکاوی میخواد. هی میخوام سرک بکشم یه سری جاهایی که نمیتونستم موقع مرئی بودن برم.
اما یه فایده بزرگ نامرئی بودن اینه که اون موقعهایی که حوصله ندارم و دپ زدم و کلاْ مودم پایینه٬ میتونم راحت بزنم اون کانال و نامرئی بشم و دیگه هی بهم گیر ندن! (بازم دو نقطه دی)
در ضمن٬ ابیانه آسمون آبی خیلی زیبایی داشت و خونههای قرمز بامزهای! اما...
مردمش همه کثیف و گدا بودن.
خیلی از آثار قدیمی و زیبا رو نابود کردن و میکنن.
صنایع دستیشون رو از شهرهای دیگه خریده بودن و اونجا میفروختن.
کارای دست همه با چرخ خیاطی دوخته شده بود!
همه جا پر از آشغال بود. پر از بازمانده های چیپس و پفک و بستنی و آب میوه!
اما خود سفر خیلی خوش گذشت. با همسفرای شادمان و اهل حال و حول!
پ.ن. عکسهای سفر هر روز در فتوبلاگ خودِ گُلم منتشر میشود.